ماجرای غوزه‌باز کردن روحانی در شب‌های سرد زمستان / خاطره‌‌ای عبرت آموز از بهانه‌‌گیری‌ در کودکی/ «پشت خندق» محله‌ای که روحانی در آن بزرگ شد

کد خبر: 445672

دکتر حسن روحانی، رئیس جمهور کشورمان از ابتدای انقلاب اسلامی جزو مبارزان فعال بود. از جمله با سخنرانی‌های خود در اقصی نقاط کشور به روشنگری علیه رژیم پهلوی می‌پرداخت. اما غیر از وجهه انقلابی وی خاطراتی نیز از دوران طفولیت و کودکی‌شان دارند که به نحوه تربیت و همچنین محیطی که در آن رشد یافته‌‌اند‌ می‌پردازند که در نوع خود با توجه به محیط روستایی که رئیس جمهور کشورمان در آن پرورش یافته است دارای شیرینی‌ها و نکات جالب توجهی است.

ماجرای غوزه‌باز کردن روحانی در شب‌های سرد زمستان / خاطره‌‌ای عبرت آموز از بهانه‌‌گیری‌ در کودکی/ «پشت خندق» محله‌ای که روحانی در آن بزرگ شد
سرویس سیاسی فردا:

دکتر حسن روحانی، رئیس جمهور کشورمان از ابتدای انقلاب اسلامی جزو مبارزان فعال بود. از جمله با سخنرانی‌های خود در اقصی نقاط کشور به روشنگری علیه رژیم پهلوی می‌پرداخت. اما غیر از وجهه انقلابی وی خاطراتی نیز از دوران طفولیت و کودکی‌شان دارند که به نحوه تربیت و همچنین محیطی که در آن رشد یافته‌‌اند‌ می‌پردازند که در نوع خود با توجه به محیط روستایی که رئیس جمهور کشورمان در آن پرورش یافته است دارای شیرینی‌ها و نکات جالب توجهی است. حسن روحانی با بیانی شیوا و شیرین به بازگویی خاطرات خود پرداخته که در ادامه بخشی از این خاطرات از زبان وی نقل می‌شود. درس بزرگی که روحانی از پدر آموخت برخی از خاطرات کودکی من، مربوط به نحوه برخورد پدرم با من است که بسیار متفاوت با برخورد مادرم بود. مادرم خیلی مهربان و عاطفی با ما برخورد می کرد، ولی پدرم این چنین نبود. در دو، سه سالگی، یک بار مادرم از خانه بیرون رفته بود و من با پدرم بودم، بهانه گرفتم برای چیزی که می‌خواستم و پدرم به من نداده بود و لذا گریه می کرد. به یاد دارم پدرم به من گفت:‌مادرت نیست، اگر می‌خواهی گریه کنی برو در آن اتاق بنشین و هر چه خواستی گریه کن. اگر گرسنه شدی هم سفره‌ی نان آنجاست و هم ظرف آب، یادهم هست مدتی گریه کردم و چون پدرم توجهی به من نکرد، خودم را به خواب زدم! وقتی مادر برگشت و از داستان باخبر شد، به پدرم اعتراض کرد که چرا این بچه آن قدر گریه کرده تا خوابش برده و شما به او توجه نکردی. پدرم ماجرا را تعریف کرد و گفت:‌ بچه باید بفهمد که هر چه خواست، همیشه به آن نمی‌رسد. شاید همین رفتار باعث شده بود که همیشه می‌دانستیم پدرمان ناز ما را نمی‌کشد و باید از توقعاتمان بکاهیم. مکتب‌خانه مادربزرگ روحانی معروف به ملالقمان در آن زمان در سرخه دبستان دولتی نه تنها برای دختران که برای پسران هم وجود نداشت. از این رو معمولا کودکان و نوجوانان در مکتب‌خانه درس می‌خواندند. مادرم نیز در مکتب‌خانه مادر بزرگم خانم لقمان آزاد ( معروف به ملالقمان) درس خوانده بود. درواقع مادر شوهر آینده او معلمش بود.محل مکتب‌خانه بخشی از منزل پدربزرگ ما بود که دخترها به آنجا می‌رفتند و قرائت قرآن و بخشی از مسائل شرعی را می‌آموختند. بنابراین سواد آنها معمولا سواد قرآنی و در حد خواندن قرآن و مفاتیح بوده است. البته در بعضی از مکتب‌خانه‌ها، کتابهایی نظیر گلستان سعدی هم آموزش داده می‌َشد. رفتن به طاقچه‌های بالا برای بچه‌ها امتیاز بود در ایام محرم در روستای ما مراسم تعزیه‌خوانی (شبیه خوانی) بسیار معمول بود و در چند تکیه، از جمله تکیه‌ی معروف به «‌بیرون دژ» به پا می‌شد. ما از صبح زود به تکیه می‌رفتیم تا جای مناسبی برای تماشای تعزیه پیدا کنیم. در اطراف تکیه دو طبقه بود که ارتفاع طبقه اول از سطح زمین یک متر و ارتفاع طبقه دوم دو و نیم متر بود، معمولا بچه‌ها را در طبقه بالا می‌نشاندند که بهتر ببینند. من و پسر عموهایم از عمو می‌خواستیم ما را در قسمت طاقچه‌ی بالایی بنشاند. درواقع رفتن به طاقچه‌های بالا برای بچه‌ها امتیاز بود. غوزه باز کردن در شب‌های طولانی زمستان بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شام، یکی از مشغولیت‌های ما، رفت و آمد در جمعی بود که غوزه باز می‌کردند. معمولا افرادی که می‌رفتند و غوزه باز می‌کردند. این کار به این صورت بود که مقداری غوزه را وسط اتاق می‌ریختند و جمعی که دور اتاق نشسته بودند، غوزه‌ها را باز می‌کردند، یعنی پنبه را از کنجاله آن جدا می‌کردند. کنجاله‌ها درواقع خوراک گوسفند و گاو در زمستان بود. درخانه ما هم همیشه چند راس گوسفند بود که غذای آنها در زمستان کنجاله کاه یا پنبه و مقداری آرد بود. درواقع غوزه سه بخش داشت. کنجاله، پنبه و پنبه دان. جداکردن کنجاله از پنبه توسط افراد و جدا کردن پنبه ‌دان از پنبه توسط ماشین انجام می‌شَد. معمولا دختران و پسرانی که وضع زندگی‌شان خوب نبود، غوزه باز می کردند. در این کار پنبه‌ی به دست آمده، از آن صاحب غوزه‌ها بود و کنجاله ها مزد کسی بود که غوزه‌ها را باز می‌کرد. برای این کار هر کس کیسه‌ای به همراه داشت و وقتی غوز‌ه‌ها را باز می‌کرد پنبه‌ها را وسط یک چادر شب و کنجاله‌ها را در کیسه‌ی خودش می‌ریخت تا در آخر شب آنها را به عنوان مزد با خود ببرد. ما هم گاهی می‌رفتیم و غوزه باز می‌کردیم. معمولا در طول کار، هر شب یک نفر قصه می‌گفت:‌قصه‌های اساطیری، مثل یک سریال تلویزیونی برای ما جذاب و لذت بخش بود و شب‌های طولانی زمستان را برای ما خاطره انگیز می‌کرد. قالی‌بافی روحانی مشغولیت دیگری که داشتیم، فرش بافی بود. پدرم در طرح کشیدن نقشه‌ی قالی مهارت داشت و علاوه بر آن فرش‌بافی هم می‌کرد. همیشه یک داربست در خانه‌ی ما بود که گاهی من هم روی آن کار می‌کردم. خواهران من هم در دوران کودکی و حتی بعد از دوره‌ی دبستان، به قالی بافی مشغول بودند. تا قبل از پیروز ی انقلاب هنوز یک داربست قالی در خانه‌ی ما فعال بود. من هم به بافندگی فرش و نقشه‌خوانی در دوران دبستان کاملا آشنا بودم. قبل از اینکه خودم به این حرفه آشنا باشم، تماشای بافتن فرش و خواندن نقشه قالی برایم جالب و جذاب بود. محله‌ای که روحانی در آن بزرگ شد مورد دیگری که مناسب است که کمی درباره‌ی آن توضیح دهم، مربوط به برنامه‌های عبادی است. روستای ما چند محله داشت، محله‌ا‌ی که من در آن متولد شدم به « پشت خندق» معروف بود که قاعدتا خندق روستا در کنار این محله بوده، معمولا خندق برای دفاع و همچنین تعیین حدود مسکن روستایی ساخته می‌شود. در این محله، مسجدی بود معروف به مسجد پشت خندق، این مسجد تا منزل ما کمتر از پنجاه متر فاصله داشت. بنابراین ما با مساجد، همسایه بودیم. حیاط مسجد حسینه بود و خود مسجد در زیرزمین واقع شده بود که حدود ده،‌پانزده پله داشت. معمولا در منطقه کویری، به دلیل تابستان‌های گرم و زمستان‌های سرد، در همه ساختمان‌ها سرداب و زیرزمین قرار داشت، ولی شب‌های تابستان، نماز جماعت و مجالس در حیاط برپا می‌شد. من از چهار، پنج سالگی با مسجد مانوس بودم.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت