سرویس سبک زندگی فردا؛ غزاله صباغیان طوسی: نمیدانم هنوز هم اسکناس دویست تومانی چاپ میشود یا نه، امروز بیشتر سکهها جایش را گرفتهاند. ولی روی اسکناس عیدی بچگیهای ما تصویر رنگی یک عده رزمنده نقش بسته بود که جلو مسجد ایستاده بودند، عکس امام دستشان بود و تفنگها و پرچمی که نوید پیروزی میداد را بلند کرده بودند. کنارش نوشته بود «آزادی خرمشهر».
فتح خرمشهر یکی از نقاط عطف مهم دوران دفاع مقدس بود. رزمندگان ما توانستند با سی و پنج روز جنگ خانه به خانه، پس از نوزده ماه، خرمشهر را از چنگ نیروهای متجاوز آزاد کنند و دشمن را تا مرزهای بین المللی عقب برانند. اتفاق مهمی که ضربه سنگینی به ارتش عراق وارد کرد و استراتژی جنگ را تغییر داد.
درباره خرمشهر بسیار گفته و نوشتهاند. این مسئله آنقدر مهم بوده، که بخش مجزایی را در آثار دفاع مقدس به خودش اختصاص داده است. به مناسبت سه خرداد ماه، سالروز آزادی خرمشهر، از میان آثاری که انتشارات سوره مهر به این مناسبت منتشر کرده، پنج عنوان کتاب انتخاب کردیم. کتابهایی که هر یک قصه خرمشهر را از دریچهای متفاوت برای شما تعریف میکنند.
پاییز ۵۹ (خاطرات زهره ستوده) زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات شنیدنی او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا میکند. مخصوصا که قلم خوب خانم میرابوالقاسمی، تدوینگر کتاب، بر شیرینی داستان و روایت اتفاقات آن، افزوده است. «هیچ کس به یقین چیزی نمیدانست اما همه چیز خبر از یک اتفاق بد میداد. حس درونی ما میگفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفیها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمیشد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت میکردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت. مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش دهها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز میکردند…»
اسیر کوچک (خاطرات شفاهی غلامرضا رضازاده) شاید برایتان جالب باشد که بدانید خردسالترین اسیر جنگی ایران کیست؟ غلامرضا رضازاده که در اولین روزهای جنگ به همراه خانوادهاش به اسارت ارتش عراق درآمد و بیش از چهارصد روز در اردوگاههای عراقی ماند. این کودک جنوبی، پس از آزادی هم دست از مبارزه نکشید و بارها به جبهه رفت و زخمی شد. کتاب اسیر کوچک شرح خاطرات او از اولین روزهای حمله عراق به ایران، و قصههای روزهای اسارت او و سایر همشهریانش در اردوگاههای عراق تا روزهای آزادی را حکایت میکند و بسیار خواندنی است. «وضعیت غذایی ما در زبیر بهتر از تنومه نبود. در زبیر هم غذا را در تشت میآوردند و چای را داخل سطل میریختند. به جای لیوان نیز طبق معمول از شیشههای مربایی استفاده میکردیم که متعلق به سربازان عراقی بود. از این شیشهها نهایت استفاده را میکردیم. با آن آب میخوردیم و از داخل سطل آب بر میداشتیم و برای وضو گرفتن استفاده میکردیم. حتی گاهی خورش غذا را نیز داخل این شیشهها میریختیم. ناهارمان قدری برنج بود. آنقدر کم که به قول بزرگترها میشد دانههای آن را شمرد».
به داد ما برسید! (ناگفتههای نامه تاریخی علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان) علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود که جنگ شروع شد. جنگی نابرابر و بیمقدمه که با کارشکنیهای داخلی از طرف بنی صدر، نابرابرتر هم می شد. فشار نیروهای عراقی و امتناع ارتش و دولت وقت از فرستادن مهمات و اسلحه برای سپاه کار را به جایی رساند که شمخانی نامهای تند و افشاگرانه به مسئولین مملکتی بنویسد و تقاضای کمک کند. نامهای یک صفحهای که جزو اسناد دفاع مقدس ثبت شد و اذهان را متوجه سپاه خوزستان و خیانتهای بنی صدر کرد. کتاب حاضر شرح گفت و گوی کوتاهی با علی شمخانی پیرامون وقایع آن روزها و ماجرای نگارش آن نامه است که گرچه بسیار مختصر، ما را با حال و هوای آن روزهای خرمشهر بیشتر آشنا میکند. «آن روز که عراق حمله کرد، ما هیچ تصور و درکی از جنگ و جنگیدن نداشتیم. هیچ کس از جنگ ادراکی نداشت. سطح اطلاعات نظامی ما پایین بود. برای نمونه علی افشاری را بالای پشت بام ساختمان سپاه اهواز گذاشته بودیم که وقتی هواپیما آمد، با تیربار با آن مقابله کند. گمان میکردیم به دلیل آنکه علی افشاری قوی هیکل است، هواپیما را میزند!»
خرمشهر، کو جهان آرا؟ (گفت و گو با صغری اکبرنژاد، همسر شهید محمد جهان آرا) کتاب حاضر جلد پنجم از مجموعه شناخته شده «بانوی ماه» است که به مصاحبه با همسران سرداران شهید میپردازد. یک کتاب کم حجم و جمع و جور که خوانشش در یک نشست تمام میشود اما خواننده را به دنیای اسطورههای مقدس میبرد. سبک کتاب شکل پرسش و پاسخ و مصاحبه دارد، و در خلال آنها با بزرگمرد خرمشهر، شهید جهان آرا، ویژگی های شخصی و فردیاش، ازدواجش، همسرش، افکار و دیدگاههایش و مبارزات و شهادتش آشنا میشوید. «جهان آرا و همرزمانش با دست خالی جنگیدند. بنی صدر به تماسهای آنان توجهی نمیکرد. بنی صدر پیغام داده بود شما بروید جلو، ما با یک حرکت گازانبری خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! توهماتی بود که در سر داشت. میخواست بچههای خرمشهر را دست به سر کند. وقتی جهان آرا به تهران آمد و به دیدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت. شهید رجایی که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهان آرا بگویم بنی صدر تجهیزات نخواهد داد. با اینکه امام تاکید کرده بود که بفرستید، تجهیزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگید»
خانهام همین جاست (خاطرات افسانه قاضی زاده) قصه با روزی که عراق به ایران حمله میکند، شروع میشود. وقتی وسط زندگی عادی و در جریان اهالی خرمشهر، صدای انفجارهای مهیب و شلیک توپ میپیچد. از آن لحظه انگار به آنی همه چیز تغییر میکند. این کتاب قصه دخترهایی است که روزهای جوانی شان شبیه هیچ کس نبود. افسانه قاضی زاده در این کتاب لابه لای خاطراتش از اولین روزهای جنگ، خرمشهر، نقش زنان در آن روزها، فعالیت در بیمارستان و خودش و دوستانش میگوید.
تا اینکه بچهها یکی را معرفی کردند، گفتند«یک پاش قطع شده، یک درصد از شنواییش رو هم از دست داده»
گفتم «نه به درد من نمیخوره. من میخوام دوتا پاش قطع شده باشه یا دوتا دستش، یا قطع نخاع باشه»
گفتند«تو ضعیفی، نمیتونی از پسش بربیای!»
گفتم «چرا بر میآیم. یک پا که چیزی نیست، احتیاج به کسی نداره»
بالاخره با اصرار زیاد بچهها بنا شد همدیگر را ببینیم. سید اولین حرفی که زد گفت یک پایش مصنوعی است و من گفتم: «به خاطر همین حاضر شدم با شما صحبت کنم»…
*عکسها از غزاله صباغیان طوسی
دیدگاه تان را بنویسید