ماجرای ترور نافرجام وزیرخارجه دکتر مصدق از زبان عامل ترور/ استدلال فدائیان اسلام برای حذف فیزیکی دکتر فاطمی چه بود؟ + تصاویر
محمد مهدی عبدخدایی یکی از انقلابیونی است که در حال حاضر دهه هفتم عمر خود را میگذارند. وی در نوجوانی به صفوف انقلابیون پیوست و با فدائیان اسلام اشنا و ماموریتی سنگین به وی محول شد. دكتر «حسين فاطمي» را در 16سالگي با كلت كمري آمريكايي ترور كرد و اكنون به گفته خودش حالتي عرفاني دست يافته كه حتي حاضر نيست يك مگس را بكشد.
محمد مهدی عبدخدایی یکی از انقلابیونی است که در حال حاضر دهه هفتم عمر خود را میگذارند. وی در نوجوانی به صفوف انقلابیون پیوست و با فدائیان اسلام اشنا و ماموریتی سنگین به وی محول شد. دكتر «حسين فاطمي» را در 16سالگي با كلت كمري آمريكايي ترور كرد و اكنون به گفته خودش حالتي عرفاني دست يافته كه حتي حاضر نيست يك مگس را بكشد. وی درکتاب خاطرات خود به ماجرای ترور دکتر فاطمی اشاره کرده و وقایع را بوجود آمده و همچنین استدلالی که در پس پرده ترورانقلابی وزیر خارجه دولت مصدق بود را با زبان خاص خود توضیح می دهد. در همین رابطه بخشی از خاطرات عبدخدایی را می خوانید: مرحوم واحدی (عبدالحسین واحدی) حدود یک ساعت با من صحبت کرد، صحبت هم پیرامون این مساله بود که مزدوران رژیم شاه به اسلام هجوم کرده اند و دفعشان لازم است. مرا آماده کرد و گفت: « آیا آماده شهادت هستی؟» گفتم: «بله.» بعد برای من توضیح داد که : رابط بین دربار و مصدق آقای دکتر فاطمی است و تمام مسائل را دکتر فاطمی هماهنگ می کند و اگر دکتر فاطمی از بین برود اختلاف شاه و مصدق قطعا به زودی ظهور می کند. باید دکتر فاطمی از بین برود تا این اختلاف به وجود بیاید تا طهماسبی و نواب صفوی آزاد بشوند و مبارزه تداوم پیدا کند. من قانع شدم. توجیه من و صحبت مرحوم واحدی بیش از یک ساعت طول نکشید.
به هر حال بعد از صحبتهای مختصری که مرحوم واحدی کرد گفت: « اگر بعد از زدن فاطمی ترا گرفتند و به تو گفتند چه کسی به تو اسلحه داده است می توانی بگویی واحدی داده یا می توانی بگویی که این اسلحه را یک آقایی که در جلسات فدائیان اسلام مرا دیده بود، توی مسجد ظهیر الدوله به من داد. اما اگر تحت فشارت گذاشتند بگو واحدی اسلحه را به من داد. بعد هم کارت انجام گرفت تکبیر بگو. بعد هم باید شهید بشوی.» اسلحهای که به من دادند یک کلت آمریکایی بود . در آن لحظه من نه ترسیدم و نه دچار غرور شدم. اما احساس کردم بزرگ شدهام، یعنی متوجه شدم می خواهم کار مردانه ای بکنم. تازه پا به شانزده سالگی گذاشته بودم. حالا این نکته را بگویم که من اصلا آدم ماجراجویی نبودم و نیستم و روحا خیلی انعطاف پذیریم. حتی در محیط کارم تا حالا با کسی برخورد نکرده ام.
آن لحظه که اسلحه توی دست من بود جهان دیگری را در وجود و جلوی روی خودم می دیدم. فکر می کردم که با این کار شهید خواهم شد و خیلی زود به آرامش ابدی و آرمانی خود خواهم رسید و قیامت را خواهم دید. حقیقت مساله این است که آن موقع نمی دانستم کسی که شانزده ساله باشد توی دادگاه جنجه محاکمهاش می کنند و محکومیتش در صورت وقوع قتل پنج سال و در غیر وقوع قتل سه سال زندان است، من نمی دانستم و حالا هم نمی دانم که آیا آنها در انتخاب من برای این کار حساب شده عمل کرده بودند یا نه؟ آنها به من گفتند؛ می روی و شهید می شوی. من از قوانین ان روز بی اطلاع بودم.
برای پیدا کردن دکتر فاطمی کارهای زیادی کردیم. اما یکروز در روزنامه ها خواندم که سالگرد قتل محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز است و دکتر فاطمی بر مزار او سخنرانی می کند. مدیر روزنامه مرد امروز دین درستی نداشت. در جریان کشته شدنش عدهای دربار و یک عده دیگر فدائیان اسلام را متهم کردند. بعد از انقلاب آقای کیانوری مصاحبه کرد و معلوم شد که تودهایها او را ترور کردهاند. سالگرد او قرار بود بر سر مزارش در قبرستان ظهیرالدوله برگزار شود.
قرار شد در این کار آقای گل دوست هم برای خبر بردن همراه من باشد. من فقط یک اسلحه داشتم. همراه آقای گل دوست با اتوبوس آمدیم تا شمیران و از شمیران هم رفتیم دربند، سر قبر ظهیرالدوله. آقای نیک پور نائینی همراه دکتر فاطمی بود. جملهای که آقای دکتر فاطمی داشت می گفت هنوز هم در ذهنم است. داشت می گفت: « آن گلولهای که مسعود را کشت، مغز رزم آرا را متلاشی کرد و ... در همان حال من آمدم بالای قبر مسعود ایستادم. دستهای گل گذاشته بودند روی قبر مسعود نیک پور نائینی به من گفت: بچه بیا پایین. من آمدم پایین. آرام، اسلحه را کشیدم و به طرف دکتر فاطمی گرفتم ماشه را چکاندم و صدای آخ او را شنیدم. فاصله من با دکتر فاطمی حدود یک متر و خوردهای بود. این ماجرا در 26 بهمن سال 1330 ساعت 3 یا 3 و نیم بعد از ظهر اتفاق افتاد. فقط یک گلوله شلیک کردم و اسلحه را انداختم زمین و آمدم کنار. جمعیت از هم پاشید، از صدای گلوله. یک عده فرار کردند و من ناظر جریان بودم. همان لحظ کسی هم نیامد مرا دستگیر کند. شاید، کسی باورش نمی شد بچه ای که هنوز توی صورتش حتی یک مو در نیامده چنین کاری کند. جگرکی بود توی تجریش به اسم عباس گودرزی- که چندی قبل فوت کرد - وقتی دید اسلحه روی قبر محمد مسعود افتاده خم شد که اسلحه را بردارد، در همان وضعیت بود که مردم ریختند سر او . او را دو روز بازداشت کردند. درحالی که مردم داشتند او را می زدند. من شروع کردم به تکبیر گفتن. جمعیت برگشت به سمت من و شروع به زدن من کردند. ماموین بازپرسی باور نمی کردند که نام فامیلی من عبدخدایی است. اشتباه آنها به این جهت بود که حاج ابوالقاسم رفیعی پسر برادرش همسن من بود. به نظر آنها می آمد که او این کار را کرده باشد. آقای بیگی از من پرسید: « اسلحه را کی به تو داده است؟» گفتم: « توی مسجد ظهیرالدوله یک جوان متدین که محاسن هم داشت این اسلحه را به من داد.» او گفت: «باورش غیر ممکن است یعنی چی؟» بدون مقدمه گفتم: « من جلسات فدائیان اسلام می رفتم، از این جلسات خوشم می امد. این اسلحه را هم به من دادند و گفتند برو مسئولیت خودت را انجام بده.»
دیدگاه تان را بنویسید