بعد از شهادت فهمیدیم پسرم فرمانده بود
هیچ وقت کارش را برای ما توضیح نمی داد و ما تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم معاون فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله(ص) بوده و بسیاری از عملیات ها را فرماندهی کرده است. هر بار به تهران می آمد برای بازگشت به جبهه بی تابی می کرد.
تهران پرس: مادر سردار شهید «علی اصغر رنجبران» گفت: پسرم هیچ وقت کارش را برای ما توضیح نمیداد و ما تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم معاون فرمانده لشگر 27 محمدرسول الله(ص) بوده و بسیاری از عملیات ها را فرماندهی کرده است. عصر بارانی روز جمعه بود که با اعضای گروه فرهنگی دیدار کوچه پس کوچه های میدان خراسان را طی کردیم تا به در کوچک خانه مادر سردار شهید «علی اصغر رنجبران» رسیدیم. شهیدی که با تدبیر و دور اندیشی خاصی محورهای عملیاتی خود را اداره می کرد و از نبوغ نظامی ارزنده ای برخوردار بود. شهید که حتی تا لحظه شهادت هم مادرش نفهمید فرمانده بوده است. پس از اینکه در را به رویمان گشودند به سمت اتاق میهمان هدایت شدیم و نشستیم تا مادر بزرگوار شهید بیاید. مادر با قدی خمیده و دستی لرزان وارد شد و روی صندلی نشست. در طول صحبت هایش به علت کهولت سن دچار فراموشی هایی شده بود اما به دقت و با آرامش و متانت مادرانه اش به سوالات ما پاسخ می داد و با لذت از تنها پسرش که در راه حق جان داده بود، تعریف می کرد. در ادامه، صحبت های مادر این شهید بزرگوار را می خوانید: سجایای اخلاقی شهید علی اصغر فرزند نجیبی بود و از همان ابتدای کودکی اش عادت به کوچه رفتن و دعوا کردن با بچه های دیگر نداشت و ما هم چون تک پسر بود به او علاقه داشتیم و بسیار برای تربیتش تلاش می کردیم. وقتی دیپلم گرفت تهران نماند و به جبهه اعزام شد. به او گفتم راضی نیستم که به جبهه بروی اما او به من گفت رضایت شما در این راهی که من می روم شرط نیست. البته پدرش رضایت داشت و او را به خدا سپرد. همواره در خانه به من و پدرش که الان فوت کرده، احترام می گذاشت و حق ما را رعایت می کرد. نماز اول وقتش ترک نمی شد و تا زمانی که تهران بود همیشه برای اقامه نماز جماعت به مسجد می رفت. یک روز آمد و گفت می خواهد با شهید حاج همت به سفر حج برود. من خوشحال شدم و گفتم تا این سفر 4 ماهی طول می کشد و در این زمان من خیالم راحت است که طوریش نمی شود. اما هنوز به سفر نرفته، آمد و گفت الان در جبهه بیشتر به او احتیاج است و به سفر حج نرفت. همیشه ناراحت این بود که چرا شهید نمی شود. 4 بار در طول زمانی که به جبهه می رفت مجروح شد و در نهایت هم شهید شد. نحوه شهادت درباره نحوه شهادتش هم باید بگویم زمانی که وارد منطقه پنجوین عراق شده بودند تا مقدمات عملیات «والفجر2» را آماده کنند، گروهشان لو می رود و در درگیری با اصابت تیر به فیض شهادت نائل می شود. بعد که پیکرش را برای ما آوردند دیدیم که ترکیب صورتش به همه خورده است، آنجا بود که برای ما تعریف کردند بعد از شهادتش، بعثی ها با چوب به دهانش فرو کرده اند و فکش را شکسته اند. از سمت و عنوان او در جبهه بی اطلاع بودیم هیچ وقت کارش را برای ما توضیح نمی داد و ما تازه بعد از شهادتش بود که فهمیدیم معاون فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله(ص) بوده و بسیاری از عملیات ها را فرماندهی کرده است. هر بار به تهران می آمد برای بازگشت به جبهه بی تابی می کرد. یک ماه هم مسئول حفاظت بیت امام(ره) بود. خوشحال شدم که لاقل یک ماه خیالم راحت است که طوریش نمی شود اما بعد از یک روز آمد گفت بر می گردد جبهه. به او گفتم قرار بود یک ماه در بیت بمانی. گفت خیلی ها هستند که اینجا مراقب ایشان باشند الان در جبهه ها بیشتر به من احتیاج است. زن و فرزند هم او را از رفتن به جبهه باز نداشت به اصرار من و همکارانش بود که او را راضی کردیم زن بگیرد. قبل از خواستگاری با ما اتمام حجت کرد که اگر مبلغ مهریه زیاد بود قبول نکنیم که البته خود خانواده دختر 14 سکه تعیین کردند و ما نیز پذیرفتیم. هنگام خواستگاری هم به همسرش گفت من تنها یک اتاق دارم و منزلی ندارم، آیا حاضری با من زندگی کنی که همسرش هم قبول کرد. همین حیاط منزل عمویش که همسایه ماست را آماده کردیم و مراسم عروسی ساده ای برگزار کردیم. من خیال می کردم اگر زن بگیرد پایبند خانه و زن و بچه می شود و دیگر به جبهه نمی رود اما همسرش که یک سالی هم هست به علت سرطان فوت کرده است، از روحیه انقلابی فوق العاده برخوردار بود همواره او را تشویق به حضور در جبهه می کرد. بلافاصله بعد از مراسم خواستگاری هم به جبهه بازگشت که در همان زمان بود که یک هفته در کوه های اطراف بانه گم شد. ظاهرا پایش می گیرد و از گروه جدا می افتد و همین باعث گم شدنش می شود. پس از یک هفته طی کردن کوه ها از مریوان سر در می آورد و کردها پیدایش کرده و او را به بیمارستان منتقل می کنند. شب بله برون من را نشان داد گفت مادرم می خواهد به من زن بدهد که جبهه نروم اما من می گویم نه مادر نه پدر نه زن نه فرزند نمی تواند جلوی جبهه رفتن مرا بگیرد و تا آخر خواهم جنگید. زمانی که فرزندش به دنیا آمد ترکش خورده بود و در بیمارستان بستری بود اما با همان حال مجروح به دیدن همسرش رفت و اسم فرزندش را که در روز عاشورا به دنیا آمد محمدحسین گذاشت. در قسمتی از وصیتنامه اش به همسرش گفته بود پسرم را انقلابی و ولایتمدار بار بیاور و اگر از پسش بر نمی آیی بچه را به مادرم بده که البته مادرش خیلی خوب از پس تربیت پسرش بر آمد، و قبل از فوتش او را داماد کرد. چگونگی اطلاع از شهادت روزه بودم و زمان افطار شده بود، شهید بهمنی زنگ در خانه را زد و با حالتی گرفته به من گفت علی اصغر مجروح شده است. قبل از من سراغ پدرش رفته بودند و به او حقیقت را گفته بودند. پدرش هم که عضو فداییان اسلام بود و الان فوت کرده به من نمی گفت چه شده است. آن شب تا صبح بی قراری کردم و تا صبح خوابم نبرد. می دانستم که چیزی شده و کسی به من نمی گوید. صبح پیش یکی از خانم های همسایه رفتم که فرزند او هم شهید شده است، که آخر هم او به من گفت که علی اصغر شهید شده است. بعد از شهادت او که خبرش آمد انقدر ناراحت نشدم که آن شب تا صبح ناراحت بودم. آمادگی شهادت او را داشتم چون می دانستم چقدر به شهادت علاقه دارد. تشییع جنازه او هم در میدان خراسان برگزار شد. تأکید شهید بر شرکت در انتخابات علی اصغر در همه انتخابات ها شرکت می کرد و به ما هم توصیه می کرد که شرکت کنیم. من هم تا کنون در تمامی انتخابات ها شرکت کرده ام. نگرانی از وضعیت حجاب و عفت در جامعه کاش وضعیت حجاب را درست کنید. ما خیلی ناراحت هستیم. اگر از دستتان کاری بر می آید انجام دهید. خوب شد پسر من رفت و این زمان را ندید. اگر بود خیلی ناراحت می شد. این همه زجر کشید و صدمه دید که این اتفاقات بیفتد؟ امیدوارم مشکلات جامعه حل شود.
دیدگاه تان را بنویسید