یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها

کد خبر: 646551

و در آخر مادر خاموش می‌شود در حالی‌که زنان و مردان بسیاری را آگاه کرده است. مادر، هم او که در تمام داستان کنار سماور ایستاده و به فرزندانش امید می‌دهد و قلب آن‌ها را گرم می‌کند در آخر به آتش مادری‌اش چراغ آزادی خواهی را روشن می‌کند و می‌افرزود.

یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها
سرویس سبک زندگی فردا؛ فاطمه جناب اصفهانی*: مادرانه‌های زیادی خوانده‌ام. روایت‌هایی از درد و خوشی. خاطرات نزدیک و دور زنانی که تاریخ را زیسته اند و یا در حال اتفاق آن هستند. روایت تلخ و شیرینی زنانی که شاید حتی مادری را تجربه نکرده بودند اما به واقع مادر بودند.
یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها
یکی حیرت انگیزترین آن‌ها مادرانه‌هایی بود که یک زن آن‌ها را روایت نکرده بود. آن‌که قلم به دست گرفته بود و نوشته بود مردی بود که چشمانش خوب مادری را دیده بود و قلبش خوب آن را حس کرده بود. انگار مادری که بچه ندارد!
رمان «مادر» ماکسیم گورکی از آن نمونه‌هاست که به خوبی آن را می‌شناختم و همراهی‌اش می‌کردم در حالی‌که نویسنده‌اش یک روز هم مادر نبود و حتی زن نبود. داستان کتاب، داستان قدیمی است از مبارزه ملت‌ها علیه ظلم و پاره کردن طناب ارباب رعیتی که نویسنده آن این‌بار بر بلندترین قله روسیه ایستاده و آن‌ را لحظه به لحظه روایت می‌کند.
مادر، همسر مرد بدخویی است که مدام او را کتک می‌زند، با کسی مهربان نیست، مردم از او می‌ترسند و بالاخره بر اثر بیماری می‌میرد. این زن مادر پسری است به نام پاول که همه ظلم را از خانه گرفته تا ده تماشا کرده و درد، روح او را فرا گرفته است.
او نمی‌تواند همچون جوانان همسال خود تنها کار کند و آخر هفته عیاشی کند. این‌ها روح او را راضی نمی‌کند. پس به شهر می‌رود و کتاب می‌آورد. می‌خواند و می‌فهمد. و دیگر نمی‌تواند سکوت کند. کم‌کم دوستان پاول به خانه آن‌ها می‌آیند و در مورد آزادی کتاب می‌خوانند و با هم صحبت می‌کنند.
مادر همیشه وقتی در آشپزخانه سمار را برای چای آماده می‌کند صحبت‌های آن‌ها را می‌شنود، اما خیلی متوجه نمی‌شود و بیم دارد که پسرش و همه این جوانان را بازداشت کنند و در نهایت به سیبری تبعید کنند. اما او مانع فرزندش نمی‌شود و پاول هر روز تعداد بیشتری از کارگران کارخانه را با کمک اعلامیه و کتاب بیدار می‌کند. پاول به آن‌ها می‌گوید:
«جریان زندگی خوبه. می‌بینین که همین زندگی شما رو با قلب باز به خانه‌ٔ من آورده. او ما را که در تمام مدت عمرمون کار می‌کنیم، با هم متحد می‌کنه و زمانی فرا می‌رسه که همه با هم متحد می‌شویم! البته زندگی نسبت به ما بی‌رحم و خشن است ولی همین زندگی است که چشم‌های ما را باز و معنی تلخ خود را بر ما آشکار کرده و هم اوست که این را به ما نشان می‌ده»
یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها
و بالاخره آن اتفاق برای پاول هم می‌افتد و بازداشت می‌شود. وقتی پاول را بردند، مادر روی نیمکت نشست و چشم‌هایش را روی هم گذاشت و آهی کشید و مدت‌ها آهسته گریست و درد دل خونین خود را در اشک‌هایش فرو برد. در مقابل خود صورت زرد پسرش را با آن سبیل قیطانی همچون لکه‌ای ثابت می‌دید که چشمان چین خورده‌اش حکایت از لذت و شادی می‌کردند. در سینه‌اش خشم و غضب نسبت به کسانی که پسری را از مادرش به جرم حقیقت‌جویی جا می‌کردند همچون کلافی سیاه در هم می‌پیچید با خود اندیشید: «ای کاش مرا هم با خود می‌بردند!»
مادر خیلی تنها نمی‌ماند. دوستان پاول به دیدنش می‌آیند و او پیشنهاد می‌کند که از این پس او اعلامیه‌ها را در کارخانه و میان کارگران پخش کند. چرا که اگر بعد از بازداشت پاول و دوستانش اعلامیه‌ای پخش نشود یقین پیدا می‌کنند که تنها آن‌ها معترض بودند و سرنوشت سخت‌تری در انتظار آن‌ها خواهد بود.
دوستان پاول قبول می‌کنند و اعلامیه‌ها را به دست مادر می‌دهند تا به بهانه فروش غذا در کارخانه آن‌ها را میان کارگران پخش کند و حین رفتن به او می‌گویند:«شما خیلی قوی هستید! ما حتی این حرف‌ها را به مادر خودمان نمی‌توانیم بزنیم! زنده باد آزادی! پاینده باد قلب مادر!»
مادر به خاطر فعالیت تازه، جان دوباره‌ای پیدا می‌کند و با کمک یکی از دوستان پاول که او را مانند پسر خودش دوست دارد خواندن را دوباره آغاز می‌کند و کتاب می‌خواند و زندگی تازه‌ای را آغاز می‌کند.
«حرف می‌زنم، حرف می‌زنم و به حرف‌های خودم گوش می‌دم ولی باورم نمی‌شود چون تموم عمر ساکت بودم و جز یک فکر نداشتم و آن هم این بود که در طول روز از همه دور باشم و کسی منو نبینه تا مجهول بمونم ... ولی حالا در فکر همه‌ام ... شاید خوب از کارهای شما سر در نیارم ... اما همه به من نزدیک‌اند. دلم به حال همه می‌سوزه و سعادت همه را خواستارم»
در دنیای تیره و خاموشی که تنها صدای سوت کارخانه شنیده می‌شود کسی جنبش و اعتراض مردها را هم باور نمی‌کند؛ چه برسد به یک زن که همچون دیگر زنان ده تنها بچه آورده و کتک خورده و رویاهایش را فراموش کرده. پس کسی به مادر شک‌ نمی‌کند. با این‌حال مادر خانه خود را در ده ترک می‌کند و برای ادامه مبارزه به شهر می‌رود. و بعد از آن پیشنهاد می‌کند تا اعلامیه‌ها را به روستاهای دور ببرد و توزیع کند. و این کار را با موفقیت انجام می‌دهد. در این بین بر اثر سهل‌انگاری سربازان یکی از دوستان انقلابی پاول از زندان فرار می‌کند. او این ایده را مطرح می‌کند که پاول و چند رهبر دیگر به همین شیوه از زندان فرار کنند. مادر در یک ملاقات نامه‌ای با این مضمون به پاول می‌دهد و در حالی هفته بعد به دیدن او می‌رود. با این‌حال وقتی جواب نامه را از پسرش می‌گیرد و پاسخ را می‌داند.
یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها
بی‌آنکه به او نگاه کند تند بیرون رفت تا اشک‌هایش غماز احساساتش نباشد. در راه چنین می‌نمود که آن دستش که نامه در آن بود درد می‌کند. بازویش سنگینی می‌کرد مثل اینکه به شانه‌اش ضربتی وارد آمده باشد. در موقع ورود به خانه، گلوله‌‌ٔ کاغذ را به نیکلا داد. در حینی که می‌دید او آن کاغذ را سخت فشرده شده را باز می‌کند از نو اندکی امید به وی دست داد: «رفقا نخواهم گریخت، نمی‌توانم»
روز دادگاه فرا می‌رسد و خانواده متهمان به دادگاه می‌آیند تا بعد از مدت‌ها از سرنوشت فرزندانشان مطلع شوند. در دادگاه سخنرانی‌های پرشوری اتفاق می‌افتد و سربازان بیم شورش دارند و مدام مردم را به آرامش تهدید می‌کنند تا این‌که حکم خوانده می‌شود؛ همه به سبیری تبعید خواهند شد.
تمام زن‌ها می‌گریستند و این گریه‌‌ٔ آن‌ها بیشتر از روی عادت بود تا در اثر غصه. از آن دردها نبود که با ضربتی بهت‌آور و ناگهانی برکسی وارد می‌شود و او را گیج می‌سازد؛ بلکه به مصیبت غم‌انگیز جدا شدن از فرزندان خود پی می‌بردند، اما این درد با احساساتی که زاده‌‌ٔ این روز بود درهم آمیخته و غرق می‌شد. پدر و مادرها طوری به فرزندانشان می‌نگریستند که در نگاه آن‌ها حس بی‌اعتمادی به علت جوانی جگرگوشه‌ها و اعتقاد برتری خودشان با یک نوع احترام نسبت به فرزندان به طرز شگفت‌آوری با هم می‌آمیخت. این سالخوردگان با اندوه از خود می‌پرسیدند که از این پس چگونه عمر به سر خواهند برد. با کنجکاوی به این نسل جدید نگاه می‌کردند که جسورانه درباره امکان زندگی بهتر بحث می‌کردند. بلد نبودند احساسات خویش را بیان کنند و بدین کار عادت نداشتند.
مادر اگرچه از شنیدن حکم شکسته و پریشان است اما می‌داند که باید متن سخنرانی پسرش را در دادگاه به کمک دوستانشان بنویسند و به تعداد زیاد چاپ کنند تا همه مردم صدای او را بیرون دادگاه بشنوند. چنین نیز می‌کنند و او با یک چمدان اعلامیه که متن سخنان پسرش است راهی شهر دیگری می‌شود اما جاسوسی که مدتی است او را تعقیب می‌کرده به نگهبانان نشانش می‌دهد.
مردم بعد از اینکه مطلع می‌شوند این زن مادر پاول، یکی از جوانان انقلابی است دور او را می‌گیرند و مانع می‌شوند سربازها به او نزدیک شوند. مادر از این فرصت استفاده می‌کند و اعلامیه‌ها را بیرون می‌آورد و به مردم می‌دهد و به سینه خود می‌زند و می‌گوید:
«و اینجا هم آتش دیگری روشن می‌کنند، روشن‌تر از خورشید آسمان؛ خورشید سعادت بشر که زمین و تمام کسانی را که روی آن‌ها سکونت دارند با نور عشقی که نسبت به همدیگر و نسبت به همه چیز احساس می‌کنند جاودانه روشن می‌کنند! آتش فسادناپذیری دارند که از روح و از اعماق قلب سرچشمه می‌گیرد و به این ترتیب است که در این عشق پرشوری که فرزندان ما به همه‌‌ٔ جهانیان دارند زندگی جدیدی بنیاد می‌شود. چه کسی می‌تواند این عشق را خاموش کند؟ چه کسی؟ نیرویی بالاتر از این وجود دارد؟ زمین است که آن را به وجود آورده و سراسر زندگی خواهان پیروزی اوست ... بلی، سراسر زندگی!»
یک کتاب تاثیرگذار و خواندنی از مبارزات مادری تنها
و در آخر مادر خاموش می‌شود در حالی‌که زنان و مردان بسیاری را آگاه کرده است. مادر، هم او که در تمام داستان کنار سماور ایستاده و به فرزندانش امید می‌دهد و قلب آن‌ها را گرم می‌کند در آخر به آتش مادری‌اش چراغ آزادی خواهی را روشن می‌کند و می‌افرزود.
این کتاب که امروز علی اصغر سروش آن را با نثری روان ترجمه و نشر هیرمند آن را منتشر کرده است به راحتی روی میز کتابفروشی موجود است، سال‌ها کتابی ممنوعه تلقی می‌شده و مردم در خلوت خانه‌ها و کنج زندان‌ها مخفیانه آن را می‌خواندند. به جرم داشتن و خواندن مدت‌ها در زندان بازداشت می‌شدند.
رمان مادر قصه تکرار ناشدنی مردمی است که خواهان آزادی و رهایی از ظلم بوده و هستند. قصه‌ای تکراری که کهنه نخواهد شد.
*فاطمه جناب اصفهانی کارشناس ارشد مطالعات فرهنگی است.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت