روایت حجت‌الاسلام خاموشی از رایزنی‌هایش با نامزد‌های معترض ۸۸

کد خبر: 908203

آقای موسوی گفت: ببینید آقای خاموشی! امام آن موقع ولی فقیه و رهبر بودند؛ من نخست وزیر بودم و آقای خامنه‌ای رئیس جمهور. ما اختلافات را تبیین می‌کردیم؛ گاهی هم داوری را پیش امام میبردیم. گفتم: خب حالا که آقا رهبر هستند، چه میکنید؟ ایشان با تأنّی گفت: من قانوناً و شرعاً بباید از ایشان تبعیّت کنم.

روایت حجت‌الاسلام خاموشی از رایزنی‌هایش با نامزد‌های معترض ۸۸

خبرگزرای فارس: در روزها و شبهای پرتنش کشور در فتنه‌ی ۸۸، افرادی با شئون مختلف اجتماعی و حاکمیّتی، با موضع رسمی یا غیر رسمی به سراغ دو نامزد معترض در انتخابات ریاست جمهوری دهم رفته و با آنها مذاکراتی داشتند تا به رفع ابهامات و التهابات کمک کنند. اینان تماس‌ها و مذاکراتی در این جهت با آقای موسوی و آقای کروبی داشتند که زمینه‌ها، متن و پیامدهای هر یک سرگذشتی ویژه دارد و خواندنی است. در اینجا روایت آقای سیّد مهدی خاموشی را از تجربه‌ی خود در این‌باره می‌خوانیم که نمونه‌ای است از آن رشته تلاش‌های مستمر.

فهمیدم موسوی بی‌میل نیست

من به عنوان عضو حقوقی در جلسات شورای هنر به ریاست آقای مهندس موسوی شرکت داشتم. نزدیک انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ دو سه بار از ایشان پرسیدم که شما می‌خواهید در این انتخابات به میدان بیایید؟ اوایل آقای موسوی میگفت نه چنین انگیزه‌ای ندارم. اما یک بار دمِ آسانسور که ایشان به بدرقه‌ی من آمده بود گفتم گویا شما می‌خواهید بیایید. ایشان گفت: «حالا ببینیم...»؛ فهمیدم بی‌میل نیست.

موسوی: من با نهضت آزادی خطّ قرمز دارم

همان‌جا (در حاشیه‌ی یکی از جلسات شورای هنر) به آقای موسوی گفتم من چند سوال از شما دارم. یکی اینکه شما مدّت مدیدی در صحنه‌ی سیاسی کشور نبودید؛ نسل جوان که امروز آراء اوّل را دارد - مثل فرزندان دانشجوی خودم - شما را نمی‌شناسند؛ فقط اسمی از شما شنیده‌اند. گفت: حالا می‌آییم در صحنه دیگر... گفتم: از طرف دیگر شما ضدّ توهّم توطئه صحبت کرده‌اید و گفته‌اید آمریکا علیه ما توطئه می‌کند امّا چپی‌ها این را قبول ندارند و همان موقع هم به شما تاختند؛ پس شما نمی‌توانید جایگاه نیروسازی سیاسی خودتان را جناح چپ بگیرید. از این طرف هم می‌گویید آقای احمدی‌نژاد - که جناح راست در این انتخابات با او به میدان آمده - اطّلاعات غلط به مردم می‌دهد و رفتار ناصواب دارد. این وسط با کدام جناح می‌خواهید کار کنید؟ ایشان گفت: من خودم شخصیّت مستقل دارم. گفتم: اگر آن جناح شما را رها نکنند چه؟ مثلاً اگر آقای ابراهیم یزدی از نهضت آزادی سراغ شما آمد؟ ایشان گفت: من با آنها خطّ قرمز دارم. من گفتم: بعید میدانم شما بتوانید اینها را پس بزنید. گفت: حالا ببینیم... .

سوال دوّم من این بود: حالا چه شده که می‌خواهید به میدان انتخابات بیایید؟ ایشان گفت: باید به داد انقلاب رسید. به نظرم خطّ امام در خطر است و دارد به انحراف می‌رود؛ آرمانهای امام دارد از بین می‌رود.

سوّمین سؤالم به رابطه‌ی ایشان با رهبری مربوط می‌شد. گفتم: شنیده‌ها حاکی است در زمانی که آقا رئیس جمهور بودند و شما نخست وزیر بودید، گاهی رابطه‌ی شما شکرآب بوده؛ حالا چگونه می‌خواهید با ایشان کار کنید؟ آقای موسوی گفت: ببینید آقای خاموشی! امام آن موقع ولی فقیه و رهبر بودند؛ من نخست وزیر بودم و آقای خامنه‌ای رئیس جمهور. ما اختلافات را تبیین می‌کردیم؛ گاهی هم داوری را پیش امام میبردیم. گفتم: خب حالا که آقا رهبر هستند، چه میکنید؟ ایشان با تأنّی گفت: من قانوناً و شرعاً باید از ایشان تبعیّت کنم.

من خوشحال شدم و گفتم: پای این را امضا می‌کنید؟ ایشان گفت: بله، پای این حرف هستم. گفتم: ولی ذهنیّت سیاسی جامعه نمی‌تواند این را به این سادگی از شما قبول کند. آیا حاضرید این را علناً بگویید؟ ایشان جوابی به من نداد. بعد پرسیدم: آقای خاتمی چطور؟ ایشان نمی‌آید؟ گفت: یا من می‌آیم یا آقای خاتمی می‌آید. گویا این هماهنگی را با هم داشتند.

خاتمی: من با آقا رفیقم و هر هفته با ایشان ملاقات می‌کنم

تقریباً مقارن با همین صحبت‌های ما، روزی با دفتر ما تماس گرفتند و گفتند آقای خاتمی شما را کار دارد. آذرماه ۸۷ بود و یادم هست که آن روز در تهران باران می‌آمد. گویا در جماران نزدیک بیت امام به ایشان دفتری داده بودند. من هم رفتم آنجا و ابتدا گزارشی از کارهای سازمان تبلیغات دادم. ایشان گفت: من شما را خواستم تا درباره‌ انتخابات مشورت کنم. گفتم: شما چرا می‌خواهید برای انتخابات بیایید؟

کمی به عقب برگردم. سه‌هفته بعد از پایان دوره‌ی ریاست جمهوری آقای خاتمی، من به دفتر ایشان در بنیاد باران رفته بودم. آنجا گفتم: آقای خاتمی! شما در مدّت ریاست جمهوری مباحثی مثل گفتگوی تمدّنها را مطرح کردید؛ خوب است الان که فرصت بیشتری دارید، اینها را بنویسید و شرح بدهید و تنقیح کنید. من حاضرم مطالب شما را چاپ کنم. بعد گفتم: شما رابطه‌تان را با رهبری تقویت کنید. ایشان گفت: من که با آقا رفیقم و هر هفته با ایشان ملاقات می‌کنم. گفتم: طراوت رابطه مهم است. روحانیّت ما با ولیّ فقیه است که قدر و منزلت سیاسی می‌یابد و بدون ان معنا ندارد. همین حرف را بعد از مجلس ششم به آقای کروبی هم زده بودم.

در آن جلسه از آقای خاتمی پرسیدم که شما بعد از ریاست جمهوری می‌خواهید چه کار کنید؟ ایشان گفت: من برای انقلاب در حوزه‌ی سیاسی فعالیّت می‌کنم. گفتم: در کدام جناح؟ با لبخند گفت: در جناح چپ مصطلح ایفای نقش می‌کنم. تکرار کردم که رابطه‌تان را با آقا حفظ کنید. ایشان گفت: مطمئن باشید آقای خاموشی.

همان موقع به ایشان گفتم: شما برای دور بعدی انتخابات ریاست جمهوری -یعنی چهار سال بعد که میشد همین سال ۸۸- می‌خواهید نامزد شوید؟ ایشان گفت: بوش پدر مصاحبه‌ای کرده و گفته در نظام دموکراتیک، مردم بیشتر از دو دوره تحمّل یک رئیس جمهور را ندارند. ولی شما بدان که من در این جناح برای انقلاب ایفای نقش می‌کنم.

در جلسه‌ی آذرماه ۱۳۸۷ گفتم: آقای خاتمی! یادتان هست آن موقع به من چه گفتید؟ ایشان گفت: آن را فراموش کن! الان مملکت بی سروصاحب شده؛ مردم مرجعیّت سیاسی ندارند. بی‌درنگ گفتم: یعنی آقا را هم دارای مرجعیّت سیاسی نمی‌دانید؟ ایشان گفت: نه؛ ایشان مرجعیّت دارد. گفتم: پس خودتان اذعان دارید که ایشان مرجعیّت مدنی-اجتماعی دارد. مردم ایشان را با اعتقاد قبول دارند. اگر کسی بخواهد این صحنه و آرایش موجود نظام را به‌هم بزند، خود مردم در مقابلش صف می‌کشند. او گفت: نه، من دولتم را با آقا هماهنگ می‌کنم. گفتم: شما حتماً پیش آقا می‌روید و از ایشان نظر می‌خواهید؛ نمی‌دانم ایشان چه می‌گویند امّا برداشت من این است که جامعه‌ی امروز حضور شما را در انتخابات برنمی‌تابد. بعد پرسیدم: بالاخره شما می‌آیید یا مهندس موسوی؟ او گفت: مهندس موسوی یک قدم جلو می‌گذارد و یک قدم عقب می‌رود؛ نمی‌فهمیم چه خبر است؛ ولی یا من یا او می‌آییم. داریم مذاکراتی می‌کنیم تا به نتیجه برسیم؛ ولی بعید می‌دانم مهندس به میدان انتخابات بیاید. من گفتم: ظاهراً او خیلی هم جدّی است برای آمدن... .

این قاشق خالی

این گفت‌وگوها بین ما گذشت تا آنکه مهندس موسوی رسماً اعلام نامزدی کرد و آقای خاتمی هم رفت پشت سر ایشان. بعد دیدیم که حتّی نهضت آزادی هم با آقای موسوی جلسه گذاشت ... تا رسیدیم به روز انتخابات. آن موقع من برای بازدید از مجموعه‌ی کوثر به ترکیه رفته بودم؛ همان جا هم رأی دادم. بعد از انتخابات، از طریق یکی از دوستان از حوادث پس از انتخابات در وضع تهران باخبر شدم و زودتر برگشتم ایران؛ برای اینکه اگر می‌توانم، طبق وظیفه‌ام کاری انجام بدهم.

روز دوشنبه ۲۵ خرداد که راه‌پیمایی معترضان در تهران انجام شد، با جمعی از دوستان رفتیم داخل جمعیّت تا ببینیم چه خبر است و اینها کی هستند؟ بعضی را می‌شناختم؛ می‌دانستم بعضی از آنها خانواده‌ی شهید هستند. بعضی رزمنده بودند. عدّه‌ای از آنها در میدان انقلاب به نماز ایستادند. تا رسیدیم به سر خیابان نوّاب و آنجا برخی از آقایان مدّعی را دیدیم که این صحنه را نگاه می‌کنند. از همان‌جا برگشتیم و با دوستان جلسه‌ای گذاشتیم. گفتیم اینها مردم عادی هستند امّا به نظر می‌رسد شبهه‌ای در ذهنشان شکل گرفته است. چه خوب است که این شبهه با صراحت مطرح شود و جواب داده بشود تا بدانند این قاشق خالی است و خبری نیست.

این ماجرا گذشت، تا رسیدیم به روزی که مجمع روحانیون مبارزه اعلام کرد: می‌خواهیم برای راه‌پیمایی بیرون بیاییم. من سریع گشتم و آقای کروبی را پیدا کردم. وی در خانه‌ی خودش نبود، جای دیگری بود سمت جماران. گفتم آقای کروبی ماجرا چیست؟ این اطّلاعیّه‌ها چیست که می‌دهید؟ شما کجای این بازی هستید؟ من فقط می‌خواهم آرامش و متانت خودتان را حفظ کنید. معیار، نظر مراجع قانونی مثل شورای نگهبان است؛ معیار، صحبت‌های رهبری است. گفت: بله، ولی اگر اجازه بدهند که قانون اجرا شود ... من گفتم: از اوّل انقلاب، چند دوره انتخابات در این مملکت برگزار شده، این انتخابات هم چیز جدیدی نیست؛ چرا می‌خواهید بهانه بگیرید؟ ایشان گفت من دیگر خسته و ناراحتم... به هر حال گفت: با مجمع روحانیون مبارز چه می‌کنید؟ او گفت: اینها هر زمانی، رنگی به خود می‌گیرند. گفتم: مجمع اعلام کرده که روز شنبه می‌خواهیم تظاهرات کنیم. نظر شما چیست؟ گفت: اگر مردم باشند، من هم می‌آیم. گفتم: آقای کروبی شما بیرون نمی‌آیید! گفت: تهدید می‌کنید؟ گفتم: این چه کاری است؟ ضد انقلاب دارد جبهه‌ای را علیه نظام آرایش می‌دهد. این فتنه است. شما که انقلابی هستی، طیف خودت را جدا کن. ایشان بلند شد رو به قبله نشست. گفت: خدایا میدانی من این سیّد را می‌شنام و قبولش دارم؛ حالا به من می‌گوید بیرون نیا، نمی‌آیم. این وسط مدام به اتاق بغلی می‌رفت و برمی‌گشت. گفتم: آقای کروبی بنشینید مثل دو آدم عاقل با هم صحبت کنیم.

اواخر صحبت گفتم: لطفاً شماره‌ی آقا مجید انصاری را به من بدهید، من شماره‌ی ایشان را ندارم. گفت: من با او هیچ رابطه‌‌ای ندارم. امّا به اطرافیانش گفت شماره‌ی آقای انصاری را به آقای خاموشی بدهید. آمدیم بیرون، سریع زنگ زدم به آقای انصاری و گفتم می‌خواهم شما را ببینم. گفت: ما فردا صبح در مجمع روحانیون جلسه داریم؛ بعد از آن با شما مذاکره می‌کنم. گفتم: من مذاکره‌ای ندارم. می‌خواهم گپی بزنیم. گفت: نه، بعد از جلسه. جمعه شب بود. ما هم رفتیم منزل. ساعت ۱۲:۳۰ نیمه‌شب ایشان زنگ زد که ساعت ۸ صبح فردا منتظر شما هستم. دیر بود امّا بالاخره با یکی از دوستان به منزل ایشان در جماران رفتیم. گفتم: نظر مجمع روحانیون مبارزه درباره‌ی این قضایا چیست؟ گفت: باید به نظر مردم توجّه بشود. گفتم: شما می‌خواهید امروز برای راه‌پیمایی بیرون بیایید؟ ایشان گفت: ما تقاضای مجوّز کرده‌ایم امّا هنوز موافقت نکرده‌اند. گفتم: شما درس حوزه خوانده‌اید؛ استصحاب عدم کنید؛ یعنی مادامی که به شما مجوّز نداده‌اند، بنا را بر این بگذارید که این راه‌پیمایی مجوّز ندارد. پس دنبال چه هستید؟ ایشان گفت: خب زودتر به ما اعلام کنند. گفتم: من هم تلاش می‌کنم به شما اعلام کنند. ولی اصلاً چرا می‌خواهید تظاهرات کنید؟ گفت: این جماعت معترض صاحب ندارند، بگذارید ما صاحب این موج بشویم. بالاخره در نظام باید یکی هم پرچم‌دار این طرف باشد. گفتم: آقای انصاری، شما مگر نمی‌گویید طرف انقلاب هستید؟ پس باید کمک کنید این غائله بخوابد. رئیس جمهور قانونی، هرکه هست، باید مستقر شود. اگر اعتراضی دارید به شورای نگهبان بگویید تا بررسی کند.

بالاخره آمدیم بیرون. ولی باز هم آرام نشدم. سریع تماس گرفتم با آقای سیّد محمّد موسوی بجنوردی که این آقایان ایشان را به عنوان فقیه خیلی قبول دارند. من هم در مدرسه‌ی شهید مطهّری در حلقه‌ی درسی ایشان بودم. گفتم می‌خواهم به دیدن شما بیایم. ایشان گفتند: فردا بیایید. گفتم: فردا دیر است. بالاخره حدود ساعت ۱۱ رسیدم دفتر ایشان حوالی میدان فردوسی. توضیح دادم که آرایش میدان این‌گونه است و ضدّ انقلاب دارد کار میکند؛ دارند مردم را با ترور کور می‌زنند. در این جریان، تظاهرات مجمع خوب نیست و بر آتش این اتّفاقات اضافه می‌کند. الان همه با ضدّ انقلاب طرف هستیم. شما چه موضعی می‌گیرید؟ به نظر من شرعاً به مجمع حکم کنید که بیرون نیایند. ایشان تلفن را برداشت و به آقای انصاری گفت: شرعاً حکم می‌کنم که بیرون نیایید. من همان‌جا تلفن آقای ضرغامی را گرفتم و به ایشان دادم. آقای بجنوردی هم گفتند بله، من همین الان به مجمع روحانیون مبارز چنین حکمی دادم. عرض کردم: بگویید اطّلاعیّه‌ هم بدهند. گفتند دیر است. گفتم: ما می‌رسانیم به صداوسیما. ساعت حدود ۱۴:۰۵ اطّلاعیّه‌ی مجمع به رادیو رسید و خوانده شد. از آن طرف عدم جواز راه‌پیمایی هم به آنها ابلاغ شد.

درست روز بعد از خطبه‌های رهبر انقلاب در نماز جمعه بود. البته آن روز بعضی خیابان‌های تهران کاملاً به‌رهم ریخت. دوربین‌ها نشان می‌داد که برخی با اسلحه‌ مخصوص دارند مردم را می‌زنند. معلوم بود کار ضدّ انقلاب است؛ چون آنها می‌فهمند چه می‌کنند. البتّه غائله تا نیمه‌های شم کمی فروکش کرد. در یکی دو کلان‌شهر دیگر هم تظاهراتی شد؛ اما بیشتر کشور در آرامش بعد از انتخابات بود.

نمی‌دانم چه می‌شود؟

در این فاصله، من هماهنگی‌هایی با بعضی از اطرافیان آقای موسوی داشتم که اطّلاعیّه‌هایش را نرم‌تر کند. بعضی حرف‌ها هم واقعاً اصرار داشت. امّا دو ملاقات هم با خود مهندس موسوی داشتم که هر دو در فرهنگستان هنر انجام شد؛ پایین‌تر از تقاطع خیابان‌های طالقانی و ولیّ‌عصر.

اولین ملاقات ما بعد از انتخابات، پس از حوادث روز دوشنبه ۲۵ خرداد بود. آنجا به ایشان گفتم: آقای موسوی! جریان چیست؟ چرا این‌قدر شتاب‌زده و به‌هم‌ریخته عمل می‌کنید؟ ایشان گفت: آقای احمدی‌نژاد دروغ می‌گوید؛ مثلاً دیدید در این مصاحبه چه کار کرد؟ دیدید چه بلایی سر ما آورد؟ من به ایشان گفتم: گیرم کسی به کسی دیگر ظلم کرده باشد یا جناحی به جناح دیگر؛ ولی به خاطر دعوای شخصی و جناحی نباید قیصریّه را به آتش کشید. به نظر من این مصلحت انقلاب نیست. شما نتایج انتخابات را آرام بپذیرید؛ اگر اعتراضی هم هست مطرح کنید تا رسیدگی شود. ایشان گفت: من نمی‌گویم تقلّب شده امّا تخلّف شده است؛ مثلاً از بیت‌المال برای خیلی از کارها استفاده کرده‌اند. گفتم: برای جنابعالی از بیت‌المال استفاده نکرده‌اند؟ آنهایی که به شما کمک کرده‌اند، همه از اموال شخصی‌شان بوده است؟ جوابی نداد، همین‌جور نگاه کرد به من. شما نمی‌توانید بگویید فقط اموال شخصی طیّب و طاهر به من هدیه شده است. برای تخلّف هم باید شکایت کرد. اما این چه بساطی است؟

پرسیدم حالا چه کار می‌کنید؟ گفت: من برای هیئت رسیدگی نماینده تعیین کردم. گفتم: پس بگذارید رسیدگی کنند تا نتیجه مشخّص شود. شما در این فاصله صبر کنید؛ ضرورتی ندارد این روند را به هم بزنید. فقط آخر جلسه یک‌دفعه گفت: نمیدانم چه می‌شود! بعد گفت: آقای خاموشی باز هم می‌آیید اینجا؟ گفتم بله، کِی بیایم؟ ایشان گفت: می‌گویم چه کار کنید.

ختم به قانون

رسیدیم به ملاقات بعدی با مهندس موسوی. قبل از دیدار، دوستان به من گفتند شما با او صحبت کن و بگو نباید این‌قدر در بیرون اطّلاعیّه و تظاهرات و ... داشته باشی. اعتراض کن امّا باید آرام و طبق قانون عمل کنی. رفتم پیش ایشان. این‌بار، مهندس موسوی خیلی به‌هم ریخته بود؛ اضطرابش بیشتر شده بود. گفت: آقای خاموشی، دارند مردم را می‌کشند! بعد حوادث روز دوشنبه ۲۴ خرداد را مثال زد و گفت این چه وضعیّتی است؟ گفتم: آقای موسوی؟ شما سردوشی داده‌اید؛ می‌دانید که به سرباز می‌گویند اسلحه‌ات، در حکم ناموس تو است! اگر جانت هم گرفته شد، کسی نباید آن را از تو بگیرد. درست است؟ گفت: بله. گفتم: آنجا مرکز نظامی بسیج بوده است؛ بعضی می‌خواستند به طبقه‌ی دوّم آن ساختمان حمله کنند که اسلحه‌خانه است. اگر صد قبضه کلاشینکف از آنجا بیرون می‌آمد، چند نفر کشته می‌شدند؟ اگر این اسلحه‌ها دست زنگی‌ مست می‌افتاد و کف خیابان می‌آمد، آن روز باید از جنازه‌ی چند نفر رد می‌شدیم تا اوضاع را مهار کنیم؟ آیا مثلاً تحمّل پانصد کشته کف خیابان انقلاب یا آزادی را داریم؟ اتفاقاً به نظر من باید به فرمانده‌ی آن پایگاه مدال بدهید؛ چون نگذاشته خون چندصد نفر دیگر کف خیابان بریزد. آقای موسوی! در غبار فتنه، نیروی امنیّتی و انتظامی باید چه بکند؟ بایستد تماشا کند یا از قانون دفاع کند؟ مگر به شما نمی‌گویند از مسیر قانون اعتراض خودتان را دنبال کنید؟ گفت: بله، ولی مهم این است که چگونه رسیدگی کنند. گفتم: بالاخره چه کار کنیم؟ دور و تسلسل که نمی‌شود. یکجایی باید کار به قانون ختم شود. اگر از شورای نگهبان بگذریم، چه کسی رسیدگی کند؟ عقل جمعی؟ نتیجه‌ی عقل جمعی شما همین بساطی است که کف خیابان درست کرده‌اید. این را بدانید، روشن کردن شعله‌ آتش، یک کبریت بیشتر لازم ندارد؛ اما خاموش کردنش به این سادگی نخواهد بود. گفت: قبول دارم. گفتم: قبول دارید که نظام سلطه و استکبار حرکت شما را پسندیده؟ بی‌.بی‌.سی و وی‌.اُ.ای دارند از شما تعریف می‌کنند. گفت: بله اینها را فهمیده‌ام. گفتم: خب چرا تبرّی نمی‌کنید از آنها؟ مگر نگفتید من با اینها خطّ قرمز دارم؟ گفت: من از آنها جدا هستم؛ ولی آنها دارند سوء استفاده می‌کنند. گفتم: این حرف شما خوب است، همین را از قول شما بگویم؟ گفت: بگذار ببینیم چه می‌شود!

گفتم: فکر می‌کنم دیگر نتوانیم با هم صحبت کنیم؛ ولی شما خودتان در این مملکت مسئول بودید. کشور قانون دارد، ضابطه دارد. این سیستم به رهبری ختم می‌شود. مشروعیّت دولت هم به تنفیذ رهبری است. آقا بر اوضاع مسلّط است و کار را ادامه می‌دهد. اگر شما فکر می‌کنید غیر از این راه دیگری هست، بفرمایید. اصلاً بروید در دادگاه بین‌المللی شکایت کنید! آنجا به نفع نظام که شما جزو آن هستید حکم می‌دهند؟

دیگر بلند شدم. ایشان گفت: یعنی این آخرین دیدار ما است؟ گفتم: نمی‌دانم ولی انگار ضرورتی ندارد. چون ما هرچه با شما صحبت می‌کنیم باز سر جای اوّلمان هستیم و تکان نمی‌خوریم. بعد گفتم: من شما را دارای سابقه‌ انقلابی می‌دانم؛ به نظر نمی‌رسد این کارهای شما به نفع انقلاب باشد. همان‌جا گفتم: یادتان هست نزدیک انتخابات، دم این آسانسور به من گفتید شرعاً و قانوناً تابع رهبری هستم؟ آقای موسوی سکوت کرد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت