سرویس سبک زندگی فردا؛ الهه افراسیابی: فصلها را باید اینطور قسمت میکردند: فروردین تا خرداد بهار باشد، تیر تا شهریور تا بستان، مهر و آبان پاییز باشد، آذر و دی و بهمن زمستان، بعد اسفند برای خودش یک فصل باشد. پیشواز باشد و به یاد آوردن. برای اینکه بهار یک خاطرهٔ جمعی است، مشترک، قدیمی، ریشه دار. چیزی شبیه به یکی از آن درختهای کهنسال اساطیری. اصلا بهار اسطوره است. فرقی نمیکند از نسل هفت سینهای پر و پیمان و سال تحویلهای شلوغ خانهٔ مادربزرگها باشید یا عید برایتان جمع کوچکی از نزدیک ترینهایتان باشد با چند تایی عکس یادگاری. عید، زبان مشترک همهٔ ماست. ماهی قرمز تنگ بلور که چرخ میزند از کودکیهای دور تا امروزهای نزدیکمان. سبزهٔ گوشهٔ سفره است، خنک، تازه، زنده! آجیل و شیرینی است، گل و لبخند است. شلوغی بازار است، حرکت و جنب و جوش خیابانهایی است که ناگهان جان دوباره گرفتهاند. شوقِ رنگ کردن تخم مرغ است، به یادآوردن هیجانِ به تن کردن لباسهای نو است و یادآوری حساب و کتاب عیدیها و نقشههای کودکانه و مفصل بعدش.
بهار خنده است، بی اختیار، اصیل! هر چه دور باشی میرسد، سردی آنچه نشسته بر جانت را آب میکند. شبیه یک وسوسه کوچک به دلت میافتد، جان میگیرد، ریشه میکند، نمیشود نادیدهاش بگیری. هرطور که باشد همراهت میکند. شکوفهٔ گیلاس است، ناگهان با چند جوانهٔ تازه مینشیند بر تن لخت درخت. ناگهان زمستان را تمام میکند! ناگهان زندگی است.
هر سال، هرچه بر ما گذشته و نگذشته، چشم میدوزیم به سال تازه، امید داریم و آرزو. دل خوش میکنیم به آنچه پیش رو، حساب و کتاب روزهای رفته را میسپاریم به اسفند که آرام آرام آبش کند با برفهای زمستانه. بهار امید جمعی و مشترک ماست. بهار تقویم تازه ایست از روزهایی که میتوانندحول حالنا الی احسن الحال ما باشند. هر قدر هم که بی رمق و خسته باشیم، بهار جوشش تازهٔ ماست، هر بار تکرار میکنیم: شاید اتفاقهای تازهای در راه باشد. از کجا معلوم که نباشد؟ مگر نه اینکه این فصل، زلالی باران است و نفس کشیدن خاک است و نسیم است و اردیبهشت. مگر نه اینگه ادمی به امید زنده است و آغازهای دوباره. از هر کیش و مسلک و آیین و طرز فکری که باشیم، عید خاطرهٔ مشترک ماست. یک نقطهٔ اتصال قوی. میگوییم سیب، میگوییم سماق، میگوییم بوی اسکناس نو لای قرآن و گلهای بهاری پشت پنجره! میگوییم خانه تکانی، دید و بازدید، آرزوهای نو! و همه میدانند از چه حرف میزنیم. همه میفهمند از چه حرف میزنیم.
بهار زبان مشترک ماست. میراثِ نازنین نیاکان ماست. تکرارِ خوشایند از سر نوشتنهای مشترک است. شادی مشترک است حتی وقتی چیزهای هست که شبیه گذشته نیست. حتی وقتی فاصلههای مکانی هست، جای خالی آنها که میخواهیم و نیستند، آنها که رفتهاند... که از دست رفتهاند هست، حتی وقتی چیزهایی را نداریم که باید باشند، حتی در خستگی بعد از بالا و پایینهای آنچه از سر گذراندهایم باز بهار، بهار است. سالی یک بار فرصتِ آرزو کردن برای دیگری، دیگران است. سالِ خوبی داشته باشی است، مبارک باد است، آرزوی خوشی و سلامتی است.
کلمههای این روزهای آغازین سال مهربان هستند، شیشهاند، شفاف! نور از میانشان عبور میکند، دل به حضورشان گرم میشود. آدمی آرزو میکند کاش میشد کمی از آن را توی شیشه ریخت و ذخیره کرد برای باقیِ سال، برای آنچه پیش روست.
عید لبخند و آغوش و دیده بوسی است. دست انداختن دور شانهٔ کسانی است که دوست میداریم. بغل گرفتن سهممان از زندگی است. گرم، محکم و صمیمی. بهار به یاد آوردن است. چه فرقی میکند در قالب کارت تبریکهای قدیمی با آن نوشتههای براق طلایی باشد یا پیامک کوتاهی از فلان همکلاسی سالهای دور یا حتی یکی دو جملهٔ کوتاه و با عجله در آخرین روز کاری به همکار میز کنار دستیمان.
بهار نزدیکیِ خاطر آدمی است به آدمی و چه کسی نمیداند چه رنج بزرگی است آدمی بدون آدمی. هزار سال هم که بگذرد، هزار بار هم که تکرار شود بیرون زدن جوانه از خاک و به شکوفه نشستن درخت و چرخیدن ماهی دور تنگ، این تکرار کلیشه نمیشود. بشود هم قشنگترین کلیشهٔ عالم است. رنگ است، صورتی، سبز، زرد آبی. گرماست، اگر به یاد سپردن بلد باشیم، اگر یاد بگیریم، بهار بیشتر از یک فصل است. میتواند سال باشد، تمام باشد، میتواند برآورده شدن باشد. چشم ببندیم و آرزو کنیم، سالِ من باش، سالِ ما باش. آمینِ دعاهای هم باشیم، سال ما باشد... سال ما باشد، چرا نباشد؟
دیدگاه تان را بنویسید