کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم

کد خبر: 631672

روح این بانو، تا کجای آسمان، قد کشیده‌ بود که اینقدر بلند فکر می‌کرد و کارهای بزرگ انجام می‌داد؟ یعنی آن لباس و این گردنبند، به هیچ کجای دلش بسته نبود؟ دلش پیش زیبایی هیچ‌کدام از اینها نمانده بود؟ اصلا مگر می‌شود یکی آن‌قدر با احساس و سراسر پر از شورِ زندگی باشد و دلش پیش لباس عروسی‌اش نمانده‌ باشد؟

کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم
سرویس سبک زندگی فردا؛ سیده زهرا برقعی: دارم خرت و پرت‌های گوشۀ کمد را مرتب می‌کنم. بقچه‌های رنگی، لباس‌های داخل کاور، کیسه‌های خرید که چیزهایی در آن پیدا می‌شود که ماه‌هاست سراغش را نگرفته‌ام. کیف‌های قدیمی و جدید، هدیه‌هایی که هم یادگاری‌اند و هم خیلی ازشان خوشم نیامده‌است. چند جور چادر و کفش و روسری. دستبند و گردنبندهای رنگی رنگی بدلی. خرده‌ریزه‌هایی که کمد را تا خرخره پر کرده‌اند و بیش از نیمی از آنها دست‌کم در سالی که گذشت، استفاده نشدند.
کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم
مادر پیشنهاد می‌کند:«چند تایی را ببخش. بده برسد دست مستحق»
پیشنهاد خوبی است. اولش ذوق زده کلی جنس جدا می‌کنم. بعد سر و کلۀ وسوسه‌ها پیدا شد: - این لباس را درست است توی مهمانی نمی‌پوشم، ولی می‌شود توی خانه پوشید. - سگک این کفش را می‌دهم عوض کنند. شاید دلچسب‌تر شد و پوشیدم. - این لباس یادگار دوست دبیرستانم است. - این پیراهن را نگه می‌دارم برای دخترِ نداشته‌ام. - این کیف را به کی بدهم؟ حیف‌ام می‌آید. - این روسری اگر به درد مهمانی نمی‌خورد، به درد سفر که می‌خورد. - این شلوار را می‌گذارم برای وقتی که دو شماره از دور کمرم کم شد و اندازه‌ام شد بپوشم.
و غربالگری‌ها هی ریزتر و ریزتر شد. طوری که از آن‌همه جنسِ کنار گذاشته شده، فقط چندتایی قطعی شدند برای بخشیدن و به عبارتی از سر باز کردن!
نشستم به مرتب کردن کمدی که هنوز خلوت نشده‌ بود. دوباره همان بقچه‌ها، همان کاورها، همان پلاستیک‌پیچ کردن‌ها.
کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم
شب که می‌خواستم بخوابم، به این فکر کردم که چرا این‌قدر دلشوره دارم؟ چرا خسته‌ام؟ چرا این‌قدر قلبم تند و کند می‌زند؟ و دلیل‌اش را نفهمیدم.
صبح هم تا چشم باز کردم اول سراغ گوشی رفتم و اینستاگرام و عکس‌های مختلف... درست وقتی که داشتم عکس پسرک فقیری را لایک می‌کردم که کنار وزنۀ ترازو و دفتر مشقش، توی پیاده‌رو خوابش برده‌ بود، یکهو قلبم ریخت پایین.
رشد کردنِ یک آدم، در گرو بخشیدن‌های اوست
اینکه آدم درد را بداند چیست و سراغ درمانش نرود، از همه چیز بدتر است. دردِ نبخشیدن و دل نکندن هم از آن دردهاست که مویرگی، ریشه می‌کند توی وجود آدم. دادن و بی‌دریغ بخشیدن برای آدم سخت می‌شود. یک‌جوری که حتی اگر هم بدهد، انگار بخشی از وجودش را کنده و داده. دلش پیش آن هدیه می‌ماند. بخشیدنش برایش یک کار بزرگ و شاهکار و عجیب، نمود می‌کند. توهم سراغش می‌آید که عجب کار بزرگی کردم که فلان لباسم را بخشیدم! این احساس، یعنی همان درد بزرگ. درد که فقط دردِ قلب و دردِ کلیه نیست! این هم یک جور درد است.
کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم
یاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها افتادم که پیراهن شب عروسی‌اش را هدیه داد. آن روزها که اولین بار این قصه را خواندم، دانش‌آموز بودم. به اهمیت پیراهن شب عروسی پی نبرده‌ بودم. فکر می‌کردم این لباس هم مثل لباس‌های دیگر است. اما حالا فرق می‌کند. حالا دیگر می‌دانم که لباس شب عروسی، چقدر ارزشمند و باشکوه و ماندنی است. چقدر با دیدنش، یاد خاطرات خوش و دیالوگ‌های ماندگار می‌افتیم. حضرت زهرا سلام الله علیها، این لباس را داد به فقیر؟ یآ آن گردنبند مروارید... آن چی بود؟ و اصلا مگر مرواریدهای آن موقع مثل حالا بودند که پلاستیکی و تقلبی باشند؟ مروارید بودند. مروارید واقعی! این را که می‌فهمانم به خودم، باز پر از سوال می‌شوم. چطوری دلش آمد گردنبند به آن قشنگی را بدهد برود؟ چرا برای دخترش زینب سلام الله علیها کنار نگذاشت؟
روح این بانو، تا کجای آسمان، قد کشیده‌ بود که اینقدر بلند فکر می‌کرد و کارهای بزرگ انجام می‌داد؟ یعنی آن لباس و این گردنبند، به هیچ کجای دلش بسته نبود؟ دلش پیش زیبایی هیچ‌کدام از اینها نمانده بود؟ اصلا مگر می‌شود یکی آن‌قدر با احساس و سراسر پر از شورِ زندگی باشد و دلش پیش لباس عروسی‌اش نمانده‌ باشد؟ من فکر می‌کنم بانو هنرِ دل کندن داشت. هنرِ اینکه حسِ خوب چیزها را از خود آن چیزها جدا کند، و نور و روشناییِ بخشیدن را می‌توانست ببیند و حس کند. بانو، استادِ شوکه کردنِ دیگران بود. دختری در اوج جوانی و زیبایی و شکوه، گردنبند مرواریدش را داد به فقیر. پردۀ زیبای خانه‌اش را حتی! وعدۀ غذای سه روزشان را حتی!
دردِ من بزرگتر و بزرگتر شد. دیدم که دارم کوچک می‌شوم. دیدم که رشد کردنِ یک آدم، در بخشیدن‌های اوست. در دل‌کندن و دادن و آرامش‌های بعد از آن.
کمی در آینه حضرت زهرا سلام الله علیها، خودمان را تماشا کنیم
رفتم سراغ کمدم. به خودم گفتم: یا از این حقارت بیرون بیا و ببخش، یا دیگر هیچ‌وقت ادعای هیچ‌چیزی را نداشته باش.
و بخشیدن، سرآغاز آرامش‌های بعدی بود. اگر چه هنوز فاصله بود بین بخشیدن‌های من و بخشیدن‌های بانو.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت