نامه گمشده امام به عسگراولادی
محسن رفیق دوست را میتوان به تنهایی بخش از تاریخ انقلاب و ایران داست. حضور وی در اتفاقات و آغاز نهضت امام خمینی در اوایل دهه 40 تا به حال باعث شده که گنجینهای از خاطرات باشد. ارتباطاتش با انقلابیون، امام خمینی، پیروزی انقلاب اسلامی و تنها وزیر سپاه از او مردی با خاطرات ناب ساخته است. علاقهای که وی به مرحوم عسگراولادی داشت و دارد بر همگان روشن است. همین موضوع ما را بر آن داشت تا وی در محل کارش به گفتگو بنشینیم: *نحوه آشنایی شما با آقای عسگراولادی در کجا و چگونه رخ داد؟
آشنایی من با ایشان و دوستانی که بعدها به موتلفه معروف شدند برمیگردد به سال 41 و ابتدای حرکت امام. البته دقیقا در خاطر ندارم که اولین بار چه زمانی با آقای عسگراولادی دیدار داشتم. در آن جلسات شهید مهدی عراقی، آقایان عسگراولادی، شفیق، ابوالفضل توکلی، حاج حسین رحمانی، ابولفضل حیدری، سعید امانی و... بودند. در آن جمع من به دو- سه نفر بیشتر از سایرین نزدیک و مانوس شدم. ابتدا با شهید عراقی بود، بعد آقای عسگراولادی و بعد از حاج سعید امانی بود. ولی این ارتباط مدت کوتاهی طول کشید و آقای عراقی و عسگراولادی به زندان افتادند. البته تا وقتی که زندان تهران بودند به ملاقات آنها می رفتم.
*جمع کردن این افراد کنار هم برای آن جلسه چگونه شکل میگرفت؟
قضیه این گونه بود زمانی که امام می خواستند حرکت خود را آغاز کنند، ابتدای حرکت اتفاقی افتاد که ظاهرا در شهرستان ها هم این گونه بوده؛ ولی در تهران پنج مسجد معروف که متدینین به این مساجد رفت و آمد داشتند از جمله مسجد حمام گلشن، مسجد آقا شیخعلی، مسجد امین الدوله و... بین نماز مغرب و عشا طلبه ای بلند می شود و میگوید: من از قم و از پیش حاج آقا روح الله آمدهام، آقای خمینی به مومنین پیغام داده اند که اگر به قم می روید، به دیدار من نیز بیایید. به قول آقای عسگراولادی امام در همان زمان استنصار از مردم را شروع کرد و طلب یاری کرد.
*آن طلبه چه کسی بود؟
نمیدانم، فقط می دانستیم که از طرف امام بوده است. افراد برجسته ای مثل آقای عراقی، عسگراولادی، توکلی، میرفندرسکی، محمد صادقی، بهادرانی، امانی و... که میشوند هسته تحرکات، این افراد به قم میروند و در روزهای مختلفی خدمت امام میروند و میگویند که شما خواستید تا ما بیاییم، ما نیز آمدیم. امام از تمام این افراد یک سوالی را میپرسند. سوال این بود که در تهران چند مسجد و حسینیه موجود است؟ چند تکیه و چند هیات عزاداری است؟ بروید و تحقیق کنید و در فلان تاریخ بیایید. آن تاریخی که اعلام میکردند به تمام این افراد یک روز معین بوده است. خیلی از اینها شاید دورا دور همدیگر را می شناختند، ولی با هم ارتباط نداشتند. اما در یک روز هم نزد امام می روند، آنجا با هم آشنا می شوند. جالب اینجا بود آماری که امام از تعداد مساجد و هیئت های تهران داشت از آمار تمام این افراد دقیق تر بوده است. بعد امام می فرمایند با وجود این تعداد تکیه و حسینیه و مسجد، چرا شما با هم ارتباط ندارید؟ به هیمن دلیل هسته اولیه تشکیل هیات های موتلفه آنجا صورت میگیرد. وقتی که این جریان سامان گرفت، تبدیل به یک شورای متحد 30 نفره شد، که همین افراد در راس آن بودند. در ابتدا حوزه ای که آقای توکلی تشکیل داده بودند و من در آن جا بودم و بعد به حوزه آقای بادامچیان رفتم و بعد وارد جمع بالاتر آنها شده بودم.
*در بعضی از صحبت ها و مستنداتی که شبکه های ضد انقلاب تهیه کرده اند عنوان می کنند که امام خمینی در زمان فوت آیت الله بروجردی شهرت زیادی بین مردم نداشت. در این زمینه خاطراتی دارید؟
خود من بعد از رحلت آیت الله بروجردی در سال 1340 از امام تقلید کردم. در آن زمان من 21 ساله بودم، از چندین نفر تحقیق کردم که یکی از آنها مرحوم مهدویکنی بودند. نفر بعدی آقای سید محمد غروی که پیش نماز مسجد گلشن بودند. از آقای سید علی اصغر آل احمد که یک روحانی و فرش فروش در بازار بود. از این افراد پرسیدم، که همه گفتند از آقای خمینی که در قم هستند تقلید کنید. ایشان در آن زمان هنوز رساله نداده بودند. من به قم رفتم و وقتی سوال کردم فهمیدم که ایشان هنوز رساله منتشر نکرده اند.
ایشان کتابی داشتند به نام «زبده الاحکام»، که آن را پیدا کردم و خریدم. در حال حاضر هم به آرشیو مجلات آن زمان مراجعه کنید، مجله ای موجود است به نام مجله ترقی که فکر میکنم در زمان اعتراض به آقای برقعی قم که من آن وقت 5 ساله بودم، این ماجرا را تودهای های راه انداختند. از آقای بروجردی سوال میکنند که نظر شما راجع به این واقعه چیست؟ راوی خبر مرحوم شهید محلاتی است، اگر به آرشیو مجله ترقی مراجعه کنید می توانید آن را پیدا کنید. بهنقل از آیت الله بروجردی می گویند: به مشاور سیاسی من حاج آقا روح الله خمینی مراجعه کنید. این یک مورد.
مورد دوم که خود شاهد آن بودم، وقتی امام در سال 41 قبل از واقعه فیضیه و 15 خرداد42. ما مرتب خدمت ایشان می رفتیم و ایشان برای ما صحبت میکردند و اعلامیه می دادند. روزی در منزل امام بودیم، پنج - شش نفر از علمای معروف تهران از جمله آسید تقی تهرانی که که در بازار دروازه مسجد داشت، آقای دزفولی که در میدان خراسان بودند و ... علمای معروفی بودند که همه در تهران ساکن بودند، جمعا 10 نفر بودند که 6 نفر از آنها به قم آمدند تا بین امام که آن زمان با آقای شریعتمداری کدورت داشتند را برطرف کنند. با گوشهای خودم این جمله را شنیدم. آن زمان بود که امام فرمودند که من امروز به ظاهر و پیش مردم آبرویی دارم. بعد اینها گفتند که آقای شریعتمداری هتل سپید قم را خریده و میخواهد آن را به دارالتبلیغ تبدیل کند.
دارالتبلیغ جایی بود که شاه قصد تشکیل آن را داشت. امام به آن افراد گفتند: بروید و سلام من را به آقای شریعتمداری برسانید و بگویید این مکان را به مدرسه کاظمیه، مدرسه شریعتمداریه و هر اسمی که غیر از این اسمی که دولت غاصب آن را میخواهد تبدیل کنید و به همان سبک و سیاق حوزه علمیه هم اداره کنید. اینها رفتند و بعد از یک ساعت آمدند. ما هم در آن جا مشغول بودیم. گفتند که ایشان میگویند که اگر قبلا شما فرموده بودید، من به حرف شما گوش میکردم، اما الان نام آن را اعلام کرده ام و برای یک مرجع تقلید خوب نیست که از حرف خود برگردد. امام گفتند بروید و خدمت ایشان بگویید که ظاهرا من امروز آبروی زیادی بین مردم دارم، من همه این آبرو را گرو خواهم گذاشت که شما با عزت تر خواهید شد. این کار را انجام ندهید. دوباره رفتند و زمانی که برگشتند، ما بر سر سفره غذا نشسته بودیم. من هم روبه روی امام نشسته بودم. امام از نتیجه را خواستند که آنها گفتند آقای شریعتمداری قبول نکردند. امام در حالی که سر خود را پایین انداخته بودند، فرمودند: «مشی آقای شریعتمداری همین است.»
برخی که سر سفره بودند این جمله را نشنیدند، من به سایرین به اشتباه و غیر عمد گفتم که آقا میفرمایند: «مشک آقای شریعتمداری همین است.» تا این جمله را گفتم، آقا با ناراحتی گفتند: مشی نه مشک.
آقای توکلی بینا که در قید حیات هستند در آن جلسه نیز بودند. این که بگویند که از سال 56 محبوب بوده است، این حرفها اشتباه است و برای جوانانی است که در آن تاریخ نبودند.
اصلا داستان فرستادن امام به نجف به این شکل است که سرلشکری که اسم آن را دقیقا به یاد ندارم، اگر اشتباه نکنم مافی یا معافی نام داشت. این فرد به نوعی مشاور مذهبی شاه بود. محمدرضا پهلوی از این فرد سوال میکند که من با آقای خمینی چه کار کنم؟ مشاور مذهبی میگوید که در حال حاضر در حوزه علمیه قم ایشان پرچمدار است، لذا بهترین کار این است که شما او را به نجف تبعید کنی. در آن جا از این پهلوانان زیاد هستند، معمولا رسم است شخصی در محلهای که عرض اندام میکند و ادعای پهلوانی دارد را پیش سایر پهلوانان میبرند و اولین کسی که پشت او را به خاک می مالد، او به سراغ زندگی خود میرود.
این حرف بدین معنی است که در آن جا علما زیاد هستند و در بین آنها آقای خمینی حذف میشود. در ابتدا توافق نمی شود و امام را به ترکیه می فرستند. در ترکیه هم وقت امام بیهوده نگذشت، به این معنی که علمای زیادی از لبنان و تهران و طرفداران امام به نماینده های مجلس ترکیه فشار می آوردند که این شخصی که از ایران آمده است یک انسان معمولی نیست، او مرجع تقلید است. ترکیه هم به شاه فشار آورد که در نتیجه امام به نجف رفت. امام هیچ وقت هم با یک تبلیغ مشهور نشد و با کار مشهور شد. یعنی زمانی که در نجف درس را آغاز کرد که به سال 47 و موضوع ولایت فقیه منتهی شد به صورت رسمی مبارزه را آغاز کردند.
*شما در صحبت های خود اشاره کردید که در آن جمعی که نزد امام می آمدند به چند نفر(شهید عراقی، عسگر اولادی و امانی) از نظر فکری و کاری علاقمند شدید و به آنها نزدیک تر بودید که یکی از آنها آقای عسگراولادی بود. علت این ماجرا چه بود؟
هر سه نفر، که دو نفرشان زود به زندان افتادند به همراه اخوی آقای سعید امانی؛ هر سه نفر انسانهای اخلاقی بودند.
*اخلاقی بودن به چه معناست؟
به این معنی که جوانان را جذب میکردند. ویژگی داشتند که جوانان را جذب می کردند و به بازی میگرفتند. یعنی لفظ هر دو نفر در آن زمان هم آقای عراقی که به من میگفت: محسن جان، آقای عسگراولادی هم میگفت: محسن آقا. یعنی بدون تشریفات مرا صدا میکردند.
به روایت بهتر باید بگویم زمانی که امام مرجع شدند و قرار شد که در بلاد نمایندگانی داشته باشد برای دریافت وجوها. ما در تهران سه نفر را نماینده امام میدانستیم. آسید محمد صادق لواسانی در امامزاده یحیی، آقای غروی در بازار تهران و آقای عسگراولادی نیز در بازار تهران.
*یعنی تنها نماینده ای که روحانی نبودند.
البته ایشان درس دین هم خوانده بود. آشنایی مرحوم عسگراولادی با امام مربوط به سال 35 است که به وسیله آقای مهدوی کنی با ایشان آشنا میشوند. در سفری که به قم داشتند. لذا آن قدر مورد توجه امام قرار میگیرد، که آن موقع که این همه علما در تهران بودند، به ایشان نمایندگی وجوهات را میدهند.
درست 20 سال پس از این ماجرا، من یادم هست کمیته امداد استان تهران در خیابان پشت مجلس شورای اسلامی قرار داشت. الان آنجا تخریب و به خیابان تبدیل شده است. یک باغ و ساختمانی بود که شورای مرکزی امداد هم در آنجا بود. بعدازظهر بود و اکثر دوستان در آنجا حضور داشتند. مرحوم سید احمد خمینی تماس گرفت و به آقای عسگر اولادی گفتند: امام برای شما حکم جدیدی صادر کرده است. تاریخ این ماجرا هشت ماه قبل از انتخابات دوره سوم مجلس شورای اسلامی است که آقای عسگر اولادی کاندیدا شدند و رای نیاوردند.(انتخابات سال 67). ما آنجا نشسته بودیم. یک نفر رفت و نامه را آورد. در نامه را باز کردند، یک برگه A4 بود. در آن حضرت امام نامه ای نوشته بودند که سه چهارم نامه مداحی آقای عسگراولادی بود. امام به دست خط خودشان نوشته بودند. اجازهای که به ایشان داده بودند که خیلی وسیع تر از اجازه قبلی بود. یعنی حتی بخشی از وجوهات را میتوانست خرج کند.
چند ماه پس از این جریان ثبت نام برای انتخابات مجلس سوم بود. من با شخصی صحبت کردم و گفتم که اگر میخواهی برای امام وجوهات بدهی، این وجوهات را در اختیار آقای عسگراولادی قرار بده. آن فرد گفت: چرا؟ گفتم: من می خواهم کاری را انجام بدهم، احتیاج به کسی دارم که این کار را بکند. گفت: برای من تفاوتی ندارد. من نزد آقای عسگراولادی رفتم و گفتم: من از شما خواهشی دارم؛ یک شخص پولداری میخواهد وجوهات بدهد. من به او گفتم که شما نماینده امام هستید که با شک و تردید برخورد کرد. اگر میشود یک نسخه از آن نامه امام را در اختیار من قرار دهید تا به او نشان دهم. آقای عسگر اولادی یک نگاه به من کرد و گفت: محسن آقا من را اینقدر ساده فرض میکنی؟ این نامه را امام برای وجوهات به من داده، نه برای مجلس شورای اسلامی.
اینجا دست من رو شد و گفتم: حاج آقا اگر این نامه را تکثیر نکنیم و در تهران پخش نکینم، نمیگذارند رای بیاورید، اما اگر این نامه تکثیر شود، نماینده اول مجلس خواهید شد. آقای عسگر اولادی گفت: به چه قیمتی؟ به این قیمت وکالت. من تکلیف شرعی خود را ادا میکنم. اگر به من رای دادن مسئولیت بر گردن من است و اگر به من رای ندادند مسئولیتی ندارم.
هر کاری کردم نامه را به من ندادند. اگر مردم میدانستند که امام راجع به ایشان چه گفته است حتما او رای میآورد. تا زمانی هم که زنده بودند این نامه را منتشر نکردند و بعد از فوتشان هر چه گشتیم فعلا نامه را پیدا نکردیم.
خب در ابتدای آشنایی، دو سال در حد محدودی با آقای عسگراولادی در رفت و آمد بودم. ایشان که به زندان رفت، من آزاد بودم. وقتی هم که ایشان از زندان بیرون آمد، من داخل زندان بودم. تا نزدیک انقلاب که همه همدیگر را پیدا کردیم و به همدیگر وصل شدیم که به صورت کامل و دائما با هم ارتباط داشتیم تا زمان فوت ایشان.
آقای عسگراولادی مشخصهای داشت. البته من کلمه ذوب در ولایت را نمیپسندم. ولی ایشان مطیع محض ولایت بود. چه از ابتدای تقلیدش از امام تا رحلت امام و از زمان رهبری آقا تا رحلت خودش. و یکی از ویژگیهای خوب ایشان این بود که مطیع محض ولایت بود، نه مطیع محض امام. یعنی سلوک ایشان با مقام معظم رهبری در نگاه ما و آنچه را که می دیدیم همان سلوک با امام بود با همان اعتقاد. وقتی روزی من با ایشان صحبت میکردم، گفتم که حاج آقا برای من صحنهای چندین بار تداعی شده. وقتی خدمت آقا می رسم و ایشان را به قصد عبادت نگاه میکنم، یک مرتبه در چند لحظه مقام معظم رهبری برای من امام خمینی میشود و بعد می شود آقای خامنه ای و دوباره امام خمینی می شود. آقای عسگراولادی اشک در چشمانشان جمع شد و گفت: آخه واقعا هم همینطور است. با این تعبیر که این سید بزرگوار به حق جانشین امام است. خود امام با علم و درایت ما را به سمت ایشان هدایت کرد.
* مقداری از فعالیت های آقای عسگراولادی در زمان وزارتشان در وزارتخانه بازرگانی و اختلاف سلیقه ای که با نخست وزیری وقت داشت توضیحاتی را بفرمایید.
در زمانی که ما با هم در دولت بودیم، هر دوی ما در یک مورد و بدون این که از همدیگر اطلاع داشته باشیم، از امام سوالی کرده بودیم. اوایل ورود من به دولت بود.
بحث همین مطلبی که هنوز هم بر سر آن اختلاف است و تا حرف امام اثبات نشود، که اقتصاد را دست مردم ندهند و دولت دست از اقتصاد نکشد. که هنوز هم میگویند 80 درصد دولتی است. هر زمانی هم که میخواهند خصوصی سازی کنند، «خصولتی» میکنند. بحثی در دولت مطرح شد. 19 وزیر در دولت حضور داشتند. رای گیری کردند، 9 رای موافق و 9 رای مخالف به این مسئله داده شد. من هم رای نداده بودم، از من پرسیدند که رای تو چیست؟ گفتم اگر این رای تعیین کننده ماجراست، برای جلسه بعد بماند.
*بحث در مورد این که اقتصاد دولتی باشد یا خصوصی بود؟
یک رشته ای از اقتصاد بود. از همان جا به جماران و زیارت امام رفتم. بحث را مطرح کردم و از امام پرسیدم: کشاورزی، صنعت و تجارت باید دست مردم باشد یا دست دولت؟ امام معقوله مسکن را هم اضافه کردند و فرمودند: کشاورزی، صنعت، تجارت و مسکن باید در دستان مردم باشد.
مشابه این سوال را آقای عسگراولادی در جلسه دیگری به جز موردی که من جا انداخته بودم از امام پرسیده بودند. من در آن روز با امام در این زمینه چونه میزدم. امام جملهای گفتند که بعدها من با عسگراولادی خیلی روی آن بحث میکردیم. ایشان فرمودند: «زندگی مردم را دست کارمند ندهید.» تا آمدم در مورد این جمله سوال کنم؛ مرحوم سید احمد خمینی گفت: از این جمله بالاتر می خواهی؛ پاشو برو.
در هیات دولت آن زمان هفت- هشت نفر بودیم که تفکراتمان نزدیک به هم بود و آن زمان به ما «انجمن اسلامی دولت» می گفتند. آقای عسگراولادی، آقای ناطق نوری، آقای ولایتی، آقای پرورش، آقای مرتضی نبوی، آقای احمد توکلی، بنده و آقای سلیمی وزیر دفاع هم با ما بودند. دکتر منافی هم در هیچ کدام از دو طرف نبود. کار به آنجا رسید که نامه نوشتیم خدمت حضرت امام و توضیح دادیم که ماجرا به این شکل است و ما اختلاف داریم، امام هم اختیار دادند که این چند نفر استعفا دهند. اما مرا خواستند و گفتند که شما استعفا نده و به دنبال کارهای جنگ برو. به آقای ولایتی هم فرمودند که استعفا ندهند. باقی نفرات را آزاد گذاشتند که در صورت تمایل استعفا دهند و آنها هم استعفا دادند و از دولت بیرون آمدند.
آقای عسگراولادی چون در خیلی مسائل در حد بسیار خوبی به نتیجه رسیده بود. آنجایی که به نتیجه رسیده بود و آن مطلب بر او مسلم شده بود، حال در هر بحثی اقتصاد، اجتماع و... از آن حرف برنمیگشت. لذا در دولت بحث های زیادی بین افراد میشد.
*غیر از بحث خصوصی و دولتی بودن مورد اختلاف دیگری بین اعضای دولت بود؟
بیشتر همین مسئله بود. در جایی که پای مردم پیش میآمد واقعا طرفدار مردم بود و این ویژگی خاص آقای عسگراولادی بود. هر کجا که ایشان بود، چه در دولت یا جای دیگر این کار را انجام می داد. به طور مثال در هیات امنای بنیاد مستضعفان که با هم بودیم، ایشان در جلسه که میآمد؛ میگفت یک مقدار از این بحث ها کم کنید و بگویید برای مردم چه کار می خواهیم انجام دهیم. یعنی درد مردم را داشت.
*در همان روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و همان روزهای وزارت ایشان، بحث هایی در مورد سرمایه دار بودن مرحوم عسگراولادی مطرح می شود که بیشتر رویکرد تخریبی داشته است. در این مورد توضیحاتی را ارائه بدهید.
آنچه که راجع به سرمایه داری ایشان میگویند، مربوط به برادر کوچک ایشان می شود که یک سال و نیم با ایشان اختلاف سنی داشت. اتفاقا وی انسان خوب و شریفی است. اهل وجوهات و کار خیر است، خود من در سال برای کار خیر خیلی از ایشان پول می گیرم، اما خب ثروتمند است. اگر شما وصیت نامه آقای عسگراولادی که در سال 77 نوشته است را ببینید؛ - چون ما شنیده بودیم که ایشان وصیت نامه دیگری نوشته است ولی آن را پیدا نکردیم. آخرین وصیت نامه مکتوب از ایشان یکی برای دهه 60 بود و دیگری سال 77- در آن نوشته بود که چون من از مال دنیا چیزی ندارم که به آن ثلث تعلق گیرد، راجع به مسائل مالی وصیتی ندارم، خانهای که در آن ساکن هستم، برای برادرم می باشد که به من هبه کرده است. اگر به هبه خود باقی است، این هبه را بین وارثین من تقسیم کنید، اگر باقی نیست به او باز گردانید.
*اما بین مردم این تفکر وجود دارد که آقای عسگراولادی آدم سرمایه داری است؟
عرض کردم؛ این موضوع راجع به برادر ایشان است، نه خود ایشان. و هیچ وقت هم نخواستند که از این موضوع دفاع کنند.
*یعنی آقای عسگراولادی غیر از آن خانهای که در آن ساکن بوده و آن هم برای برادرش بوده در بازار هیچ ملکی نداشته است.
خیر، ایشان زمانی که به زندان می افتند، از کاسبی جدا می شود. عائله ایشان را همین برادرش اداره میکرده است. از زندان هم که خارج می شود، در کار انقلاب می افتد. از اول پیروزی انقلاب هم ایشان حقوق بگیر امام بود. من به خاطر دارم که حقوقی که امام به آقای عسگراولادی میدادند، ماهی بیست هزار تومان بود. حقوق یک سال ایشان 240 هزار تومان بود. بعد که آقا رهبر شدند، این مبلغ به 50 هزار تومان رسید، بعد ایشان کارمند رسمی کمیته امداد شدند. در همین اواخر نزدیک به 2 میلیون و خوردهای به او حقوق میدادند.
من روزی به منزل ایشان رفتم که بعد از آن در یک سخنرانی مطرح کردم. میدانستم که خانه برای برادرش است. آن منزلی که در خیابان ایران بود. من دیدم که خانه که برای برادرش است، در آن روز کل زندگی ایشان را من کمتر از 10 میلیون تخمین زدم. یعنی فرش و یخچال و مبل و ... بودند که چندان هم نو نبودند. همه دارایی ایشان را نمی شد تا 10 میلیون برآورد کرد. این اواخر نسبت به برخی از افراد نزدیک به خودش نگرانیهایی از نظر مالی داشت. این اواخر گفته بود چون من نتوانستم از مال دنیا چیزی داشته باشم، برای پدر و مادرم کاری نکردم، اسم پدر ایشان حسین بود و اسم مادرشان آمنه. گفته بود که برادرش یک خیریه ای با نام آمنه و حسین ایجاد کند. درمانگاه یا یتیم خانه ای بسازد، و نیت من را هم بکند که از آن ثواب ببرم. چون کاری از دست خودم برنیامد، حداقل از برادرم خواسته باشم تا این کار را انجام دهد. ممکن است هر مقدار ما بگوییم کسی باور نکند، در جواب آنها می توان یک خط شعر خواند:
شب پره گر وصف ماهتاب نخواهد
رونق بازار ماهتاب نخواهد
اما همین مرد که همچین زندگی داشت، من این را می دانستم چون برخی را خودم عامل بودم. چون به من میگفت که برو و زندگی فلانی را بررسی کن، اگر توانستی بدون اطلاع او کمکش کن، هر مقدار که شد با هم حساب می کنیم. بخشی را من پرداخت میکردم و بخشی دیگر را ایشان می پرداخت. به قول برادرشان بعد از این که ایشان فوت میکنند، بالای 100 نفر با ایشان تماس میگیرند، که اخوی شما ما را اداره میکرده، ما از این به بعد چه کار کنیم؟
یکی از دوستان ما که در مبارزه با هم بودیم، الان هم در حیات است، ولی از پا افتاده است. دو پسر داشت که هر دو را می شناختم. فکر میکردم که پسرها می توانند پدر را اداره کنند، تحقیق کردم که این طور نبود. پسران حقوق بگیر سطح بالایی نبودند. تو فکر این بودم که من به دیدار این دوستم بروم، موضوع را با آقای عسگراولادی در میان گذارم. وقتی به ایشان گفتم؛ در جواب گفت: خوش غیرت، الان سوال میکنی؟ البته تو دو سالی هست که بدون اینکه خودت بدانی داری به او کمک میکنی. من دو سال است که دارم او را اداره میکنم. خیریه امینی مجد ظاهرا خیلی املاک داشته است. در آن پرونده ای که بعد از رحلت ایشان در امینی مجد دیدم، ایشان یک ریال برای خود برداشت نکرده است.
*با اینکه اختیار برداشت داشته است؟
بله، اصلا در چنین کارهایی معمولا حقوقی برای این کار و افراد شاغل در نظر میگیرند. مثلا آقای واعظ طبسی که تولیت آستان قدس را در اختیار دارد با وصیت امام رضا (ع) 10 درصد از وجوهات را میتواند برای خود بردارد که واقعا همت و مردانگی دارد که یک ریال از آن بر نمیدارد، خیلی از مکان های عام المنفعه که در مشهد می سازند؛ با همان 10 درصد می سازد. هر مکانی را هم که می خواهد افتتاح کند مردم را دعوت میکند و می گوید این از محل 10 درصد است.
*یکی از نکاتی که در مورد آقای عسگراولادی کمتر بیان میشود و یا خیلی به آن پرداخته نمیشود، در مورد ارتباطات و رفتارهایی بود که ایشان با مخالفان سیاسی خود داشتند. شاید خیلی ها از لحاظ تفکرات اعتقادی و سیاسی همسو با آقای عسگراولادی نبودند، ولی آن چیزی که من شنیده ام این است که آقای عسگراولادی تمام تلاش خود را میکردند که با این افراد ارتباط برقرار کند، بتواند با آنها صحبت کند، خاطره یا صحبتی در این زمینه به یاد دارید.
اتفاقا نامههایی که ایشان به محمدرضا خاتمی (برادر آقای محمدخاتمی) مینوشت، قبل از فرستادن همه آنها را به من میداد تا من آنها را بخوانم و از من نظر میخواست. یکی از ویژگیهای ایشان؛ انصاف در رفتار با دیگران بود.
بنده و هر کسی مثل بنده، زمانی که عصبانی میشویم، عنان زبانمان در اختیار ما نیست. اما ایشان راجع به سلوک خودش جملهای داشت، میگفت: زبان انسان باید دارای عصمت باشد، به جایی نروید که زبان شما بیعصمت شود.
معنی کلمه عصمت از عاصمه به معنی جلوگیری است، یعنی خویشتن داری. این در ایشان تجلی داشت. نه تنها خودش در برخورد با مخالفین هیچ وقت از جاده انصاف خارج نمیشد، در جلساتی هم که ما بودیم و عصبانی میشدیم جلوی ما را میگرفت.
خاطرهای از امام تعریف کنم که امثال عسگراولادی شاگرد این امام بود. زمانی که بنی صدر رئیس جمهور شد و بلافاصله جانشین کل قوا شد، ما سپاهی بودیم. در سپاه باید از ایشان تبعیت میکردیم. آن زمان هم زیاد در شورای فرماندهی سپاه خدمت امام میرفتیم و گله می کردیم. در جلسه ای که رفته بودیم، هر کسی جملهای را راجع به بنی صدر گفت و انتقادی کرد. آقای محمدزاده که آن زمان در شورای فرماندهی سپاه بود و مسئول هماهنگی استانها، یک مرتبه از عصبانیت گفت که بنی صدر اصلا مسلمان نیست. امام فرمودند که اگر نتوانی این را ثابت کنی باید شما را حد زد. آقا، نام او سید ابوالحسن بنی صدر است.
در حالی که امام یک ماه بعد از انتخاب بنیصدر، نسبت به انتخاب او مسئله پیدا کرده بود و زمان را برای بیان این مطلب مناسب ندیده بود. حتی به برخی از بزرگان گفته بود که اولین رئیس جمهور را بعد از یک ماه برکنار کنیم، درست نیست. حتی آن زمان هم امام مجبور شد و دید که انقلاب از دست خواهد رفت.
آقای عسگراولادی در برخورد با مخالفین، همین طور بود. حتی از احوالات کسانی که با او مخالف سیاسی بودند هم خبر داشت. مثلا یک روز به من گفت: فلانی که در دولت با ما وزیر بود؛ از وزارت کنار رفته بود و مشکل مالی داشت، با تو دوست است، اگر بتوانی بدون این که بفهمد به او کمک کنی خیلی خوب میشود. او نیازمند است.
زمان رحلت ایشان من بر بالینش بودم و در مصاحبهای که داشتم گفتم که به جرات میگویم که ایشان بینظیر بود. در اطراف که نگاه میکنیم ممکن است که از دوستان ما کسی 10 ویژگی از آنها داشته باشیم، حال به جز افرادی که بالاتر از ایشان بودند مانند امام و مقام معظم رهبری، در سطح آقای عسگراولادی کسی به کاملی ایشان نمیشناختم،
*آیا اتفاق افتاده بود که با هم در مورد مراسم سپاس که در زندان شاه برگزار شد، ایشان خاطرهای بگوید.
زمانی که ایشان آزاد شدند، من در زندان بودم. اتفاقا همان اوایل پرسیدم که حاج آقا داستان چه بود. گفت که ما را به این خاطر به آن جا نبرده بودند. با ما صحبت نکرده بودند که میخواهند به مراسم سپاس ببرند. ما در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفتیم. آن جا فکر کردیم که چه باید کنیم، دیدیم که ما را تا اینجا آوردند و فیلم هم از ما گرفتند. همه متهمین پرونده منصور و چند تن دیگر بودند. اولا اینقدر زمانی نبود. به یک بهانه ای ما را بردند و آن صحنه را راه انداختند و اصلا فرصت تصمیم گیری نبود، ما شوکه شده بودیم. اما صحبتی که با هم کرده بودیم این بود که هیچ کاری نکنیم. اگر قرار است که ما آزاد شویم، بگذاریم که آنها آزاد شویم. هیچ کدام از اینها حرفی نزد. در نوارها ندیدیم که کسی از این ها صحبتی کند.
یک جمله اعتراضی شهید عراقی داشت که آن را هم سانسور میکنند، چیزی شبیه این که چرا از قبل به ما نگفتید. وگرنه اگر قرار بود که ایشان ساخته باشد که به بیرون بیاید، چرا بعد از 13 سال این کار را کرده است؟ بعد هم بلافاصله لیدر انقلاب نمیشد، و بعد از آن هم به پاریس نمیرفت. بعدها وقتی قطب زاده کاری میکند که این افراد با هواپیمای امام به ایران نیایند، امام وقتی می فهمد، فرمودند که دو نفر دیگر را پیاده میکنیم و این دو نفر را سوار می کنیم و دقیقا هم پشت من می نشینند، یعنی آقای عراقی و آقای عسگراولادی.
*ظاهرا در خاطرات ایشان این طور بوده که می خواستند یک یا دو هفته قبل از امام به ایران بیایند که این اتفاق رخ نداده است.
بله، چند باری که من افتخار پیدا کردم که با حضور آقای عسگراولادی خدمت امام برسیم و چند باری هم خدمت مقام معظم رهبری از نگاه های هر دوی این بزرگواران، نگاه ویژهای به ایشان داشتند و آدم این را حس می کرد و این که یک عنایت خاصی نسبت به ایشان دارند. مقابل این مسئله را نیز داشتیم. ما وقتی با سپاهی ها خدمت امام می رفتیم، چند جلسه سید مهدی هاشمی هم با ما بود، که من چند مرتبه دیدم که امام به ایشان نگاه چپ چپی میکرد، و من هم می گفتم که چرا امام به او چنین نگاهی را دارد.
*شیرین ترین خاطره ای که از آقای عسگراولادی دارید چیست؟
وقتی که داستان دادگاه برادر من اتفاق افتاده بود. من میدیدم که آقای عسگراولادی هر روز به بنیاد می آید. من هم متوجه نمیشدم که ایشان مخصوصا این کار را انجام میدهد. یک روز با هم نهار می خوردیم، به ایشان گفتم که حاج آقا چرا یک چند وقتی است شما هر روز به بنیاد میآیید؟ گفت که خود تو نمیفهمی این چه داستانی است که برای تو درست کرده اند. الان من باید به اینجا بیایم. من که تو را می شناسم، و از عمق قضیه با خبرم.
این برای من شاید یکی از لحظات شیرین بود که این مرد چه مقدار هوشیار است. یک روز که من خیلی عصبانی شدم به دفتر آقای ناطق نوری رفتم. به او گفتم: همه روحانیون عبای خود را بالا گرفتند که خیس نشود و همه کت و شلواری ها؛ کت های خود را بالا گرفتند. از دست همه عصبانی بودم. حتی بدترین رفتار را روزنامه کیهان و رسالت در آن زمان با من داشت. من این قضایا را در کتاب دوم خاطراتم به صورت شفاف آوردهام. اتفاقا این ماجرا را به آقای عسگراولادی گفتم، ایشان در جواب گفت: گوشت به این حرف ها بدهکار نباشد.
خاطره بعدی، زمانی ما یک کار خیری انجام میدادیم، دو سال قبل از رحلت ایشان. یکسال امکان انجام آن کار خیر را نداشتم. به من گفت که امسال آن کار خیر برقرار است که من گفتم: نه. گفت که برو و تهیه کن، و چند روز بعد هم به پیش من بیا. من گفتم که حاج آقا من نمی توانم. گفت: همین که میگویم، برو و تهیه کن.
چند روز بعد رفتم و گفت که چه مقدار قرض میخواهی، یک رقم چند صد میلیونی گفتم و عرض کردم که آن را در شش ماه می توانم آماده کنم. ایشان گفت که تو چرا میخواستی از شیرین ترین کاری که در ذائقه خودت و من بود، هر دوی ما را محروم کنی؟ تو که پیش من آمدی، می دانستم که بی قراری و نمی توانی که این کار را انجام دهی، حالا چرا مشکلاتت را نمیگویی؟ ما که هر مقدار مشکل داشتیم با هم در میان می گذاشتیم و با هم حل می کردیم. تعبیر من این بود که ایشان در نماز شب فکر کرده بودند که باید حاج محسن را بخواهم و حلاوت کار خودش را به ذائقه او بچشانم و از این که این کار را کردم خیلی خشنود هستم.
* آخرین دیدارتان با ایشان چه زمانی بود؟
آخرین ملاقات من با ایشان یک جمعه یا دو جمعه قبل از رفتن ایشان به بیمارستان بود. به من زنگ زدند، حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود. به من گفت که کاری نداری؟ گفتم: نه. گفت که من با تو کار دارم و به این جا بیا. وقتی که به محل کارشان رفتم، دیدم که جمعیتی پشت درب اتاق ایشان ایستادهاند. از مسئول دفترشان پرسیدم که ایشان کی آمده اند. گفت: هشت و نیم صبح. به او گفتم نفر بعدی که بیرون آمد، من را به داخل بفرست که ایشان من را احضار کرده اند.
داخل رفتم و گفتم: حاج آقا من دو ماه پیش آمدم و دکتر شما را معاینه میکرد، به شما گفت هفته ای سه روز و آن هم روزی چهار ساعت باید کار کنید. امروز جمعه است که شما از هشت و نیم صبح اینجایید و الان هم 6 بعد از ظهر است. در جواب گفت: عدهای طول حیات را دوست دارند و عدهای دیگر عرض حیات را دوست دارند. شما که میدانید بالاترین لذت برای حبیب الله این است که امروز بتوانم مشکلی از کسی حل کنم، این است که به من نشاط می دهد.
*یکی از وقایع مهمی که در چند سال اخیر اتفاق افتاد، فتنه 88 بود، ذهنیت ایشان در برخورد با این مسئله چه بود؟
وقتی با ایشان صحبت می شد ابراز تاسف میکرد. غیر از این کار و بعد از داستان انتخابات ایشان با آقای موسوی و کروبی ملاقات کردند و با این حال بحث و جدل کرد قبل از اینکه ماجرای به حصر برسد. ولی وقتی چشم آدم بسته میشود و اسیر شیطان میشود، دیگر نمیگویند کسی که پیش من آمده رغیب من نیست بلکه دوست قدیمی من است. ایشان متاسف بود از این قضایا، یعنی مشی آقای عسگراولادی در عمل جذب حداکثری و دفع حداقلی بود.
*به شما نگفتند که چه صحبتی با آنها داشته است؟
خیر. فقط گفتند که با آنها اتمام حجت کردم. حتی بعد از اینکه آن نامه را نوشتند و بعضی از افراد موتلفه با ایشان اعتراض کردند. خدمت شان رفتم و جریان را پرسیدم. ایشان گفت که من تکلیف شرعی خود را انجام دادهام. گفتند که وقتی که من مصاحبه کردم و آن حرف ها را گفتم، مرتب منتظر بودم تا ببینم آقا چه واکنشی نشان می دهند و بر اساس واکنش آقا خود را تطبیق دهم. که دیدم که مورد رضایت ایشان بوده است.
منبع: مشرق
دیدگاه تان را بنویسید