روایتی از رفع گرفتاری با توسل به امام رضا (ع)
بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویى به عبدالله گفت: «تشكى را كه رویش نشسته اى بلند كن. هر چه زیر آن است، براى توست!»
سرویس سبک زندگی فردا: عبدالله به دیواره سخت صخره كوچك تكیه داد. دلش پر از غصه شد. دور و بر خود چشم چرخاند. دلش مى خواست با ناله بلند، عقده هایش را بیرون بریزد. چه كسى بود كه پاى درد دلش بنشیند و غصه هایش را بروبد! چشم به آسمان كشاند و به خدا شكایت كنان گفت: «فقط خودت به دادم برس؛ تنهایم، خدا!» در ادامه این مطلب را به نقل از تبیان بخوانید.
یاد طیس و دوستانش افتاد. در نظرش، طیس چه قدر پست شده بود! دیگر كم مانده بود كه آن ماجرا را از همه جاى شهر جار بزند. حالا خیلى ها به موضوع پى برده بودند. همان ماجراى پول مختصرى كه عبدالله به «طیس » بدهكار بود
آخرین بار، همین چند دقیقه پیش بود كه طیس، سر راه او سبز شد و زبان پشت لب هاى درشت و سیاهش چرخاند كه: «آهاى عبدالله! دوباره كه دست خالى هستى، نكند باز هم گرفتار و شرمندهای ... هان؟!»
عبدالله هم با رویى سرخ، اما دلى خشمگین گفت: «نه! باور كن هنوز در تلاش هستم تا هر طور شده، بیست و هشت دینارت را برایت جور كنم؛ كمى صبر داشته باش مسلمان!»
ناگهان دوستان «طیس» دور عبدالله جمع شدند و او را به باد خنده هاى مسخره آمیزشان گرفتند.
- آهاى آهاى عبدالله گدا! آهاى آهاى عبدالله بى پول! عبدالله گرسنه!
همان دم بود كه عبدالله از دست آنها گریخت. «طیس» هم پشت سرش عربده كشید كه: «تا فردا مهلت دارى پولم را پس بیاورى؛ وگرنه، هر چه دیدى از چشم خودت دیدى. مى دهم نوچه هایم از پا به نخل هاى نخلستانم آویزانت كنند، آن وقت ... !»
حالا عبدالله آرام آرام مى گرید. دامن دشداشه اش خیس اشك بود و گونه هاى درشت و برآمده اش، متورم.
خدایا! از كجا بیست و هشت دینار طلا جور كنم. براى من پول زیادى است.
كاش محتاج نبودم و از او قرض نمى گرفتم! كاش مى مردم و دست به دامان او نمى شدم!
فكرى به خاطرش رسید.
- بروم دست به دامان او بشوم . ... بهتر نیست؟! او خیلى كریم است. خیلى هم با گذشت و راز دار!
فورى به عریض، در نزدیكى مدینه رفت. چون اهل خانه امام رضا علیه السلام گفته بودند كه حضرت به آن جا رفته است.
به محله عریض رسید. به طرف كلبه امام رفت. امام را از دور دید، تا آمد پا تند كند، دید امام فورى اسبش را به سمت او راند و خیلى زود به او رسید. هر دو، گرم سلام و احوال پرسى شدند . عبدالله تا آمد حرفى بزند، امام رضا (علیه السلام) پرسید: «چه خواسته اى دارى عبدالله!»
عبدالله لب هایش را به زحمت لرزاند.
- قربانت گردم مولاى من! «طیس» از من طلبى دارد و چند روزى ست كه در گرفتن آن پافشارى مى كند. من نتوانسته ام پولش را تهیه كنم؛ اما او با حرف ها و اعمال خود مرا در كوچه و بازار، رسواى مردم كرده است!
صورت امام رنگ به رنگ شد. عبدالله فكر كرد شاید امام به «طیس» خواهد گفت كه باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را آزار نده!
اما چنین نشد. امام رضا (علیه السلام) با جمله اى كوتاه گفت: «همین جا باش تا برگردم!»
او بر روى زیلویى ساده در بیرون كلبه نشست. ماه رمضان بود. عبدالله هم مثل امام روزه دار بود. دقایقى گذشت، امام نیامد. عبدالله نگران شد. برخاست تا به مدینه برگردد و روزى دیگر به سراغ امام بیاید. چون وقت افطار شده بود. تا آمد راه بیفتد، امام را در برابر خود دید.
امام رضا (علیه السلام) با مهربانى او را به درون كلبه برد. عبدالله هنوز در فكر بدهكارى اش بود.
امام ایستاد به نماز. عبدالله نیز پشت سر امام نماز خواند.
دقایقى بعد امام از عبدالله پرسید: «گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده باشى؟»
عبدالله با خجالت پاسخ داد: «نه، افطار نكرده ام!»
امام از خدمتكار خود خواست غذا بیاورد. خدمتكار، فورى دست به كار شد، سینى كوچكى را در مقابل عبدالله و امام گذاشت. عبدالله در كنار امام رضا (علیه السلام) و خدمتکارش افطار كرد.
بعد از خوردن غذا، امام با خوش رویى به عبدالله گفت: «تشكى را كه رویش نشسته اى بلند كن. هر چه زیر آن است، براى توست!»
عبدالله تعجب كنان، لبه تشك را بالا زد. دستش به كیسه اى كوچك خورد. با خوشحالى آن را برداشت. داخل آن پر از سكه بود. آن را تكان داد و سپس از امام تشكر كرد و براى رفتن برخاست.
به دستور امام، چهار تن از خدمتكارها و دوستانش آماده شدند تا او را تا مدینه همراهى كنند؛ عبدالله گفت: «نه سرورم، نیازى به آمدن آنها نیست؛ شبگردهاى ابن مسیب در گشت و گذار هستند، دوست ندارم آنها مرا همراه اینان ببینند!»
- ابن مسیب، حاكم ستمگر مدینه بود. هیچ شیعه اى در مدینه از دست او در امان نبود.
- امام گفت: «راست گفتى . خدا تو را هدایت كند!»
عبدالله خداحافظى كرد و با شعف و شوق راه افتاد. دوستان امام تا جایى كه از دید یاران ابن مسیب دور بود او را همراهى كردند . سپس به نزد امام بازگشتند.
عبدالله، بى قرار و با عجله وارد خانه شد و ماجرا را براى همسرش باز گفت. بعد بند از دور گلوى كیسه باز كرد و سكه هاى طلاى آن را یكى یكى شمرد.
۴۸ سكه طلا بود . شگفت زده شد. ناگهان نگاهش به نوشته روى یكى از سكه ها گره خورد: «۲۸ دینار طلب آن مرد است و بقیه هم براى توست!»
عبدالله به گریه افتاد. همسرش كه با بهت و ناباورى نگاهش مى كرد، پرسید: «چرا گریه مى كنى مرد، چه شده عبدالله؟!»
صداى عبدالله بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد.
معجزه است؛ معجزه امام رضا (علیه السلام) . سوگند به خدا من به امام نگفته بودم كه طلب «طیس» چه قدر است . اما انگار او همه چیز را فهمید. خدایا، او چه قدر به دل دوستانش نزدیک است!
دیدگاه تان را بنویسید