ماجرای بی هوشی سید احمد خمینی

کد خبر: 782561

محسن رفیق دوست این هفته با حضور در برنامه دسخط پیرامون خاطرات خود از نحوه و شرایط استقبال از حضرت امام صحبت کرده است که در ادامه بخشی از آن را می خوانید.

ماجرای بی هوشی سید احمد خمینی
سرویس سیاسی فردا: محسن رفیق دوست این هفته با حضور در برنامه دسخط پیرامون خاطرات خود از نحوه و شرایط استقبال از حضرت امام صحبت کرده است که در ادامه بخشی از آن را می خوانید. به نظرم باید از روزی شروع کنیم که شما رانندگی ماشین حضرت امام (ره) را برعهده داشتید. چه شد این کار را به شما سپردند؟ وقتی کمیته استقبال تشکیل شد، دو مأموریت به من دادند؛ یکی تدارکات استقبال که از ابتدای نهضت حضرت امام (ره) از سال ۴۱ تدارکاتچی در انقلاب بودم. آن روز هم تدارکات استقبال بر عهده من گذاشته شد و حفاظت از شخص حضرت امام (ره) هم به من محول شد؛ خب برای حضرت امام (ره) باید وسیله‌ای تهیه می‌شد که از برادری به نام "علی مجمع‌الصنایع" که کاش صداوسیما از او هم برنامه‌ای تهیه کند، ماشینی تهیه کردیم؛ آن ماشین بلیزر برای او بود. یک فرد کم‌سواد اما به‌شدت دانشمند و آینده‌شناس بود. آن وسیله برای او بود و در اختیار ما قرارداد. به خرج خودش ماشین را در قسمتی که قرار بود حضرت امام (ره) بنشینند، ضدگلوله کرده بودیم؛ هم بدنه ماشین و هم شیشه‌های دو طرف را ضدگلوله کردیم و چون قرار بود حضرت امام (ره) پشت سر راننده بنشیند، پشت سر خودم و پشت سر حضرت امام (ره) شیشه ضدگلوله گذاشتیم. این را در مدرسه رفاه به من تحویل دادند، این مصادف با ورود مرحوم شهید مفتح شد. آمد جلو از من پرسید این ماشین را برای حضرت امام (ره) تهیه کردی؟ من هم گفتم بله. گفت راننده کیست؟ گفتم هرکسی که شما بگوئید. گفت من الآن می‌روم بالا و پیشنهاد می‌کنم که خود شما راننده باشید، اما به کسی چیزی نگویید.
اینجا بخوانید: چه کسانی کمیته ۶۵‌هزار نفری استقبال از امام را سامان دادند؟
در آن شلوغی چطور ماشین را تا فرودگاه بردید؟ بختیار دهم بهمن فرودگاه را باز کرد و بعد پیشنهاد کرد از هر ترمینال که می‌خواهید استفاده کنید، من پیشنهاد کردم ترمینال یک باشد، چون یکی دو سال قبل سقف آن فروریخته بود و تعطیل بود و بازسازی کرده بودند و افتتاح نشده بود. لذا در سالن فرودگاه پر از براده چوب و وسایل بنایی بود. من گروه شهید بروجردی را به فرودگاه بردیم و از روز شنبه ساعت ۱۰ - ۱۱ شب تا آخرین ساعت روز ۱۱ بهمن فرودگاه را تمیز کردیم و از همان روز در فرودگاه از خودمان آدم‌ گذاشتیم و همه درها را بستیم که به آن ترمینال منتهی می‌شود و ترمینال را در اختیار خودمان گرفتیم. برای استقبال تشریفات خیلی کاملی چیده بودیم. قرار بود ماشین من وسط باشد، دو ماشین طرفین باشد، دو تا "سه ماشین" عقب و ۱۰ تا موتور هزار هم دور ما بگردند؛ که در هر ماشینی هم ۴ نفر مسلح بودند.، موتورسیکلت هم غیر از راننده یک سرنشین مسلح داشته باشد. برای این کار مانور هم کرده بودیم. وقتی صبح ساعت ۶:۳۰ به فرودگاه رفتیم تقریباً این آرایش را به خود گرفته بودیم. ۴۰۰ کارت هم چاپ کرده بودیم برای اشخاص خاص از سران انقلاب فرستاده بودیم. به اصرار یک بنده خدایی که آن زمان بچه‌های او در سازمان مجاهدین کشته‌شده بودند و از مرحوم شهید بهشتی خواهش کرده بود که تعدادی کارت به افراد سازمان منافقین بدهید، تعدادی هم به آن‌ها داده بودیم. وقتی بازگشتم آمدم پایین، دیدم همه ایستاده‌اند و همه سران منافقین هم صف اول ایستاده‌اند. با توجه به شناختی که از قبل زندان از این‌ها داشتم، گفتم روحانیون صف اول باشند، حتی اسقف مسیحی را هم به‌عنوان روحانی مسیحی در صف اول قراردادم. مطابق معمول ۹:۳۳ دقیقه هواپیما نشست و حضرت امام (ره) به فرودگاه آمدند و قرار نبود در فرودگاه غیرازاین ۴۰۰ مدعوی که کارت داشتند، کسی بیاید اما در را شکستند و بلافاصله یک زنجیر انسانی از بچه‌هایی که می‌توانستند تحمل کنند درست کردیم، میزی در وسط فرودگاه بود که محل اطلاعات بود، این میز محیطی شد تا نگذاریم کسی به آن‌طرف بیاورد. بلندگو گذاشتیم کنار پله‌ها و ۵ دقیقه‌ای تشکر کردند و من به احمد آقا گفتم ازاینجا نمی‌توانیم بیرون برویم که حضرت امام (ره) را سوار ماشین کنیم، امام (ره) را به باند فرودگاه ببرید و من به باند می‌آیم. همین کار را کردم. قرار بود آقای مطهری هم در ماشین بنشینند ولی نیامدند و سوار ماشین خودشان شدند و به بهشت‌زهرا رفتند. با همان وضعی که داشتیم گفتیم اسکورت همراه ما بیاید. از در باند داخل شدیم و دیدیم حضرت امام (ره) با احمد آقا سوار بنزی است و شهید عراقی هم به نظرم داخل ماشین بود. ترمز کردم و پریدم پایین و خدمت حضرت امام (ره) عرض کردم باید در این ماشین‌سوار شوید. گفتند چه فرقی دارد؟ گفتم ماشین بلند است و برای این کار درست‌شده است. شهید عراقی هم کمک کرد و حضرت امام (ره) پیاده شدند و دم ماشین آمدند. کنار ماشین آقایی که قرار بود در ماشین باشد و اسکورت‌ها را با بیسیم هماهنگ کند، ایستاده بود. حضرت امام (ره) وقتی رسیدند اولاً گفتند این آقا پائین بیایند، بعد گفتند احمد عقب برود، من می‌خواهم جلو بنشینم. احمد آقا عقب رفتند و درجایی که قرار بود حضرت امام (ره) بنشینند نشستند. حضرت امام (ره) کنار دست من نشستند. من احتیاطی کرده بودم که بدون اجازه من احمد آقا نتواند در ماشین را باز کند، یعنی آهنی را گذاشته بودم که تا آن را برنمی‌داشتیم شستی در بالا نمی‌آمد و درباز نمی‌شد؛ خوشبختانه این در بهشت‌زهرا به کارآمد. وقتی حرکت کردیم ۴ جا ماشین در اختیار مردم قرار گرفت، یعنی من احساس می‌کردم چرخ‌های ماشین روی زمین نیست. در همان‌جایی که حضرت امام (ره) سوار شد و من در را بستم، احساس کردم سنگین‌ترین امانت تاریخ در اختیار من است و باید به بهشت‌زهرا برسانم؛ گفتم غیرازاین کاری ندارم. در مسیر تا میدان انقلاب و دانشگاه تهران، مردم از دو طرف اشاره‌هایی می‌کردند و متوجه نمی‌شدم، ماشین را نگه داشتم و متوجه شدم پسربچه ۱۲ ساله‌ای به سپر ماشین چسبیده و من این را با خودم می‌کشیدم؛ دو سه بار در ماشین مانند شب تاریک می‌شد، از شدت جمعیت؛ یک برادری - آقای داوود روزبهانی - در ماشین مسلح بود که خودم گفته بودم باشد، بقیه دیگر خودشان آمده بودند. روبروی دانشگاه که رسیدیم حضرت امام (ره) دیدند من همچنان دارم حرکت می‌کنم، گفتند مگر قرار نیست به مسجد دانشگاه برویم و من پایان تحصن را اعلام کنم؟ گفتم همه‌کسانی که تحصن کرده بودند در فرودگاه به استقبال آمدند و منالان اصلاً نمی‌توانم بایستم، در همین لحظه ماشین به خاطر هجوم جمعیت متوقف شد، وقتی این‌طور شد کولر ماشین را روشن می‌کردم و به‌طرف خودم می‌گرفتم. به‌هرحال زمستان بود. تا به خیابان امیریه و منیریه رسیدیم؛ این را بارها بیان کرده‌ام، یک جوانی که تیپ جوانان آن زمان را داشت دستگیره طرف حضرت امام (ره) را گرفته بود و قربان صدقه حضرت امام (ره) می‌رفت و فحش‌های بسیار بدی به شاه و کس و کار شاه می‌داد. این به اعصاب من فشار می‌آورد؛ هی اشاره می‌کردم که ول کن! جمله نسبتاً سبکی هم گفتم و یک‌باره حضرت امام (ره) فرمودند با او چه‌کار داری؟ تو رانندگی‌ات را بکن! او دارد ذکر می‌گوید. (می‌خندد). فشار از بین جمعیت رد شدن به‌قدری زیاد بود که من گاهی فکر می‌کردم نمی‌توانم رانندگی کنم که حضرت امام (ره) دستشان را طرف من تکان می‌دادند و می‌گفتند نگران نباش، اتفاقی رخ نمی‌دهد. من معتقد بودم حضرت امام (ره) با این کار روح من را تصرف می‌کرد؛ من دوباره نیرو می‌گرفتم. اما در آیینه هم نگاه می‌کردم می‌فهمیدم احمد آقا هم‌رنگش پریده است. تا ابتدای خیابان یادآوران که الآن خیابان شهید رجائی است، رسیدیم. همین خیابانی که منتهی به بهشت‌زهرا می‌شد. حضرت امام (ره) به احمد آقا گفتند من با این‌ها کاردارم و این‌ها هم با من کاردارند. کمی که جلوتر آمدیم دیدم احمدآقا نیست! برگشتم دیدم افتاده است. به حضرت امام (ره) گفتم احمد آقا خوابیده‌اند؟ گفتند نه، بی‌هوش شده است! کاری نداشته باشید و مسیر را ادامه بدهید.
اینجا بخوانید: لحظه ورود امام، رهبر انقلاب و آیت‌الله هاشمی کجا بودند؟
واقعاً بیهوش شده بودند؟ بله. عرض می‌کنم کجا به هوش آمدند. من دو بار صدا کردم و ایشان جواب ندادند که حضرت امام (ره) گفتند صدا نکنید، بی‌هوش است. آن پیرمرد ۷۷ - ۷۸ ساله (امام) از فرودگاه که در ماشین نشست، لبخندی به لبانش آمد و مرتب با دست‌هایش به مردم پاسخ می‌داد؛ غیر از موقع‌هایی که ما حواسشان را پرت می‌کردیم، این کار ادامه داشت تا به بهشت‌زهرا برسیم. از در اصلی بهشت‌زهرا به داخل پیچیدم تا میدان اول که آمدم، دیگر فشار جمعیت به حدی زیاد شد که در قسمت موتور ماشین بالا و پائین می‌پریدند و واقعاً در ماشین تاریک شده بود که احمدآقا اینجا به هوش آمد. بالاخره حضرت امام (ره) هی ور می‌رفتند که درب ماشین را باز کنند، اما بدون اجازه من باز نمی‌شد. به من رو کردند و گفتند قرار است به قطعه ۱۷ برویم؟ گفتم بله آقا خبردارم. گفت در را بازکن! کسی که کنار من نشسته بود و می‌گفت در را بازکن؛ عشق من، امام من، مرجع تقلید من بود و حکمش واجب بود اما من باز نمی‌کردم و ایشان مرتب در تلاش بود در را باز کند. من گفتم آقا قدری تحمل‌کنید ببینیم باید چه کنیم. باز ایشان تلاش داشتند در را باز کنند و من همان‌جا به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و گفتم خودتان کمک کنید اولاد شمارا به قطعه ۱۷ برسانم و مأموریتم را با موفقیت به پایان برسانم. آنجا آقای ناطق واقعاً در این لحظه بدون عبا و عمامه انگار از سر مردم شنا می‌کرد و می‌آمد. به سمت من آمد و من کمی در را باز کردم. یکی از افرادی که همراه ما بودند حریمی اطراف در من گرفته بودند که کسی در را باز نکند. به آقای ناطق گفتم خواهش کنید آقا در را باز نکنند. ایشان هم به امام گفتند قرار است با هلی‌کوپتر به قطعه ۱۷ بروید. هلی‌کوپتر با ماشین ۵۰۰ متر فاصله داشت. ماشین هم فرمان هیدرولیک بود و موتور سوخته بود، روشن نمی‌شد. فرمان ماشین به سمت راست قفل‌شده بود. وقتی هل می‌دادند از هلی‌کوپتر دور می‌شدیم. من به دوستانی که داشتم گفتم از جوانان کمک بگیرید و باید ماشین را بلند کنید و به سمت هلی‌کوپتر ببرید که همین کار را کردند و نیم سانت نیم سانت ماشین را روی دست بلند می‌کردند و با هلی‌کوپتر زاویه ۹۰ درجه تشکیل دادیم و آقای ناطق داخل هلی کوپتر رفتند و احمد آقا از بین من و حضرت امام (ره) داخل هلی کوپتر رفتند و من حضرت امام (ره) را بغل کردم و ایشان را کشیدم تا این دو نفر دستشان رسید و زیر بغل حضرت امام (ره) را گرفتند. من پای حضرت امام (ره) را گرفتم و کمک کردم و بالا آوردم و ساق پای حضرت امام (ره) برهنه شد. من ساق پای ایشان را بوس کردم و من بعد هیچ‌چیزی نفهمیدم.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت