قصاب کودکان! سروده محمود درویش را بخوان/ محمد، مسیح کوچکی که به خواب میرود...
اما اوج وقاحت نتانیاهو اشاره او به حادثه مشکوک قتل ندا آقاسلطان بود .او کوشید با مستمسک قرار دادن این واقعه مبهم و تلخ انتخابات ایران را زیر سوال برد. او حتی پا رافراتر از این نهاد و گفت که روحانی نماینده مردم ایران نیست! اما شنبه شب نکته ای را به نتانیاهو شد که می طلبد مروری دوباره بر آن داشته باشیم. شهادت «محمد الدوره»...
اظهارات سخیف نتانیاهو در در گفتگو با بی بی سی فارسی موجی از تنفر و انزجار را در ایران بر انگیخته است. نخست وزیر رژیم کودک کش در این گفتگو ادعا کرد در ایران آزادی وجود ندارد و مردم نمی توانند شلوار جین بپوشند! این اظهار نظر سخیف باعث شد که امروز فعالین شبکه اجتماعی فارغ از عقیده سیاسی به این سخن مضحک واکنش نشان دهند و عکسهایی از خود با شلوار جین را بر صفحات شخصی خود به نمایش بگذارند. آنهایی که با ذوق تر بودند عکسهایی از دانشمندان شهید هسته ای که به دست اسرائیل به شهادت رسیدند را به نمایش گذاشتنذ که شلوار جین به تن داشتند.
محمد
محمد در آغوش پدرش،
چونان پرنده یی بیمناک،
آشیان دارد،
از بیم دوزخ آسمان
آه پدر پنهانم کن !
بال های من در برابر این توفان
ناتوان است،
در برابر این تیرگی
و آنها که در بالا در پروازند.
محمد، می خواهد به خانه بازگردد،
بدون دوچرخه
بدون پیراهن تازه،
او می خواهد به نیمکت مدرسه برگردد
و دستور زبان بخواند…
پدر!
مرا به خانه ببر،
می خواهم درس هایم را دوره کنم،
تا اندک اندک فرهیخته شوم …
بر ساحل دریا، در سایه نخل ها
هیچ چیز بعید نیست.
محمد،
با سپاهی روبرو می شود،
که سلاحش خرده سنگ نیست،
دیوار برایش جذبه یی ندارد،
تا بر آن بنویسد:
«آزادی من هرگز نمی میرد.»
محمد بعد از دیوار،
آزادیی ندارد، تا از آن دفاع کند،
هیچ افقی در نظرگاهش نیست،
تا از سبک پابلو پیکاسو،
پشتیبانی کند.
او همواره زاده می شود،
همواره زاده می شود و با نامی که
نفرین نام را
بر او تحمیل می کند…
چه بسیار کودکانی که
از وجود او به دنیا خواهند آمد:
کودکانی ناتمام
در سرزمینی ناتمام
با دوران کودکی ناتمام
او در کجا خواب های کودکانه اش را ببیند،
آنگاه که خواب او را در می رباید
در حالی که، زمین
زخمی … و عبادتگاهی بیش نیست !
محمد،
بی گمان مرگش را در آینده می بیند،
اما او پلنگی را در خاطر دارد،
که بر صفحه تلویزیون دیده است:
پلنگی نیرومند،
که بره آهویی شیرخواره را شکار می کرد…
چون به بره آهو نزدیک شد،
بره به سوی پستانش رفت
و شیرش را برای نوشیدن بویید…
پلنگ، شکارش نکرد،
گویی بوی شیر،
درنده دشت را، رام می کند…
پس، بزودی نجات می یابم .
کودک می گوید
و می گرید:
زندگانی من در پناه مادرم آنجا،
در امان است،
من نجات می یابم و او را می بینم .
محمد،
فرشته بینوایی است،
به اندازه قاب قوسین،
نزدیک به تفنگ صیاد خونسردش،
لحظه یی که دوربین حرکات کودک را شکار می کند،
او در سایه خود تنهاست:
چهره اش، روشن است، چونان خورشید
قلبش، روشن است، چونان سیب
ده انگشتش، روشن است، چونان شمع
و رطوبت، روشن است، بر جامه اش
صیادش می تواند به شکارش دیگرگونه بیندیشد،
با خود بگوید:
اکنون او را رها می کنم،
تا آنگاه که بتواند، فلسطینش را
بی غلط تلفظ کند…
او را اکنون رها می کنم ،
و فردا چون سرکشی کند،
شکارش می کنم …
محمد،
مسیح کوچکی است، که به خواب می رود
و در دلش،
رویای شمایلش را می بیند،
که از برنز ساخته شده است ،
و از شاخه زیتون
و از روح ملتی تازه،
محمد،
خونی است، که از خواهش پیامبران
افزون تر است
پس ای محمد،
صعود کن !
صعود کن
تا سدره المنتهی !
دیدگاه تان را بنویسید