جنگ علیه ترور یا علیه زنان و کودکان؟/ روایتی تکان دهنده از نابودی نظام قضایی در غرب
من با زنان انسانهایی از کشورهای دیگر آشنا بودم. زنانی که نمیتوانستند با کابوسهای زندگی معاصر خود کنار بیایند. یکیشان زنی بود که نوزادش را به بیمارستان برد تا همسر در اعتصاب غذای خود را ببیند و وادارش کند تا اعتصاب غذا را بشکند و نمیرد؛ دیگری، زنی با چند کودک خردسال بود که حق ملاقات همسر و پدر خود را نداشتند؛ بچههایی که اسباببازیهایشان را هم پلیس برده بود و پس نمیداد
در دههی گذشته سفری به کمپهای پناهندگان در نقاط دوردستِ پاکستان یا دهکدههای ویرانه شدهی افغانستان نداشتم، همچنین در شهرهای محاصره شدهای مانند فلوجه در عراق یا میسراتا در لیبی وقت نگذراندم. در بریتانیای کبیر ماندم. اینجا، دولت من، با همکاری بسیار نزدیکی با دولت حاکم بر واشنگتن، نسخهی خود از جنگی را دنبال میکند - نمیدانم کسی جرات گفتن این حرف را دارد یا نه - که در عمل و از پایه، جنگ علیه «اسلام» است.
این خانوادهها در انزوای کامل از جامعه و با احتمال ارتباط با تروریسم زندگی روزمرهی خود را میگذرانند. دوستان بسیار کمی دارند و از جهان بیرون جدا افتادهاند. آنهایی که در حبس خانگی هستند، نمیتوانند هر مهمانی را وارد خانهی خود کنند، نمیتوانند صاحب رایانه باشند، حتی اگر برای انجام تکالیف مدرسهی کودکانشان باشد. اینها زنان و کودکانی هستند که شوهرهایشان بدون اتهام جدی و بدون دادگاه، بعضاً بیش از یک دهه است در زندانهای بریتانیا حبس شدهاند و خانوادههایشان با انزوا و افسردگی در نبرد هستند.
بتدریج این خانوادهها مرا درون خود راه دادند و در مورد کودکان خود، مادرها، کودکیشان صحبت کردند - اما بریده بریده، چون مهمترین مسئله برایشان، وضعیت بستهی همسرانشان بود. در این سالها، با برخی از شوهرها و پسرها هم دیدار داشتم. اولینشان مردی اهل بیرمنگام به نام معظم بیگ بود. او را در زندان مخوف امریکا در ساحل گوآنتانامو بهمدت سه سال حبس برده بودند و بعد بدون هیچ اتهامی، از زندان آزاد شده بود. بعد که بریتانیا برگشت از طرف وکیل خود دعوت کرد تا من زندگینامهاش را بنویسم، اولین اثری که از داخل گوآنتانامو بیرون میآمد. ماههایی را سخت در این مورد کار کردیم. برای او سخت بود تا شبانهروزهای کابوسهایش را حبس خود در قندهار و بعد در زندان نیروهای هوایی امریکا در افغانستان و سپس سالهای حبس در کوبا را بیان کند. برایش سختتر از این، دیدار با زنانی بود که شوهرهایشان هنوز در گوآنتانامو در حبس بودند ولی برخلاف او امیدی برای آزادیشان وجود نداشت.
چرا همسر من شکنجه شده است؟
در تمام این سالها یک سوال ناگفته را در صورت خانواده دیده بود: چرا شوهر یا پسر من شکنجه شده است؟ این سوال را هیچ کسی تحمل نمیکند از یک بازماندهی چنین کابوسهایی بپرسیم. فصل مربوط به زندان امریکایی در بگرام را برای انتهای کتاب گذاشتم، چون میدانستم برای هر دوی ما بسیار سخت است تا از شکنجههای سنگین آن زندان صحبت کنیم.
از طریق بیگ با مردهای بیشتری آشنا شدم که درگیر مشکلات مرتبط به اتهامهایشان بودند و از طریق آنها، با زنانشان آشنا شدم. درگیر کتاب بیگ بودم که یازده سپتامبر لندن (یا آنچه ما 7/7 میخوانیم) رخ داد. در 7 جولایی 2005، بمبگذارهای انتحاری سه ایستگاه مترو و یک اتوبوس را منفجر کردند، 52 نفر کشته شدند و بیش از 700 نفر زخمی شدند. بمبگذارها چهار مرد انگلیسی جوان 18 تا 30 ساله بودند. دو نفرشان ازدواج کرده و بچه داشتند و یکیشان معلم پیشدبستان بود. آنها در ویدئوهای بازمانده از خود، هدف این حملات را ترغیب دولت بریتانیا به خروج از عراق و افغانستان عنوان کرده بودند.
در همین زمان، تعدادی از پناهجوهای مسلمان به زندانهای تا دو سال بدون حکم دادگاه رفتند و بعدها در تابستان 2005، بعد از قوانین جدید، دولت بریتانیا آنها را به کشورهایشان دیپورت کرد. کشورهایی از آنها فرار کرده بودند.
در مدارک دادگاهها همیشه از این افراد با نامهای مستعار نام برده شده بود. البته، پناهجوها حریم شخصی دارند اما به گونهای آنها در این روند تحقیر شدند. آنها نامهایی بدون صورت، بدون هویت انسانی شدند و همین اتفاق برای خانوادههایشان رخ داد. همسر یکی از آنها از من پرسید: «نام همسرم را از او گرفتند، آخر چرا؟»
برخی از این خانوادهها تسلیم شدند و در اولین فرصت به کشورهای خود بازگشتند، چون دیگر تحمل حبس خانگی را نداشتند. هرچند در کشورهای خود احتمالاً به زندان میافتادند. بقیه سالها در حبس خانگی و سالنهای دادگاه گذراندند و برخی هنوز همین روند را طی میکنند تا بیگناهی خود را ثابت کنند.
در سالهای بعد از یازده سپتامبر، 237 شهروند بریتانیایی به اتهامهای مرتبط به تروریسم بازداشت شدهاند و برخی به زندانهای تا 32 سال محکوم شدهاند.
من با زنان انسانهایی از کشورهای دیگر آشنا بودم. زنانی که نمیتوانستند با کابوسهای زندگی معاصر خود کنار بیایند. یکیشان زنی بود که نوزادش را به بیمارستان برد تا همسر در اعتصاب غذای خود را ببیند و وادارش کند تا اعتصاب غذا را بشکند و نمیرد؛ دیگری، زنی با چند کودک خردسال بود که حق ملاقات همسر و پدر خود را نداشتند؛ بچههایی که اسباببازیهایشان را هم پلیس برده بود و پس نمیداد؛ خانههایی که هر نیمهشب احتمال داشت بازدید نیروهای امنیتی را شاهد باشد، آن هم در خانهی مردی که شوک الکترونیکی را در زندان تحمل کرده بود. این خانههای آسیبپذیرترین مردمان بریتانیا بود - اغلب پناهجو، اغلب شکنجه شده در سرزمینهایی دیگر.
موضوع «تروریسم» امروزه اینقدر قدرتمند شده است که به اسم «امنیت خود» ما خواه در بریتانیای کبیر یا خواه در امریکا، هر کاری میکنیم و کمتر کسی «هیچ» سوالی میپرسد که واقعاً داریم چه کار میکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید