شما ساعت دارید که ببینید چند وقت است میتازید؟
ساعتم را نگاه می کنم، هنوز برای بیدار شدن دیر نشده است، شما ساعت دارید؟
شما ساعت دارید که ببینید چند وقت است می تازید؟ چند بار دیگر باید عقربه ها روی هم بیفتند تا بیدار شوید؟ از دنیایی با یک مقصر خسته نشده اید؟ از سقوط فاو در دهه شصت گرفته تا ریزش زمین در دهه نود و واگذاري املاك در شهرداري هیچ مقصری جز او ندارد؟ از چرخ های بزرگ و آهنی اش می ترسید یا از فوران اعتماد عمومی به نظام اسلامی؟ که اگر از اولی می ترسید از ایمان ضعیف است و اگر از دومی بیم دارید بوی نفاق می آید! شاید اگر او هم مثل دیگران سرش به بازی خودش فرود می آمد امروز اوضاع فرق می کرد، اما انگار باور دارید هر آنکس که کنار نیامد می توان از روی آن عبور کرد! من بسیجی ام بی شعار، بی کلک! و آنچه از پیراهن خونین پدرم آموخته ام ایستادن تا آخرین قطره خون و فرمانبری تا آخرین نفس است. من از دهان گشاده ی رگ های پدرم فریاد را آموختم و از چشم های بازش فهمیدم که بسیجی تا آخرین لحظه چشمانش به پرچم فرمانده است. فرمانده! هنوز از خون مان لخته ای باقی ست، از نفس مان لحظه ای و از آبرومان پرده ای! اگر قرار باشد به دامان عصمت و آبرویم لکه ای بیفتد چه باک؟! من فهمیده ام که راه بهشت از این خیابان می گذرد. بسم الله... پی نوشت:
دیدگاه تان را بنویسید