قانون: وجه تمايز برجستهاي که ميان کوروش و ساير شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامي است که براي انسانها قائل است. اين احترام به مردمي از نژاد و قبيلهاي خاص، يا طبقهایممتاز و پيروان ديني برتر محدود نميشده است، بلکه تمام مردمان را همزمان در بر ميگرفته است. کوروش در زماني سر بر کشيد که جهانگشايي و نبردهاي پردامنه ميان پادشاهان براي مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهاي باستاني که از نبردهاي بيپايان با هم فرسوده شده بودند، به ترميم قواي خود مشغول بودند. نزديکترين اسلاف کوروش، که به جهانگشايي و فتح سرزمينهاي همسايه ميپرداختند، آشوريان بودند. پس از نابودي آشور، بخش متمدن قلمرو مياني براي چند دهه به پادشاهيهايي صلحجو که مرزهاي همديگر را به رسميت ميشناختند تبديل شد.
بنابراين خاطرهاي که مردم آن روزگار از مفهوم جهانگشايي داشتند و سنتي که در اين زمينه در آن عصر وجود داشت به آشوريان مربوط ميشد که نماد خشونت و خونريزي بودند.
آثار ادبی آشوری انباشته از خشونت و ستایش جنگ هستند و چنین کیفیتی را با این دامنه و شدت در آثار فرهنگی بازمانده در میان سایر فرهنگهای آن دوران نظیر ندارد. در حماسه «اِرّا و ایشوم» که در دوران نوآشوری تدوین شده و نسخهدر دست ما از کتابخانه آشوربانیپال برگرفته شده، زمینهی اجتماعی آشور در دوران جنگ با بابل در سال 700 پ.م. را توصیف میکند. در آن بندهایی را میخوانیم که طی آن هفت ایزد اِرا را بر میانگیزند تا به جنگ بشتابد.
با مقايسه چند تا از کتيبههاي شاهان فاتح اين قلمرو با نبشته کوروش، ميتوان به تفاوت جوهره او و پيشينيانش بهتر پي برد. يکي از بزرگترين پادشاهان آشور، سناخريب است که ايلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک يکسان کرد و تمام ساکنانش را يا به قتل رساند يا به برده تبديل کرد. او در ستون دوم کتيبه مفصل و مشهورش، پيروزيهاي جنگي خويش را چنين شرح ميدهد: «... سرِ يوغ خويش را برگرداندم و جاده سرزمين اليپي (کرمانشاه) را در پيش گرفتم. ايشپيبارا، شاه آنجا، شهر نيرومندش را با خزانههايش ترک کرد و به جايي دوردست گريخت. من در سراسر سرزمين پهناورش همچون گردبادي تاختم. به شهرهاي مَروبيشتي و اَکودو، که شهرهاي اقامتگاه سلطنتياش بود، و 34 شهر کوچک ديگر در همان ناحيه حمله کردم، آنجاها را تسخير کردم، ويران نمودم، متروکه ساختم و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بيشمار را غارت کردم. برايش هيچ چيز باقي نگذاشتم. من سرزمينش را نابود کردم».
بخشي از محتواي ستون ششم از همين کتيبه رخدادهاي پس از نبرد آشوريان با قواي متحد ايلامي و بابلي را چنين شرح ميدهد: «گلوهايشان را بريدم، جگرهاي ارزشمندشان را مانند رشتههايي قطع کردم. نايها و رودههايشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمين ريختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از ميان جويبارهاي خونشان گذشتم، چنان که از ميان رودخانهاي ميگذرند... با بدن سربازانشان دشت را همچون چمن پوشاندم. دستانشان را بريدم، حلقههاي زريني را که بر مچشان بسته بود، تصاحب کردم».
حالا اينها را مقايسه کنيد با نبشته کوروش که جريان ورودش به بابل را شرح ميدهد: «سربازان فراوانش، با شماري نامعلوم، همچون آبهاي يک رودخانه، غرق در اسلحه، به همراهش پيش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، اين جاي فاجعهزده را نجات داد. او (مردوک) نبونيد شاه را، که از او نميترسيد، به دستانش سپرد. همه مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهايش را بوسيدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههايشان درخشان شد.
سروري که با قدرتش مرده به زنده تبديل ميشود، که در ميانه نابودي و آسيب از ايشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستايشش کردند و نامش را گرامي داشتند... کساني که حکومتشان قلبهايشان را شاد ميکند. زماني که من پيروزمندانه به بابل وارد شدم، در ميان شادي و شادماني اقامت شاهنامه را در کاخ سلطنتي استوار کردم. مردوک، خداي بزرگ، قلبهاي شريفِ اهالي بابل را به سوي من متمايل کرد، هنگامي که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلحجويانه به بابل درآمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمني وارد شود. من با خوشنودي به نيازهاي بابل و همه شهرها توجه کردم. مردم بابل و [...]، و نطفهشرم را از ايشان ستردم. خانههايشان را که فرو ريخته بود بازسازي کردم و ويرانههايشان را پاکسازي نمودم. مردوک، خداي بزرگ، از کردار پرهيزگارانهام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهي که او را ميپرستد، و کمبوجيه، پسر من، و همه سربازان من».
گمان ميکنم مقايسه اين سه کتيبه براي درک تمايز رفتار کوروش با شاهان پيش از خودش کافي باشد.
دیدگاه تان را بنویسید