23 ماجرای خواندنی از زندگی حضرت روح الله

کد خبر: 204156

سر تراشیده اش را که توی ایینه دید با مشت های گره گرده از اتاق بیرون دوید. نور الدین و مرتضی با دیدنش پا به فرار گذاشتند. لبهای ورچیده اش نشان می داد از کار کربلایی حسن که موهای بلندش را از ته تراشیده بود، خوشش نیامده و از بهبه گفتن نورالدین و مرتضی هم دلخور بود آن روز ها چهار سال داشت.

صراط: وقتی گوشه هایـى از حالات معنوى و آرامـش امام کـه به وسیله دوربین مخفـى ضبط شده بود در ایـن ایـام از تلویزیون پخـش شـد غوغایى در دلها بر افکند که وصف آن جــز با بودن در آن فضا ممکـن نیست. ساعت 22 و 20 دقیقه روز شنبه سیزدهـم خـرداد ماه سـال 1368 قــلبـى از کار ایستـاد که میلیـونها قلــب را بـه نور خدا و معنـویت احـیاء کرده بـود. وقتی گوشه هایـى از حالات معنوى و آرامـش امام کـه به وسیله دوربین مخفـى ضبط شده بود در ایـن ایـام از تلویزیون پخـش شـد غوغایى در دلها بر افکند که وصف آن جــز با بودن در آن فضا ممکـن نیست. لبها دائمـا به ذکـر خـدا در حـرکت بود. در ساعات آخر، طمانینه و آرامشى ملکـوتـى داشـت و مـرتبا شـهادت بـه وحـدانیت خـدا و رسالت پیـامبـر اکرم (ص) را زمـزمه مـى کـرد و بـا چنیـن حــالتى بـود که روحـش به ملکـوت اعلى پرواز کرد. وقتى که خبر رحلت امــام منتشر شـد, گـویـى زلزله اى عظیـم رخ داده است, بغضها تـرکیـد و سرتاسر ایران و همـه کانـونهایـى کـه در جـهان بـا نام و پیام امام خمینـى آشـنا بـودنـد یــکپارچه گـریستند و بـر سر و سینه زدنـد. هیچ قلـم و بیـانـى قـادر نیست ابعاد حـادثه را و امواج احساسات غیر قابل کنترل مردم را در آن روزها تـوصیف کند. به مناسبت بیست و سومین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) بیست و سه داستان کوتاه و خواندنی از زندگی ایشان را در زیر می خوانید: 1) سر تراشیده اش را که توی ایینه دید با مشت های گره گرده از اتاق بیرون دوید. نور الدین و مرتضی با دیدنش پا به فرار گذاشتند. لبهای ورچیده اش نشان می داد از کار کربلایی حسن که موهای بلندش را از ته تراشیده بود، خوشش نیامده و از بهبه گفتن نورالدین و مرتضی هم دلخور بود آن روز ها چهار سال داشت. 2) مسابقه ی پرش از ارتفاع بچه ها نیمه کاره ماند. آخر روح الله که از ارتفاع سه متر و نیم پشت بام پریده بود، افتاد و پایش شکست و از شدت درد بیهوش شد. ننه خاور برایش عرق بید مشک آورد و تا مادر بیاید به هوش آمده بود و حاج حسن شکسته بند هم رسیده بود. 3) جنگ جهانی اول به خمین رسیده بود بعضی شب ها در مدرسه می میند و همراه بقیه نگهبانی می داد. مادر اصرار می کرد که در خانه ی خودشان نگهبانی بدهد. روح الله می گفت:" اگر همه مرد ها فقط از خانه ی خودشان دفاع کنند پس خانه هایی که مرد ندارند چه؟" 4)توی مجلس روضه دور تا دور اتاق علما و روحانیون نشسته بودند. آیت الله خمینی هم بود. آیت الله کاشانی وارد مجلس شد و نگاه کرد به علما و روحانیون، هیچ کس به احترام از جایش بلند نشد و احترام کرد. برایش مهم نبود که در مورد کاشانی چه حرف هایی می زنند و چه فضایی ساخته اند. 5)از امام جمعه پرسید: "اگر شما را مجبور کنند لباس روحانیتان را تغییر دهید چه می کنید؟" امام جمعه پاسخ داد:" در منزل می نشینم و بیرون نمی آیم." گفت: " اگر من را مجبور کنند و امام جماعت باشم همان روز با لباس تازه (غیر روحانی) به مسجد می روم." 6)داشتم از میان مزرعه رد می شدم. آیت الله خمینی گفت :" بیا این طرف از کنار جاده رد شویم." گفتم: "الان پاییز است اینجا کشت ندارد." آیت الله گفت: "شاید کس دیگری هم دنبال شما بیاید و به مرور این مسیر بشود راه. بعد که راه شد، ممکن است مردم اعتراض کنند که اینجا راه است و صاحب ملک خسارت ببیند." 7) طلبه ها گفتند:" آقا قبل از درس یک حدیث برای ما بخوانید." آیت الله خمینی گفت :" خودتان سواد دارید، بروید یک حدیث بخوانید. اینجا مجلس درس و بحث است." 8) طلبه که سوالش را پرسید، بعضی از طلبه ها به خاطر لحنش خندیدند. دفعه دوم هم که اشکال پرسید، طلبه ها خندیدند. آیت الله خمینی گفت: "مجلس را معصیت نکنید. چرا می خندید؟ اگر تکرار شود من دیگر مباحثه نمی کنم." 9) کف مسجد سلماسی سرد بود، زیلو های نخی یزدی هم فایده ای نداشت. یکی از شاگردها قبل از آمدن امام، عبای پشمی اش را تا کرد و جایی که امام می نشست، پهن نمود. امام عبا را که دید، جمعش کرد و نشست روی زیلو، مثل بقیه ... ناراحتی توی چهره اش تا آخر درس بود. 10)زمان مصدق بود. عینک گذاشته بودند روی صورت یک سگ، حیوان را به اسم آیت الله می چرخاندند توی خیابان ها. گفت:" این دیگر مخالفت با شخص نیست، باید سیلی بخورد." 11) وقتی ارتباط تلفنی با پاکروان برقرار شد، گفتم:" آیت الله خمینی سلام رساندن و فلان مطلب را گفتند." بعد از پایان مکالمه آیت الله به من گفت:" چرا گفتی؟ من که سلام نرساندم." 12) توی ماشینی که از قم به تهران می رفت آیت الله را نشانده بودند بین دو مامور. یکی از مامور ها سرش را گذاشته بود کنار دست آیت الله و تکیه داده بود به بازویش و گریه می کرد. آن دیگری هم مرتب شانه اش را می بوسید. 13) توی یک اتاق به طول چهار قدم و نیم بیست و چهار ساعت، بازداشت بود. آنجا طبق روال همه روزه، سه بار و هر بار نیم ساعت پیاده روی کرده بود. 14) دیگر مصلحت نبود آیت الله را توی حبس نگه دارند. حسن پاکروان آنجا بود گفت:" ببینید سیاست همه اش دروغ گفتن است، خدعه است، ... خلاصه سیاست پدر سوختگی است شما خودتان را آلوده ی این مسائل نکنید. اینها را بگذارید برای ما." آیت الله گفت: " این سیاست مال شما!" 15) یک شب طوفانی که بیرون رفتن از خانه خیلی سخت بود گفتم :" امیر المومنین که دور و نزدیک ندارد، زیارت جامعه را که هر شب در حرم می خوانید، امشب در خانه بخوانید." گفت: " مصطفی تقاضا دارم روح عوامانه ی مارا از ما نگیری." آن شب هم امام به حرم رفت. 16) همسرم دخترمان را برای نماز صبح بیدار می کرد. خد مت امام رسیدم برای کسب تکلیف. امام گفت:" از قول من به ایشان بگو خواب را به بچه و چهره ی شیرین اسلام را به مذاق او تلخ نکن!" از آن به بعد دخترم سفارش می کرد که برای ادای نماز صبح به موقع بیدارش کنم! 17) در پاریس، امام به دانشجویان فرمود که:" من عادت به تشریفات ندارم که بین من و کسی واسطه باشد. این خلاف ادب اسلام است. در اختیار همه ی آقایان هستم. من سخنگو ندارم. کمیته ی تصمیم گیری و اطرافی هم ندارم." 18) در نوفل لوشاتو در دهه عاشورا، ایرانی ها گوسفندی ذبح کردند و برای شب عاشورا غذا تهیه کردند. مقداری هم برای منزل امام فرستادند. فرانسه قانونی دارد که ذبح حیوانات در خارج از کشتارگاه ممنوع است. امام وقتی مطلع شدند، فرمودند:" چون تخلف از قانون حکومت شده از این گوشت نمی خورم." 19) تولد حضرت مسیح (ع) امام فرمودند:" همسایه ها با رفت و آمد های زیاد و شلوغی ها خیلی اذیت شدند. بهتر است هدایایی بخریم و برایشان ببریم، از قول من هم معذرت بخواهید ... برادرها شیرینی و شکلات خریدند. فرمودند:" خارجی ها به گل خیلی علاقه دارند چند شاخه گل هم بدهید. فردا صبح خیابان پر از خبرنگار و مردم بود. اثر تبلیغی این توجه خاص امام، قابل مقایسه با جریان پخش مستقیم مصاحبه با آمریکایی ها هم نبود! 20) تعدادی دانشجوی فرانسوی هر شب پای سخنرانی امام می آمدند. می گفتند: " ما هیچ متوجه نمی شویم ولی وقتی اینجا می آییم و امام صحبت می کند در خودمان یک روحانیتی احساس می کنیم." 21) از کمیته ی استقبال تهران زنگ زدند و از تدارکات برنامه ی ورود امام گفتند که فرودگاه را فرش می کنیم، چراغانی می کنیم ... امام فرمود:" مگر می خواهند کوروش را وارد ایران کنند؟ ابداً این کار ها لازم نیست. یک طلبه از ایران خارج شده، همان طلبه به ایران بر می گردد. من می خواهم میان امتم باشم و همراه آنان بروم ولو پایمال شوم..." 22) یک روز بنا شد به دلیل ازدحام جمعیت خانم ها را نگوییم بیایند. امام فرمود:" من با دست همین زن ها شاه را بیرون کردم. اینها باید در صحنه و اجتماع باشند." 23) خود را موظف می دانستند که حرکت مردم ایران را از سه انحراف مصون بدارند. یکی ار شائبه ی وابستگی و ارتباط با بیگانگان، دوم از داشتن هر گونه گرایش های کمونیستی و حتی گمان و تصور اتحاد با آنان، سوم از داشت اهداف صرفا ملی گرایانه.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت