پدرم اولین بار که مرا با چادر دید، نشناخت!/ از شهدا خواستم که یک همسر روحانی نصیبم شود/ حاضر به دوستی با هیچ پسری نبودم
پدرم اولین بار که مرا با چادر دید، نشناخت. از حجابم خوشحال شد ولی از چادرم نه. گفت شبیه عربها شدهای و چادر برایت محدودیت میآورد. مادرم اما از دیدن چادرم خوشحال شد و بعد از مدتی او هم چادری شد که البته هنوز هم چادری است.
سرویس سبک زندگی فردا؛ محدثه انسینژاد: عطیه لسانی فرزند دوم یک خانواده کوچک است. زندگی عطیه در یک دوره سه ماهه، دچار تغییرات بزرگی شد و او از یک دختر تارک الصلاه بیحجاب، به دختری معتقد و چادری تبدیل شد. دختری که برای ازدواج با یک فرد روحانی به شهدا متوسل شد و حاجتش را هم از آنها گرفت. او در حال حاضر دانشجوی ارشد مطالعات زنان و مادر یک دختر سه ساله است. در ادامه گفتگوی فردا را با این مادر دهه شصتی درباره سیر تحولش میخوانید.
پدر و مادرم آدمهای معتقدی بودند که به مرور دچار غفلت شدند
عطیه درباره وضعیت اعتقادی خانوادهاش میگوید: «پدر و مادرم اوایل انقلاب که با هم ازدواج کردند، آدمهای معتقدی بودند. اما بعدها که وارد بازار کار شدند و به خاطر معاشرت با همکارانشان که از یک قشر خاص بودند، اعتقادات و نمازشان کمرنگ شد. البته به نماز خواندن اعتقاد داشتند و از نخواندنش خجالت میکشیدند یعنی به نوعی دچار غفلت شده بودند. مادرم تا یازده سالگی من، چادر سر میکردند ولی به مرور و با اصرار پدرم چادر را کنار گذاشتند و پوششان به مانتوهای بلند تغییر پیدا کرد. در آن زمان مادرم در مجالس مذهبی شرکت میکردند اما با بزرگ شدن من و خواهرم اعتقاداتشان کمرنگتر شد گرچه هنوز به نماز خواندن پایبند بودند.»
واجب بودن نماز و روزه و حجاب را از معلم پرورشی یاد گرفتم
او درباره وضعیت خودش در خانواده میگوید: «من تا قبل از دبیرستان تابع خواهرم بودم. وقتی خواهرم یک هفته نماز میخواند من از روز سوم به او میپیوستم. مادرم هم وقتی نماز خواندن ما را میدید، تشویقمان میکرد. اما وقتی خواهرم بعد از چند روز نماز خواندن را کنار میگذاشت، من هم به تبع او این کار را میکردم. از سوم دبستان تا آخر راهنمایی به این شکل نماز میخواندم. پدرم خوش اخلاق بود ولی برای تربیت دینی ما زمان نمیگذاشت، اما مادرم نمازخوان و سختگیر بود. این باعث میشد؛ من و خواهرم از اینکه بخواهیم شبیه مادرمان شویم وحشت داشته باشیم تا دوران راهنمایی متوجه روزه و حجابم نبودم، چون خیلی بچه به حساب میآمدم و خانوادهام هم در این باره راهنماییام نمیکردند. دوره راهنمایی توسط معلم پرورشیام فهمیدم نماز، روزه و حجاب به من واجب است.»
حاضر به دوستی با هیچ پسری نبودم
عطیه درباره شروع تغییرات در زندگیاش میگوید: «من تا دوم راهنمایی به حجاب اعتقادی نداشتم اما از سوم دبیرستان اتفاقات مهمی در زندگیام افتاد. من در شبهای قدر و شبهای جمعه گاهی برای خنده و دیدن دوستانم با مادرم به هیئت میرفتم. هیئت خوبی نبود، خانم مداح برای اعلام انزجار از کارهایمان خیلی بد با ما برخورد میکرد. یادم هست ماه محرمها پشت دسته عزاداری راه میافتادیم و از پسرها شماره میگرفتیم. البته من هرگز با پسری دوست نشدم، بیشتر برای تفریح و خنده این کار را میکردیم. من همیشه به پسرها بیاعتماد بودم و بسیار مغرور بودم تا حدی که هیچ کس را در شان خودم نمیدانستم. متاسفانه دوستی داشتم که خیلی اهل رفاقت با پسرها بود و به همین دلیل گاهی مرا سر قرار با دوستان مذکرش میبرد. یادم هست یک بار دوستم میخواست من را به خانه یکی از دوستان مذکرش ببرد که خدا به من رحم کرد و ماجرا ختم به خیر شد؛ یعنی ماجرا به شکلی پیش رفت که من در دو قدمی آن خانه حاضر نشدم واردش شوم. دو عامل ترس و غرور باعث شده بود که از خیلی اتفاقات مصون بمانم. غرور باعث میشد که حاضر به دوستی با هیچ پسری نشوم و ترس هم مرا از کارهای خلاف دور نگه میداشت.»
یک خانم حوزوی با حرفهایش درباره حجاب من را تحت تاثیر قرار داد
او درباره ماجرای تحولش میگوید: «من در خانه یکی از دوستان مادرم با یک خانم حوزوی که به او خانم سادات میگفتند آشنا شدم. آن زمانها نمیدانستم چرا به او سادات میگویند و حتی در جریان نبودم که سادات همان سیده است. دوست مادرم دختری داشت که فقط از دین حجابش را داشت اما در واقع دختری بد دهن، بیشخصیت، اهل رفاقت با پسرها و فوقالعاده بیادب بود. یک روز در خانه دوست مادرم درباره حجاب بحثی صورت گرفت و خانم سادات با من و مادرم در این باره صحبت کرد. مادرم آن زمانها حجابش کمتر شده بود. یادم هست خیلی حرص میخوردم از اینکه خانم سادات انقدر منطقی جوابمان را میدهد و از طرفی نمیتوانستم شخصیتش را هم زیر سوال ببرم و به قول معروف زیر میز بزنم. حرف من این بود که حجاب و ظاهر مهم نیست و مهم دل افراد است. در پایان بحث طولانیمان، وقتی داشتیم به خانه میآمدیم؛ خانم سادات جملهای گفت که خوب یادم مانده است: «بالاخره دختر این خانم که حجاب دارد و ظاهرش طبق دین است با شما که حجاب ندارید، برای خدا یک تفاوتی دارد. او حرف خدا را گوش داده ولی شما ندادی.» از طرفی این حرفش درست بود و از طرف دیگر باعث ناراحتیم شد که چرا من را با آن دختر بیادب مقایسه کرده است. آن دختر درونش بد بود و ظاهرش خوب، برعکس من که به نظرم میآمد درونم خوب است و ظاهرم بد. این حرف از نظر روحی ضربه سنگینی به من وارد کرد.»
من به جز امتحان روخوانی هرگز قرآن نخوانده بودم
این دانشجوی ارشد مطالعات زنان درباره دومین اتفاق تاثیرگذار زندگیاش میگوید: «من در دوران دبیرستان به کلاس زبان میرفتم و سطح زبانم هم خیلی بالا بود؛ یعنی بالاتر از دیپلم. استادم یک پسر سی ساله بود که دانشجوی دکترا بود. او فوقالعاده با ادب بود و من آن زمان در جریان نبودم که یک پسر مذهبی است. او معمولا ریش میگذاشت، در چشم هیچ دختری خیره نمیشد و در شهادت ائمه لباس مشکی میپوشید. من نمیدانستم تمام این موارد نشانههای یک فرد متدین است. یک بار در خلال بحثهای کلاس یکی از داستانهای قرآن را تعریف کرد. من باورم نمیشد که در قرآن چنین داستانهایی وجود داشته باشد، تا آن زمان هرگز قرآن نخوانده بودم. استادم خطاب به کلاس گفت شما چه طور مسلمانهایی هستید که تا به حال قرآن نخواندهاید! این دومین ضربه محکم روحی به من بود. با خودم فکر میکردم چطور جرات میکند به من چنین حرفی را بزند، اما ته ذهنم میدانستم که حقیقت را میگوید. من به جز امتحان روخوانی در مدرسه، تا آن زمان قرآن نخوانده بودم.»
اصول دین را از تلویزیون یاد گرفتم
عطیه درباره سومین اتفاق تاثیر گذار زندگیاش میگوید: «معلم دینیای داشتیم که میانسال، محجبه، عاقل و منطقی بود. او همیشه مانتوهای بلند با کفش و کیف همرنگ میپوشید و تیپ لبنانی داشت. بارزترین ویژگیاش این بود که همیشه خودش بود. معلممان خیلی به کتاب پایبند نبود و همیشه سر کلاس بحث میکردیم. اول سال من ایستادم و محکم گفتم که نماز کلیشه است؛ نه تنها متعلق به عهد باستان است بلکه به زبان عربی است و کاری بیفایده و تکراری است. مگر اینکه به خاطر حرکات ورزشیاش مفید باشد! یادم نیست جواب معلمم چه چیزی بود ولی بسیار منطقی بود. من از دی ماه همان سال نماز خواندن را شروع کردم. جوابهایی به این شکل مثل یک قطعه پازل است که دقیقا در جای خودش قرار میگیرد و بخش خالی وجودمان را پر میکند. من تا اردیبهشت ماه کم و بیش نماز میخواندم، به مرور به برنامههای مذهبی تلویزیون علاقهمند شدم و مخاطب برنامههایی شدم که تا پیش از این به محض دیدن آنها شبکه را عوض میکردم. برای منی که از اصول دین هیچ چیز نمیدانستم، این برنامهها شالوده ذهنی ساختند.»
از امام زمان (عج) خواستم که کمکم کند وقتی محجبه شدم کسی مسخرهام نکند
او درباره مسیر محجبه شدنش میگوید: «تابستان، قبل از رفتن به پیش دانشگاهی برایم مسلم شد که حجاب واجب است. قبل از این یک بار در خردادماه به شکل امتحانی موهایم را پوشاندم که دوستم با دیدنم مسخرهام کرد. من در کل همیشه تیپی ساده و کمی ژولیده داشتم. آن وقتها هر وقت میخواستم بیرون بروم، گریه میکردم که نمیتوانم دستور به این سادگی خدا را انجام دهم. خجالت میکشیدم که شبها دعا میکردم و خدا اجابتم میکرد. نیمه شعبان آن سال یک هفته قبل از مهرماه بود. من از برنامههای تلویزیون متوجه این مناسبت شده بودم. قبلترها فکر میکردم وقتی امام زمان (عج) ظهور کند، گردن همه ما را با شمشیر میزند. اما در نیمه شعبان آن سال با امام زمان (عج) درددل کردم و گفتم که میخواهم محجبه باشم ولی از تمسخر فامیل و اطرافیانم میترسم. گفتم اگر حاضر و زنده هستید، کمکم کنید که بتوانم. اولین هفته به مدرسه نرفتم چون عهد کرده بودم با حجاب به مدرسه بروم. مقنعه گشادم را تنگ کردم و با مانتو و شلوار تنگ به مدرسه رفتم. در مدرسه به جز یکی دو مورد تمسخری نشنیدم. همان زمان نقطه عطف زندگیام بود. بعد از یک ماه دیدم که مانتو و شلوار تنگ با حجاب جور در نمیآید، یک مانتوی ساده و گشاد پوشیدم. مدیرم به خاطر نپوشیدن فرم مدرسه از من اشکال گرفت که موضوع را برایش گفتم و او هم قبول کرد.»
به جای قمیشی، سامی یوسف گوش دادم
عطیه درباره دوران دانشگاهش میگوید: «من به صورت پوشیده و باحجاب وارد دانشگاه شدم و با مذهبیترین دختر کلاس دوست شدم. نمیدانم او چطور به من علاقه پیدا کرد ولی هنوز هم دوستم دارد و یکی از صمیمیترین دوستان من است. آن زمانها که در خوابگاه بودم برای کم شدن غم دوری از خانواده آهنگهای سیاوش قمیشی را گوش میکردم. به مرور با راهنماییهای دوستم سامی یوسف را جایگزین این آهنگها کردم. اردیبهشت ماه بود که قبل از رفتن به سر اولین کلاس بعد از تعطیلات، همراه با دوستم به فروشگاهی رفتیم و من چادر ملی خریدم و به این ترتیب من چادری شدم؛ چون دوست داشتم جزو چادریها باشم. چیزی که قبلا دلم نمیخواست باشم. در دوران دانشگاه نگاه کردن به برنامههای ماهواره را قطع کردم و وقت پخش این برنامهها به اتاقم میرفتم. من در حال حاضر حتی حاضر نیستم برنامههای صدا و سیما را از طریق ماهواره ببینم.»
پدرم اولین بار که مرا با چادر دید، نشناخت!
او درباره اولین برخورد خانوادهاش بعد از چادری شدن میگوید: «پدرم اولین بار که مرا با چادر دید، نشناخت. از حجابم خوشحال شد ولی از چادرم نه. گفت شبیه عربها شدهای و چادر برایت محدودیت میآورد. مادرم اما از دیدن چادرم خوشحال شد و بعد از مدتی او هم چادری شد که البته هنوز هم چادری است. خواهرم ولی برایش حجاب و نمازم آنچنان اهمیتی نداشت. خواهرم بعدها با مردی هم عقیده خودش و تقریبا از یک خانواده مذهبی ازدواج کرد. البته تغییرات او هرگز به اندازه به من نبود ولی خدا را شکر در حال حاضر زندگی خوبی دارد.»
وجود امام زمان (عج) مسیر زندگیام را تغییر داد
عطیه یک خاطره شیرین هم برایم گفت: «یک بار در دانشگاه درباره شیعه و سنی بحث شد و من در دلم شک ایجاد شد. صبح به کتاب خانه اهل سنت رفتم، در راه با امام زمان (عج) نجوا میکردم و میگفتم نکتهای که در این بحث تعیین کننده است؛ حضور یا عدم حضور شماست. بقیه اختلافات ما مربوط به تاریخ یا احکام است. مدتی دنبال کتابهای اهل سنت بودم و حتی آنجا با یک طلبه سنی بحث کردم؛ ایشان آیه و حدیث میآورد و من هم احادیثی را نقل به مضمون بیان میکردم. در پایان بحث ایشان گفتند «اگر شما امام زمان (عج) را دارید، پس چرا حالا به اینجا آمدهاید؟» آن لحظه واقعا وجود حضرت را حس کردم؛ همین که من تا آنجا آمده بودم و مسیر زندگیام تغییر کرده بود به خاطر لطف و نگاه حضرت در آن نیمه شعبان بود. وقتی کتابهای اهل سنت را خواندم فهمیدم امکان ندارد کسی دقیقا با این عقاید آشنا باشد و بتواند به آنها پایبند بماند.»
از شهدا خواستم که یک همسر روحانی نصیبم شود
این دانشجوی ارشد مطالعات زنان درباره ماجرای ازدواجش میگوید: «من در دانشگاه وارد تشکل انجمن اسلامی مستقل شدم و در دوره لیسانس به جای درس خواندن کتابهای دینی میخواندم. ارشد هم به سمت علوم انسانی و اسلامی گرایش پیدا کردم. دو سال از فارغالتحصیلیام در مقطع لیسانس میگذشت و خواستگار مناسبی نداشتم. اغلب خواستگارانم وقتی میشنیدند من جشن عروسی بدون رقص میخواهم، نمازم را همیشه میخوانم و اگر در سفر نمازم قضا شود، ناراحت میشوم یا وقتی میشنیدند که از شوهرم توقع دارم به سخنان رهبری گوش بدهد، از ازدواج با من منصرف میشدند. یک روز به زیارت مزار شهدای گمنام دانشگاهمان رفتم و گفتم شما هیچ کاری برایم نکردید، حالا برای ازدواجم باید به شلمچه بروم. همان روز به جنوب رفتم و آنجا هم درخواستم را بیان کردم. گفتم من دو سال است که منتظرم، یک انسان مومن هم برایم کافی است ولی من بهترینش را از شما میخواهم، من ایده آلم برای ازدواج یک روحانی است. نمیدانم کدام یکی از شهدا حاجتم را دادند.»
همسر طلبهام با وجود عقاید متضاد خانوادهام و ماهواره از خواستگاری و انتخاب من منصرف نشد
او در ادامه میگوید: «بعد از گذشت دو ماه یکی از دوستانم که قبلا مشخصاتم را در دفترش وارد کرده بودم و او هم خوب میدانست که یک شخص روحانی با خانواده ما هماهنگ نیست، با من تماس گرفت و یک روحانی را برای خواستگاری معرفی کرد. خانواده من آن روزها متوجه شده بودند که من نمیخواهم با فردی که عقایدش مثل آنهاست ازدواج کنم. چند نفر از خانمهای خانواده همسرم به خانه ما آمدند و من همان حرفهای همیشگی را به آنها گفتم، آنها هم گفتند که کاملا برای همدیگر مناسب هستید. جلسه بعدی با پسرشان به خانهمان آمدند. آنها از تضاد اعتقادیمان با خبر بودند و ماهواره را هم در خانه ما دیدند ولی با این حال پا پس نکشیدند. شوهرم از عقاید من خیلی خوشش آمد، من زیبایی آنچنانیای ندارم و حتی شوهرم این موضوع را به یکی از دوستانش گفته بود که من به خاطر ایمان همسرم با او ازدواج کردم و حالا او در نظرم زیباترین زن دنیاست. هفته اول بعد از عقد برای شوهرم درباره بیحجاب بودنم و اعتقاد نداشتن به نماز و روزه گفتم و او به من افتخار کرد که این مسیر را برای زندگیم انتخاب کردم. شوهرم حالا طرفدار همیشگی برنامه از لاک جیغ تا خداست (میخندد)»
دخترم را با محافل مذهبی آشنا میکنم
این مادر جوان درباره برنامههایش برای تربیت دخترش میگوید: «تا هقت سالگی دخترم را آزاد میگذارم. از هفت سالگی تا چهارده سالگی اول تشویق و بعد اجبار را پیش میگیرم؛ یعنی امر به واجبات و محرمات و سفارش درباره مستحبات و مکروهات. سعی میکنم در تربیت دخترم با شوهرم هماهنگ باشم. انقدر به او محبت میکنم تا به همین واسطه با محبت الهی آشنا شود. با تفکر و کتاب آشنایش میکنم و به محافل مذهبی خوب وصلش میکنم تا اگر روزی پایش لغزید تکیهگاهی داشته باشد. اگر خطایی کرد تا جایی که بتوانم برخورد تندی با او نمیکنم و راهنماییاش میکنم.»
دیدگاه تان را بنویسید