حاشیهنگاری از دیدار روز گذشته رهبرانقلاب
رنگ لعاب آسمان با عطر باران و زمینی نم دار، خیابانها را درنظرش زیباتر از روزهای قبل کرده بود، خیابان ولیعصر به سمت حسینیه امام خمینی را با چالاکی هرچه تمام تر طی کرد تا زودتر بتواند به خیمه محبوبش برسد.
آنا: مراسم تمام شده بود، دلش نمیخواست حسینیه را ترک کند. آخر قرار بود خدمت آقا برسد اما... یاد صبح اول وقت افتاده بود که میخواست به حسینیه امام خمینی بیاید. صبح دلشوره عجیبی داشت، میترسید که خواب بماند و از این دیدار محروم شود.علیرغم هماهنگیهای قبلی و کارتی که در اختیارش بود، میترسید از دیدار دلبر جابماند. رنگ لعاب آسمان با عطر باران و زمینی نم دار، خیابانها را درنظرش زیباتر از روزهای قبل کرده بود، خیابان ولیعصر به سمت حسینیه امام خمینی را با چالاکی هرچه تمام تر طی کرد تا زودتر بتواند به مقصد برسد. پس از تحویل اشیاء و وسایل اضافی همراهش در صف بازرسی بدنی قرار گرفت اما تا داخل حسینیه مستقر نمیشد دلشوره راحتش نمیگذاشت. توی صف بازرسی، کواکبیان، نمایند سابق مجلس را دید که با شیطنت های خاص خودش خنده را به چهره افراد مینشاند ، از این بابت لحظاتی کوتاه دلشوره اش را فراموش کرد. حالا دیگر در آستانه ورود به حسینیه امام خمینی بود، شیرکاکائو داغ و شیرینی چیده شده روی یک میز به اویی که از دیشب تا کنون از دلشوره هیچ چیز از گلویش پائین نرفته بود حسابی چشمک میزد. در بدو ورود به حسینیه از دیدن آنهمه مسئول آنهم یکجا با کلی تفکرو سلیقه جور واجور حسابی تعجب کرد، آنچنان گرم و صمیمی و فشرده کنارهم نشسته بودند که انگار نه انگار این همه اختلاف نظر بین آنها وجود دارد. با چشم دنبال جایی مناسب در حسینیه میگشت که در نزدیک ترین فاصله و به راحتی بدون مزاحمت عکاس و فیلمبردار و... بتواند آقا را ببیند. بیمشتریترین جاها پشت ستونهایی بود که حسابی خالی مانده بود چرا که ستونها مزاحم دیدن جایگاه بود. با باز شدن در نزدیک به جایگاه و پدیدار شدن چهره رهبر انقلاب، حسینیه یکپارچه شور و شعار شد. حالا دیگر به راحتی حضرت آقا را میدید و در پوست خود نمیگنجید؛ آقا لبخند زیبا و دلربایی به روی صورت داشت و با مهربانی به جمع مشتاقانش نگاه میکرد. قاری قرآن کلمات وحی را به زیبایی هرچه تمام تر قرائت میکرد و او به صورت دلبر خود مینگریست و درذهنش میگفت: چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن وقتی آن یار خراسانی شروع به صحبت کرد و عید را به جمع حاضر تبریک گفت، انگار قند توی دلش آب میکردند. اما حیف که چه زود تمام شد. حالا مراسم تمام شده و او مصاحبت دلبرش را به خاطر دیداروگفتوگوی آقا با میهمانان شرکت کننده در کنفرانس وحدت اسلامی، از دست داده و از این بابت حسابی تولَب شده بود. پاهایش برای خروج از حسینیه همراهیاش نمیکردند و او به دنبال بهانهای بود که بیشتر در حسینیه بماند! اما باید میرفت چرا که زمان جدایی فرا رسیده بود اما دائم به لحظات شیرین وصال فکر میکرد. وقتی به خودش آمد خود را در خیابانهایی دید که صبح با شور و شعف از آن به سوی خیمه محبوب میشتافت و حالا انگار دل آسمان هم برای دلش گرفته اما مانند بغض نفس گیرگلویش قصد باریدن و سبک شدن ندارد. او میرود به این امید که باز هم دیدار یار مهیا شود و او به دیدار محبوب نایل شود. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
دیدگاه تان را بنویسید