روایتعزتشاهی ازبوسههایارسالیرجوی
اما دلم خوش بود که آنجا هستم و بعضیها را می بینم. مثل رجوی و خوشدل و دوستان شان را که به این طرف و آن طرف می بردند. با وجود اینکه من با رجوی اختلاف داشتم ولی وقتی او شرایط مرا در اینجا می دید احترامم می گذاشت.
فارس: عزت شاهی چند سالی که در زندان ساواک بود، دو ماه با چشم و دست و پای بسته به تختی بسته شده بود و روزهای بسیار سختی را سپری می کرد. در زیر بخشی از حالات و مشاهدات شاهی را در آن مدت می خوانید. … در اینجا (جلوی راهروی بند روی تخت) که بودم از جهاتی راحت بودم و از جهاتی ناراحت. راحت بودم برای اینکه از مواجهه با آدمهای ناشی و عوضی در سلول راحت بودم، خودم بودم و خودم، و نیز چون در محل گذر و رفت و آمد بودم بسیاری از زندانیان را از زیر چشم بند می دیدم. ناراحت بودم از این نظر که واقعاً داشتم داغان می شدم، پشتم زخم شده بود، خسته شده بودم، دیگر حوصله ام سر آمده بود و … اما دلم خوش بود که آنجا هستم و بعضیها را می بینم. مثل رجوی و خوشدل و دوستان شان را که به این طرف و آن طرف می بردند. با وجود اینکه من با رجوی اختلاف داشتم ولی وقتی او شرایط مرا در اینجا می دید احترامم می گذاشت. هر وقت مرا می دید با اشاره دست می گفت موفق باشی و با دست بوسه ای نثارم می کرد. تعدادی از چپیها هم مرا آنجا دیده بودند. گاهی بعد از ظهر روزهای جمعه می دیدم که دکتر شریعتی را به حمام می برند. نگهبانها با او خوب تا می کردند. وقتی او را از حمام برمی گرداندند، نیم ساعتی دم پله ها نگه می داشتند تا آفتاب به او بخورد. او مرا می شناخت. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد، تا نگهبان دور می شد سری برایم تکان می داد. بعضی نگهبانها فهمیده بودند که من با وی آشنا هستم . آنها خوش طینت بودند و از قصد او را آنجا می گذاشتند و می رفتند. ما نمی توانستیم حرف بزنیم. او دستی برایم تکان می داد من هم چشم بند را با ابرو بالا و پایین می بردم و با اشاره انگشت جوابش را می دادم. می توانستم دستم را از مچ تکان دهم. یک بار او با اشاره دست پرسید کارت چیست؟ یا برای چه اینجا هستی؟ من هم انگشتم را به شکل هفت تیر در آوردم: «کار مسلحانه». شریعتی دوباره با اشاره انگشتش پرسید: «کاری هم کرده ای؟» انگشتان را بلند کرده و به تخت زدم «بله». دستش را به دور گردنش کشید: «اعدامت می کنند؟» کمی دستم را برگرداندم: «معلوم نیست» و ... شبها نگهبانان پتو را روی صورتم می کشیدند تا زندانیانی را که برای نظافت و تی کشیدن به آنجا می آمدند نبینم. گاهی که نگهبان، راهرو را ترک می کرد، بچه ها زنجیر پایم را می کشیدند. به این علامت که نگهبان آنجا نیست. زنجیر را تکان می دادند و می گفتند: بگو که هستی؟ من هم از زیر پتو حرف می زدم. در این مدت برخی نگهبانها که میانه شان با من خوب شده بود و متوجه این اوضاع بودند می پرسیدند: عزت! چه کسی را می خواهی تا بگوییم برای تی کشیدن بیاید. بعضی مواقع هم که بچه ها در حال تی کشیدن بودند نگهبان را صدا می کردم و می گفتم: سرکار می خواهم دستشویی بروم. آنها هم می دانستند که چه مرگم است. او هم دست و پایم را باز می کرد و می رفت. و این فرصتی بود تا در راهرو با بچه هایی که تی می کشیدند سلام علیک کنم. به آنهامی فهماندم که اگر رفتند زندان به سایرین بگویند که من هنوز زنده ام. چرا که بازجوها شایع کرده بودند که من کشته شده ام. دیدن این حال و روز برای بعضیها موجب تقویت روحیه بود. می فهمیدند که اگر بخواهند، می توانند مقاومت کنند. آخر کتک، قبل از خوردن بیشتر ناراحتی دارد تا هنگام خوردن و یا بعد از آن. قبل از کتک خوردن و شکنجه شدن آدم دلهره دارد اما بعد از آن ترسش می ریزد.
دیدگاه تان را بنویسید