روشهای منافقین برای برخورد با مخالفان/ گفتم چرا «مجید شریف واقفی» را به آن صورت کشتید؟
مخالفت با این جریان انحرافی مرا در مقابل سران مجاهدین قرار داده بود. چرا که آنها نه تنها حاضر به محکوم کردن این جریان نبودند بلکه به نحوی درصدد توجیه و تطهیر آنها بودند. به دروغ می گفتند اینها خائن هستند . اپورتونیست هستند. به هیچ وجه نمی گفتند که کافر و مرتد هستند. اطلاق واژه اپورتونیست به افراد، از همین مقطع مصطلح شد . اما ما می گفتیم که ایشان مجاهد بودند که بعد از فرآیندی خزنده ، کمونیست شده اند؛ لذا مرتد هستند.
دکتر شیبانی که خیلی آدم با تقوا و پاکی بود و هست و در برابر پلیس هم موضع خوبی داشت و جلو ایشان می ایستاد و تواضعی برای شان نمی کرد، در ماه رمضان درخواست قرآن و مفاتیح داده بود . می گفت در طول شب و روز، یک ساعت قرآن پیش من باشد، بقیه ساعت در اختیار شما (دیگر زندانیان ). زمان ماند ه را که بین زندانیان تقسیم کرده بودیم در شبانه روز به هر دو نفر ده دقیقه نوبت می رسید. در طول شب من ده دقیقه قرآن می خواندم بعد دیگری را از خواب بیدار می کردم و به او می دادم و همین طور قرآن دست به دست می گشت . این افرادی که کتمان عقیده می کردند، در نوبت خو د قرآن میگرفتند و ظاهر امر را حفظ می کردند. کسی مثل حسن راهی، که در باطن اعتقادی به قرآن نداشت ولی برای فریب ما قرآن را می گرفت والکی خودش را مشغول می کرد تا ده دقیقه اش بگذرد .
در کمیته که بودیم می دانستم که محمد دماوندی، بهمن بازرگانی ، محمود طریق الاسلام و ناصر جوهری چپ کرده اند ولی نمیدانستم که حسن راهی هم چپی شده است . حسن در سال 50 همراه با حنیف نژاد دستگیر و به ده سال زندان محکوم شده بود . او در زندان مشهد موضوع مارکسیست شدنش را اعلام کرده بود . بچه ها می دانستند اما ما خبر نداشتیم . این آقا در زندان اوین ارشد اتاق هم شده بود و به اصطلاح به او باج سبیل داده بودند . هر یک از ایشان هم مسئول چیزی (قند، نان و…) بودند .
من هر وقت در اوین وارد اتاق می شدم می دیدم اینها در حال خواندن نماز هستند . در ابتدا من به مسعود رجوی گفتم اینها که مارکسیست هستند چرا نماز می خوانند؟ گفت: کاری با آنها نداشته باش ! گفتم: نه من نمی گذارم، اینها اول باید وضع خودشان را روشن کنند . آنها موضع مرا می دانستند. تأکید کردم که من این مسئله را افشا می کنم، باید اینها مذهب را کنار بگذارند و بیش از این خیانت نکنند . مسعود گفت : اینها از مذهب چیزی نمی فهمند، و ما هم برای تفهیم به آنها نه وقتش را داریم نه حالش را، بعداً سر فرصت با ایشان صحبت می کنیم بگذار فرصت تحقیق داشته باشند . گفتم : نخیر، من اینجا وکیل خدا هستم، به اینها اعلام می کنم که نماز نخوانند تا هر مدتی هم که می خواهند برای تحقیق وقت دارند. اگر بعداً به مذهب بازگشتند و مسلمان شدند، خب بیایند از نو نماز بخوانند، ترک نماز این مدت شان را هم از طرف خدا ضامن می شوم که مسئولیتی بر ذمه نداشته باشند و خدا ببخشدشان .
مسعود و باندش پذیرای حرفها و مواضع من نبودند و بحث می کردند و می گفتند به تو مربوط نیست، تو کلاه خودت را سفت بچسب که باد نبرد، اصلاً تو چه کاره هستی؟ می گفتم: من الآن یک مسلمانم و بر حسب وظیفه دینی خود به اینها اعتراض دارم .
وقتی از طرف تشکیلات به نتیجه ای نرسیدم، به ناچار مستقل عمل کردم و سراغ مرتدین رفتم و گفتم : چرا نماز می خوانید؟ شما حق ندارید آداب و احکام دینی ما را با اعمال ظاهر فریبانه و ریاکارانه به مسخره بگیرید، از این به بعد اگر تظاهر بکنید با من طرف هستید . دو سه روز بعد، مجاهدین مرتد از جمله جوهری، راهی، بازرگانی، طریق الاسلام، دماوندی و … از ما جدا شدند و به اتاق دیگری رفتند و دیگر نماز هم نخواندند و برای خود جمعی تشکیل دادند، و به شدت علیه من موضع گرفتند و اعتراض کردند .
می نشستند و بر می خاستند و می گفتند: عزت راست ارتجاعی است، فالانژ است . بعد از آنکه آب ما با مجاهدین توی یک جوی نرفت و آنها و من بر سر موضع خود اصرار کردیم، من تصمیم گرفتم که جدا و مستقل کار کنم . با چند نفر صحبت و آنها را نیز با خود همراه کردم . از جمله با آقای نبوی گفتگو کردم . بهزاد نبوی بی اجازه مجاهدین آب نمی خورد و طرفدار پر و پا قرص ایشان بود . ولی چون آدم روشنی بود بعد از چند بار صحبت و اقامه دلیل و برهان با من به لحاظ فکری همراه شد . به این ترتیب جریان فکری مستقل از مجاهدین شکل گرفت . سران مجاهدین ناراحت بودند و ایراد می گرفتند که این افراد مهندس و لیسانسیه چه آدمهای خریهستند که گول این آدم بی سواد را می خورند. طرح ما این شد که افراد داخل در این جریان، خود عهده دار تبلیغ و بسط این خط فکری مستقل شوند، هر کس در اوین است وقتی به کمیته می رود و هر کس در کمیته است وقتی به قصر می رود و یا به اوین بر می گردد این جریان فکری را تبلیغ و معرفی و یارگیری کنند . من نیز خود در رأس این فکر قرار داشتم . می خواستم که افراد مستقل باشند، دست از اطاعت کورکورانه بردارند و به خود متکی باشند نه به سازمان، می گفتم: اختیارتان دست خودتان باشد . برایشان از تجربیاتم، از تاریخچه مبارزات و سازمان می گفتم، برای این کار اطلاعات عمومی خوبی هم داشتم، به آن حد که یک دانشجو و با یک صاحب مدرک د انشگاهی به راحتی به پای حرفهایم می نشست و از شنیدن آن خوشحال می شدند و ابراز رضایت می کردند.
در این مسیر با مسعود رجوی قطع ارتباط کردم. حتی سلام و علیک هم نداشتیم . صف ما کاملاً جدا و مشخص بود . مجاهدین بی کار ننشسته و بر برخوردهای مخرب و خصمانه شان شدت بخشیدند .
بر چسب زدنها و مارک زدنها علنی تر شد . آنها درصدد منحرف نشان دادن جریان ما برآمدند و به من اتهام زدند که عزت مخالف ایدئولوژی و سیاست سازمان نیست بلکه همه این کارهایش به خاطر نجات از اعدام است . تهمت زدند که چون پرونده ام سنگین است و دو سه حکم اعدام در پرونده ام هست با ساواک کنار آمده ام و قصد آن دارم که جریان انقلابی را از بین ببرم و یا به انحراف بکشانم . در نزد چپیها مرا مخالف جریان چپ معرفی و در نزد مذهبیها همکار پلیس معرفی می کردند. مرا بایکوت کرده بودند، عدهای این تهمت و خدعه را پذیرفته حرف نمی زدند، عده ای هم از ترس با من هم کلام نمی شدند، چرا که از سابقه ام مطلع بودند و اینکه با پلیس چه برخوردی داشته ام و بازجوییهای مرا دیده بودند و روحیه ام را می شناختند. برخی مرا از قصر و برخی از کمیته و برخی هم در اوین به یاد داشتند . این افراد حرف نزدن با من برایشان قابل قبول نبود، اما تبعیت کورکورانه و اطاعت چشم بسته آنها از تشکیلات، موجب تقویت بایکوت من شد . ایشان بین تشکیلات و جریان مستقل ما می بایست یکی را انتخاب می کردند. پشت کردن به تشکیلات برایشان مقدور نبود، لذا ما را تحریم می کردند، حتی سلام و علیک هم نمی کردند، اگر کسی مرا می دید رویش را بر می گرداند .
خفقان به وجود آمده در درون زندان، بایکوت و انزوا واقعاً ناراحت کننده بود . برخی نه از روی باور و شناخت بلکه فقط صرف دستور تشکیلات با من حرف نمی زدند اما اگر فرصتی می یافتند، چندکلمه ای با من هم کلام می شدند. مثلاً یک بار من دستهایم را در دست شویی می شستم که یکی از جماعت مجاهدین آمد . ابتدا توالتها را چک کرد و وقتی مطمئن شد کسی آنجا نیست شروع به صحبت با من کرد، همین که کسی دیگر وارد شد سریع خود را به کاری مشغول کرد.
ما برای اثبات انحراف مجاهدین از اصول و اهداف اولیه و نیز غلط و نادرست بودن شیوه متخذه ایشان برای تداوم مبارزه، حاضر بودیم که در حضور زندانیان به بحث و مناظره بنشینیم . اما آنها با روشهای تخریبی همه گونه فرصت را از ما گرفته اجازه طرح نظر و دیدگاه هایمان را برای عموم نمی دادند . تغییر ایدئولوژی و پذیرش مرام مارکسیستی سازمان در بیرون از زندان و نحوه برخورد با مارکسیستهای سازمان در داخل زندان، محوری ترین بحث و محل مجادله ما بود .
مخالفت با این جریان انحرافی مرا در مقابل سران مجاهدین قرار داده بود. چرا که آنها نه تنها حاضر به محکوم کردن این جریان نبودند بلکه به نحوی درصدد توجیه و تطهیر آنها بودند . به دروغ می گفتند اینها خائن هستند . اپورتونیست هستند . به هیچ وجه نمی گفتند که کافر و مرتد هستند . اطلاق واژه اپورتونیست به افراد، از همین مقطع مصطلح شد . اما ما می گفتیم که ایشان مجاهد بودند که بعد از فرآیندی خزنده ، کمونیست شده اند؛ لذا مرتد هستند . مجاهدین می ترسیدند که این تغییریافتگان را مرتد و ملحد بخوانند چرا که بیم داشتند این حکم به سایر گروه های چپی نیز تعمیم یابد وآنها در برابرشان قرار بگیرند و به موضع ضعف بیفتند .
مرکزیت سازمان با این استدلال که سطح درک اعضای عادی سازمان پایین است واز به مناظره کشیده شدن مباحث جلوگیری می کردند. از همین رو بود (!) « نمی فهمند « که برای نرسیدن صدای من به دیگر اعضا، دست به بایکوت و تخطئه من زدند .
برخلاف آنها، سران دیگر گروه های چپی علاقه به صحبت و برقراری رابطه با من داشتند. چپیها مرا خوب می شناختند و می دانستند که کسی را سرکوب نمی کنم و با دلیل و منطق، موضع می گیرم، لذا با همه چپیها صحبت می کردم . گاهی به بند آنها می رفتم و سر صحبت را باز می کردم .
مجاهدین با مشاهده این رابطه در پی تحریک گروه های چپی علیه من بودند . می گفتند عزت شما را نجس می داند ولی ما شما را نجس نمی دانیم و به خاطر شما او به من بزنند . ولی من « ضد چپی » را بایکوت کرده ایم! با این حرفها می خواستند مارک با تداوم روابط عادی خود با چپیها؛ قدم زدن و سیگار کشیدن با آنها (در حالی که سیگاری نبودم ) نشستن بر سر سفره شان و گوش دادن به درددلهای شان… توطئه آنها را خنثی می کردم. چپیها هم واقعاً با من مشکلی نداشتند . آنها خیلی صریح می گفتند، این طور که شما می گویید نیست و موضع عزت شفاف و روشن است و ما قبولش داریم، او آدم درست و صادقی است، حرفهایش را می زند چیزهایی که به شما می گوید به مراتب بدترش را به خود ما می گوید، خوبی او در همین رک بودنش است، سیاسی کاری نمی کند. او دیدگاه خودش را دارد و ما هم دیدگاه خودمان را، او مخل کارها و اهداف ما نیست، از او بدی ندیده ایم. احترام ما را دارد و ما هم احترام او را .
از سران چپیهای مرتد (مجاهدین مارکسیست شده ) بهمن بازرگانی، کاظم شفیعیها و ناصر جوهری با من صحبت می کردند. خدا می داند که من از چه موضع قدرتی با اینها برخورد می کردم . می گفتم من مخالف مارکسیست شدن شما نیستم و اگرشما واقعاً صداقت داشته باشید با انتقاداتم منصفانه برخورد خواهید کرد، و از آنجا که شما بعد از سالها مبارزه در مرحله ای به این نتیجه رسیده اید که مذهب نمی تواند شما را اقناع کند و مبارزه را پیش ببرد و به خاطر همین مارکسیست شده اید، پس نشان از صداقت شماست (!) اما حرف من این است که شما برای رسیدن به هدف و نظر خود نباید دست به هر کار و جنایتی بزنید. چرا مجید شریف واقفی را به آن صورت کشتید، این راه برخورد با مخالفین نیست. اعتراض من به این است که وقتی به این نتیجه رسیدید که فقط مارکسیسم علم مبارزه است و مذهب ارتجاعی است، چرا با دیگر گروه های چریکی مبارز مثل فداییان خلق ائتلاف نکردید و یا حداقل گروهی با نامی غیر از نام مجاهدین تشکیل ندادید . در این صورت من همان برخوردی را که با بقیه گروه های چپ داشتم، با شما نیز ادامه می دادم. ولی شما آمدید یک سازمان به ظاهر مذهبی راه انداختید و جامعه هم به آن اقبال نشان داد و از کمکهای مردم، بازار و روحانیون نیز بهره مند شدید . در این برهه حداقل مذهبیها نسبت به مارکسیستها بی تفاوت بودند و یا حتی از آنان در مبارزه با رژیم جانبداری می کردند، اما شما از این فضا، امکانات و فرصت سوء استفاده کردید و سر بزنگاه سازمان را به سوی مارکسیسم سوق دادید . این کار شما هم به مبارزات مذهبی ضربه زد و هم جو ضد مارکسیستی پدید آورد و آثار سوء آن دامن شما را هم گرفت .
دیدگاه تان را بنویسید