سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: همسرم نبود. سوز سرما میپیچید لای چادرم، توی یک دست بچه، عروسک بود و دست دیگرش را حلقه کرده بود دور گردنم. دکتر گفته بود زودی برو بیمارستان از قفسه سینهاش عکس بگیر و بیاور. یک جوری سرفه میکرد که بند دلم پاره میشد. بچه بغل از لای بوق بوق ماشینها رد کردم و به بیمارستان رساندم. بستری شد، بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. همه پرستارهای بخش جمع شده بودند دورش و رگش پیدا نمیشد. دستهایم میلرزید، یک چشمم گریه بود و چشم دیگرم توی کیف، دنبال دفترچه بیمه و مدارک میگشت. دلم میخواست از بیقراری بشکند، کاش باباش سفر نرفته نبود. به خودم گفتم محکم باش، الان وقت ننه من غریبم بازی نیست. «لا حول ولا قوه الا بالله»ی گفتم و پاهایم از آن همه سستی، قدری درآمد.
• اولهای جوانی خوره کتابهای «نیمه پنهان» روایت فتح بودم. روایت همسران شهدا از زندگی را دوست داشتم، معمولا ریتم مشابهی داشتند، صفحات اول، ماه عسل بود. بوی خوش آشنایی از کاغذ میتراوید و «عشق، آسان نموده بود اول». بعد کم کمک شیپور جنگ نواخته میشد و «میافتاد مشکلها». مجنونها میرفتند و لیلیها میماندند با یکی دوتا بچه قد و نیم قد دست تنها، میان شهری که هر لحظه ممکن بود دل آسمانش به صدای غرشی پاره شود. لیلیها میماندند و سرما، مریضی بچه، غربت، دلتنگی، بی پولی حتی. اما باز امید بود که مجنون بر میگردد، ابر کنار میرود و نیمه دیگر ماه پدیدار میشود. تلخی ماجرا آن جا بود که «امید» از میان کاغذها پر میکشید. آن صفحهای، آن سطری که لیلی، میفهمید مجنون دیگر به خانه باز نخواهد گشت. اینجای کتابها، طاقتم تمام میشد. دلم شور میافتاد برای شانههای نحیف لیلی، دلم تنگ میشد برای آن حمایتها که مجنون داشت و دیگر خبری ازشان نبود. فکر میکردم لیلیها چه کار میکنند بعد مجنون؟ چطور بار زندگی و بچه و خیلی چیزهای دیگر را تنهایی به دوش خواهند کشید؟ بعد میدیدم که زنهای قصه، یک جور سرسختی و مقاومتی پیدا میکنند که قبل
از آن نداشتند. انگار از فردای آن روز، باور میکنند که باید خیلی محکم باشند. باید بغضها و ضعفهایشان را قورت بدهند و ستون زندگی بشوند. هر کدام از این کتابها که تمام میشد، زن قصه، لیلی ماجرا، در نظرم از یک ساقه نحیف گل، به یک کوه محکم بدل شده بود.
اگر چه زندگی این روزهای ما به مدد ایثار آن آدمها، آهنگ آرام و امنی دارد ولی هنوز که هنوز است خیلی از جاهای زندگی که کم میاورم یاد زنهای نیمه پنهان میافتم و توی دلم شاگردیشان را میکنم.
• دشوار است و این دشواری را خدا خودش خوب میداند. زندگی موحدانه، در کنار مردهای بیپروا و سربلند، زنهای محکم هم میخواهد، زنهایی که زود خودشان را نبازند، دست و پایشان از کوچکترین حادثهها و رخدادها نلرزد و همین جور زنها هستند که شهیدپرور میشوند.
دیدگاه تان را بنویسید