سرویس سیاسی فردا: جواد شریفی راد را اکنون بیش تر با انفجار و مرگش در سر صحنه فیلم ده نمکی می شناسند. معلم و سرتیم خنثی سازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که پس از جنگ به عرصه جلوه های ویژه فیلم های سینمایی ورود پیدا کرد و با کارگردان های معروفی چون ابراهیم حاتمی کیا نیز کار کرد. شریفی در سال 38 به دنیا آمد و سال 92 با همان مرگی که دوست داشت دنیا را ترک کرد. او در همین کتاب خاطرات گفته بود: البته مرگ خیلی خوبی هم هست. بمب که منفجر می شود شما چیزی نمی بینی، یک جرقه می بینی و بعد تمام. قبل از این که مغزت بفهمد که جرقه چی بود نکیر و منکر می آیند سراغت. یعنی این فاصله چیزی نیست، نه دردی دارد نه دردسری، مردن خوبی است. حال و حوصله این چیزها را ندارم که بیفتم جایی یکی دستم را بگیرد، بلندم کند، دکتر بیاید برای من عشوه بیاید.
کتاب حرفه ای که توسط مرتضی قاضی تدوین شده، خاطرات شریفی راد از سال های جنگ و پس از جنگ است که البته به گفته قاضی به دلیل مرگ شریفی راد ناقص ماند و بسیاری از خاطرات وی با مرگش به زیر خاک رفت. بخش هایی از این کتاب را در ادامه خواهیم خواند.
انقدر فحش دادم که کتاب گناهان کبیره را هدیه گرفتم.
من وسط کار بودم داشتم با برس فیوزها را تمیز می کردم تا طیفش را بخوانم که چه مدلی است. یک دفعه یک سنگ خورد به شانه ام. نگاه کردم بالا دیدم یک سایه بالای چاله است یک فحش خیلی بد دادم. ( بیرون که آمدم) دو نفر بیون چاله ایستاده بودند گفتم مرتیکه مگه نگفتم نیا طرف من؟ بچه ها گفتند جناب سروان خضرایی بود. همین طور که داشتم می رفتم طرف خضرایی زیر لب گفتم این آدم بیچاره می کنه من رو آدمی که بقیه رو سریع اخراج می کنه من که بهش فحش خیلی بد دادم معلومه چکارم می کنه. رسیدیم به هم. من را بوسید و هیچ چیزی نگفت. گفتم جناب سروان ببخشید ما باید سخت بگیریم که کسی دور و برمون نباشه که اگه بمب منفجر شد به نفر بیش تر از بین نره من عذر می خوام. گفت نه من نباید می اومدم پایین، من بی تجربگی کردم.(بعد از آن) جشنی گرفتند که به نوعی از ما قدردانی کنند. بسته هایی که روی میز به عنوان هدیه گذاشته بودند همه اش یکجور بود. یکی از بسته ها بود که روی آن یک بسته کوچک تر بود با کاغذ کادویی که نقطه های نارنجی داشت. فکر می کنید توی آن کادو چی بود؟ کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب. خضرایی بخش هایی از کتاب را که مربوط به گناه فحاشی بود با ماژیک
قرمز علامت زده بود که من بخوانم و دیگر فحش ندهم.
باید عراق را بمباران می کردیم
وقتی جنگ ما با عراق شروع شد ما شش ماه ایستادیم. افتخارمان این بود که برویم از مجلس عراق عکس بگیریم. کسی نبود که بگوید بابا عکس عراقی ها به چه درد ما می خوره؟ تو باید این رو می زدی نه این که اعلامیه با بی سیم پهش کنی. ایهاالمسلمون فی کل بلاد بیایید این جوری کنیم اون جوری نکنیم. بابا ول کن جنگه عمو. کجای کاری؟!
متاسفانه ما اشتباهات بزرگی کردیم. در واقع با بی تجربگی هایمان اشتباهات بزرگی کردیم. خیلی از مسائل نیروی هوایی سطح رده بندی اش هنوز اوت نشده و نمی شود بیانشان کرد. این ها به من مربوط نمی شود. من فقط نظر خودم را می گویم. شش ماه اول جنگ آسمان عراق دست ما بود. هر کاری که دلمان می خواست می توانستیم بکنیم منتها طبع اسلامی مان زده بودبالا. مثلا خلبان ما رفته بود پل عراقی ها را زده بود روی پل یک آدم بود درجه اش را گرفته بودند. )در ماجرای دیگری) افتخارشان این بود که خلبان ما رفته دیده روی پل یک الاغ یا یک آدم رد می شود نزده.
شدیدترین جنگ بعد از پذیرش قطعنامه بود
عراق اساسا آمده و همه جا را گرفت. همه چیر به هم ریخته بود.آن روز من آسمان قرمز را توی روز دیدم از شدت عبور گلوله ی سنگین توی هوا. تازه من نزدیک خط نبودم. آن جنگی که عراق فقط توی آن مقطع زمانی با ما کرد اگر با اسرائیل می کرد تردید ندارم که نابودش می کرد. توپخانه عراق زمین را به معنای واقعی کلمه شخم می زد. من برای این که ثابت کنم آن اول روی زمین کسی جلوی منافقین نبوده یک شاهد دیگر هم دارم.اولین نیروهایی که آمدند آنجا چه کسانی بودند؟ سربازهای پاسدار نیروی هوایی. اگر بروید بهشت زهرا شهدای مرصاد را در آن تاریخ ببینید، می بینید که یک تعداد زیادی سرباز نیروی هوایی در یک برهه زمانی شهید شده اند. ما که سرباز توی جبهه نداشتیم. این قدر نیرو روی زمین کم بود که ستاری دستور داد این پاسدارها را در منطقه پیاده کردند. بعد از این ماجراها بود که همه آمدند. ولی با کی جنگیدند؟ روی جاده هیچ کسی نبود. توی تپه ماهورها افتادند دنبال هم. این که ما اونجا بودیم برادرها اونجا بودند برای آن زمان بود.
به حاتمی کیا گفتم دروغ می گویند!
ابراهیم (حاتمی کیا) گفت: وصل نیکان من رو دیدی؟ گفتم آره اتفاقا تازگی هم دیدم. گفت چطور بود؟ گفتم آشغال همه ش دروغ بود. اصلا موشک باران تهران این شکلی نبود. گفت نه اطلاعات درست بود من منبع داشتم. گفتم ابراهیم همه اطلاعاتت غلط بوده. اصلا درست نبود. احتمالا جایی که تو رو بردن و موشک نشون دادن توی استخر شهید باکری نبود؟ گفت چرا چرا. گفتم یه آدم تپل نبود؟ گفت تو از کجا می دونی؟ گفتم این طرف مسئول بهداری اونجا بود، می اومد موشک ها رو از ما می گرفت.من وقتی موشک خنثی می کردم سپاه می اومد از من می گرفت با دستورالعمل خنثی کردنش می برد. شب توی تلویزیون نشان می داد می گفت: ببینید ما موشک خنثی کردیم. اطلاعات حاتمی کیا همه غلط بود. این هم ماجرایی بود که ما و بچه های سپاه داشتیم.
اطلاع رسانی درباره فعالیت های ارتش ضعیف بود و هست
انگار تعمدی بوده که فعالیت های ارتش در جنگ دیده نشود. متاسفانه از سال دوم جنگ قضایا کاملا صنفی شد. یعنی این روندشروع شد. باز اگر هر کسی هر چیزی را که برای خود بر می داشت خوب بود. اشکال کار این بود که هر کاری که ارتش کرد را هم بنویسی پای خود. یعنی من این کار را کردم. این یعنی صنفی کردن جنگ. من یک بار پای تلویزیون نشسته بود. برنامه ای در مورد عملیات شکست حصر آبادان پخش شد. این قدر ناراحت شدم که همان جا تلفن کردم و به روابط عمومی ارتش فحش دادم. چهار روز در مورد شکست حصر آبادان توی رادیو و تلویزیون حرف زدند من در مورد نقش ارتش در این عملیات فقط سه کلمه شنیدم! ماجرای دوم هم ماجرای مرصاد بود. یک بار پای تلویزیون نشسته بودم یکی از بچه های سپاه داشت با شور و حرارت ماجرای مرصاد را تعریف می کرد. لهجه اصفهانی هم داشت. می گفت: ما اینجا بودیم برادرها اونجا بودند. وقتی همه شما آنجا بودید چرا هیچ کاری نکردید و جلویش را نگرفتید؟ دو حالت بیش تر نیست یا دروغ می گویید نبودید یا عقل نداشتید. عقل نداشتید به این دلیل که اگر توی جاده یک پل را هم بزنی آن نیرو دیگر نمی تواند بیاید. چطور این همه آدم آنجا بودید هیچ کدام
عقلتان به این نرسید که پایه ی یک پل را بزنید. پس دروغ می گویید. دارید با تاریخ بازی می کنید.
صدام بلوف می زد
این که صدام می گفت من فلان نقطه را می زنم همه اش بلوف بود. ما این را دقیق می دانستیم ولی بچه های سپاه به شدت تحت تاثیر این چیزها بودند. برق ها را قطع می کردند، بیمارستان ها بی برق می شدند و مریض ها مشکل دار می شدند. خیابان ها بی برق می شدند و تصادف می شد. در حالی که امکان این هدف زنی دقیق وجود نداشت. چون هواپیمای عراقی می دانست اگر از 45 هزار پا بیاید پایین می زنندش. از طرف دیگر آن هواپیما اصلا قادر به بمباران این شکلی در اراتفاق پایین نبود. ما این مشکلات را در دوران جنگ داشتیم که به خاطر عدم آگاهی بود.
بهم می گفتند برو گم شو کثافت
یک بمبی توی خیابان فرهنگ خورده بود عمل نکرده بود و رفته بود توی خانه یک پیرمزد و پیر زن. من و یکی از بچه ها رفتیم بالای سر بمب دیدیم رفته توی چاه توالت خانه. باید اطراف چاه را می کندیم ولی خیلی کار سختی بود. یک افغانی پیدا کردیم گفتیم ده هزار تومان بهت میدیم برو این قلاب رو ببند بهش. گفت نمیرم. مجبور شدیم خودمان دست به کار شویم. وقتی بمب را درآوردیم من آن قدر توی چاه توالت مانده بودم که شامه ام عادی شده بود. وقتی آمدم بیرون همه از دور و برم در می رفتند. کسی سوار ماشینم نمی کرد. بهم می گفتند برو گم شو کثافت.
ماجرای مرگ بر ترکیه پس از موشک باران
هر فیوزی یک ترک دارد. تکه های یک موشک ریخته بود توی شهر ورامین. به من گفتند به هواپیمای ترکیه ای رو زدن برو ورامین. رفتم ورامین دیدیم مردم داد می زنند مرگ بر ترکیه. گفتم از کجا می گین این برای ترکیه است؟ گفت ایناهاش روی پره اش جای پیچ داره نوشته 10 ترک، 8 ترک. چیزی که روی پره ها نوشته بود را خوانده بودند. با خودم گفتم الان اگه بگیم این موشک مال خودمونه فحش می دن بهمون. می گیرن ما رو می زنن ولش کن. گفتم باشه مال ترکیه است. مردم ورامین هم به خاطر این که به خیال خودشان بچه های سایت هواپیمای ترکیه را زده اند برایمان گوسفند قربانی کردند. ما هم صدایش را در نیاوردیم.
ترور ناکام امام خمینی
میگ 29تنها هواپیمایی بود که در ارتفاع بسیار پایین آمده بود. یعنی طوری آمده بود که مردم توی تجریش خلبان را هم دیده بودند. وقتی هواپیما از یک حدی پایین تر پرواز کند پدافند دیگر نمی تواند هواپیما را بزند.این میگ 29 از لای دره ها آمده بود و خودش را به تهران رسانده بود. بمبی که هواپیما رها کرده بود خورده بود به ولنجک. ظاهرا این هواپیما مشخصا ماموریت داشت برای زدن یک هدف خاص، جماران، خانه امام. زاویه ای که آمده بود این را نشان می داد. یعنی قرار بود خانه امام را بزند که نتوانسته بود.
گیجی پس از بمباران
من که رسیدم آنجا دست و پای مردمی را که زیر آوار مانده بودند می دیدم.موشک عمل کرده بود.بعد از این که کار تمام شد دیدم توی یکی از کانال ها یک نفر چمباتمه زده و نشسته. فکر کردم که انفجار این آدم را انداخته. با دقت نگاه کردم دیدم نه کنترل شده نشسته. خم شدم زدم پشتش گفتم آقا آقا! وقتی برگشت به من نگاه کرد درست مثل این بود که من الان اسلحه دستم باشد رو به شما بگیرم و شما تردید نکنی که من می خواهم شلیک کنم. چه وحشتی توی چهره شما می نشیند؟گفتم تموم شد پاشو برو خونه تون. طرف بلند شد دستش را گرفتم از کانال آمد بیرون. این آدم مورب شروع کرد به دویدن طرف کانال. دیدم این آدم از شدت ترس دارد می دود و الان می افتد توی کانال. تیر سیمانی را ندید با همان سرعت خورد به تیر سیمانی. وقتی افتاد دیدم تمام کله اش پر خون شده. مردم این طوری شده بودند.
حالم از دیدن وضع آن جوان خیلی بد شد
دیگر صبح شده بود. آرام آرام داشت رنگ و روی افق باز می شد. بین راه کمی که هوا روشن شد دیدم سر جفت زانوهای این جوان خیس است. هوا گرگ و میش بود فکر کردم که این جوان هم دیشب پشت سر من آمده توی لجنزار گفتم من که بهت گفتم تو نیای توی لجنزار، چرا اومدی؟
یک خرده که هوا روشن تر شد نگاه کردیم دیدم سر زانوهایش قرمز خونی است. آن سیاهی که من توی تاریکی سر زانوهایش می دیدم در واقع خون بود. گفتم پاتو به جایی کوبیدی؟ گفت نه. گفتم پس چرا خونیه گفت من پاهام مصنوعیه. خشکم زد. تازه یادم افتاد که دیشب این بنده خدا کند راه می رفته برای این بوده که پاهایش برای خودش نبوده. من هم مدام سرش غر می زدم و وادارش می کردم که بجنب. خیلی حالم بد شد. بعد هم بهش توپیدم که تو چرا به من نگفتی؟
الان این چیزها به نظر عجیب می آید ولی آن زمان ها دیدن این جور آدم ها و این جور رفتارها زیاد سخت و عجیب نبود.
آقای خامنه ای گفت حال دختر کدخدا چطوره؟
همان روزهای اول انقلاب که آموزش را در نیروی هوایی شروع کرده بودیم یک ماجرای جالبی بین من و آقای خامنه ای پیش آمد. من روزها روی موکت های همان عرق خوری پادگان که کرده بودیم مسجد می نشستم و به بچه ها آموزش می دادم. یک روز من داشتم درس می دادم دیدم دو تا روحانی دیگر آمدند و آنجا نشستند. وسط درس داشتم صحبت می کردم دیدم حرف هایم خیلی تکرای شده، بچه ها خسته شده اند. گفتم ببینید بچه ها وقتی رفتید برای ماموریت به ده که نزدیک می شید مواظب دختر کدخدا باشید به درد می خوره. همه خندیدند. کلاس تمام شد آقای امامی آمد جلو گفت خدا عمرت بده مومن آقای هاشمی و آقای خامنه ای اینجا هستند اومدن می خوان ببینندت.
این ماجرا گدشت تا چهار سال بعد زمستان سال 61. یک روز چمعه صبح زود به من گفتند پاشو برو پایگاه یکم اونجا رو چک امنیتی کن قراره که یه جلسه برگزار بشه. آقای خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بود آمد. وقتی حاضرین جلسه داشتند می آمدند بیرون همه خبردار ایستادیم برای ادای احترام. آقای خامنه ای با سرهنگ ها دست داد. آقای خامنه ای با همه دست داد و به من رسید. آن زمان قضیه انفجار ششم تیر هم برایش اتفاق افتاده بود با دست چپ دست داد گفت : حال دختر کدخدا چطوره؟ من اصلا یادم نبود ولی یاد آفای خامنه ای مانده بود. خیلی هوش فوق العاده ای می خواهد که بعد از چهار سال این قضیه کوچک توی ذهن یک نفر مانده باشد.
دیدگاه تان را بنویسید