سرویس سبک زندگی فردا؛ فاطمه جناب اصفهانی: «چه شده؟ آیا این زمین واژگون شده؟ آيا دنیا کن فیکون شده؟ آیا زلزله آمده؟ آیا این مردم، همگی، یکباره عوض شدهاند؟ اینها کجا بودند؟ پیشتر چه حرفهایی میزندند؟ چه بحثهایی میکردند؟ آیا اینها همان خلق محروم مظلوم خاموش خفته بودند که حالا بیدار شده بودند؟ آیا به راستی بیدار شدهاند؟ اگر این خلق همهاش غرق در غم غریبی نان و آب و اتاق و مسکن، فقط یک سال، همینطور شب و روز به این مسائل فکر کند و درباره این مسایل بیندیشد و راه و چاه را از هم تشخیص دهد و بحث کند و درباره این مسائل بیندیشد و راه و چاه را از هم تشخیص دهد و بحث کند و به فکر نجات خود باشد و حرف سیاست و مملکت و حکومت و رهبران گذشته و آینده را بزند، راستی چه میشود؟ آیا در این تکیهها و مساجد باز جمع خواهند شد؟... اینها اگر تصمیم بگیرند، اینها اگر راه بیفتند، اینها اگر بفهمند و بدانند، اینها اگر دریابند، اینها اگر بخواهند، فردا این کوه توچال را هم از جا می کنند. وای! چه شوری به پا شده؟ چه غوغایی شده!»
برای نسل ما که انقلاب را درک نکردهایم و هرآنچه از انقلاب میدانیم از تصویرهای سیاه و سفید و سرودهای انقلابی تلویزیون و خاطرات بزرگترها میدانیم خواندن چنین مستندی غنیمت است.
کتاب را که باز میکنی خیالش را هم نمیکنی که اینچنین غرق شوی در روزهای انقلاب و قلبات بتپد برای اتفاقی که میدانی آخرش چه میشود اما هر صفحهاش دلت شور میزند. روایت محمود گلابدرهیی آنچنان مستندگونه نوشته شده که میتوانی بوی دود میز و مبلهای بانکها را که وسط چهارراه دارد میسوزد حس کنی.
انگار تو هم پشت دیوار کوتاه پشتبام خزیدهای و داری شعار میدهی و هیچ سردت نیست از بارانی که تند باریدن گرفته از تیرهای هوایی سربازها که آسمان را سوراخ کردهاند.
وقتی گلابدرهایی همسر و دو فرزندش را در خانه کرج تنها میگذارد و برای شرکت در تظاهرات به شمیران میآید تو هم سوار همان مینیبوس هستی. مینیبوسی که همه برای همین هدف سوارش شدهاند و کسی حرف نمیزند. انگار نه انگار که همین مردم یک ساعت دیگر چنان فریاد میزنند و شعار میدهند که به گوش ازهاری هم برسد. و گلابدرهیی دارد همه چیز را در ذهنش ضبط میکند:
«اما حالا اینجا توی ماشین، من سراپا گوشم و هرچه میشنوم ضبط میکنم و به خاطر میسپارم. میبینم هرجا میروم، حرف حرف خمینی است. آنها که گوش به فرمان امام هستند و زجر کشیدهاند، زیاد حرف نمیزنند. جایشان توی خیابان است و فکر و ذکرشان انقلاب. فقط توی خیابان که میآمدی، تکلیف روشن میشد. یا باید شعار میدادی و میپریدی تو شکم سربازها، یا سرت را پایین میانداختی و میرفتی میچسبیدی به کارت. نمیتوانستی سر چهار راه بایستی و حرف بزنی. سرچهارراه گلوله میآمد و از سینه تو میگذشت و سینه کسی که با تو داشت بحث میکرد را هم سوراخ میکرد»
او همچون یک جامعه شناس و مردم شناس همهجا حاضر است و هرچه میبیند ثبت میکند. دوش به دوش مردم شعار میدهد. وقتی سربازها حمله میکنند زیر پل پنهان میشود. با خبرنگاران به بهشت زهرا میرود و جنازههای بی سر و سوراخ و خونی را میبیند و مادران و پدرانی که قوی شدهاند و شعار میدهند. انگار هر شهید که بر زمین میافتد نیروی مردم افزون میشود.
«زن و مرد و بچه و بزرگ و پیرمرد و جوان میدوند. از زنها جدا میشوم. انگار بهسوی بهشت میدوند. هر آدم بالغ عاقل منطقی حسابگر اهل دودوتا چهارتایی، هرجوری حساب کند، میبایست از خانه بیرون نیایند. ولی این انبوه زن و مرد نگران و پریشان و مضطرب، دل دل زنان، تند تند، با شتاب، هاج و واج، با دستپاچگی میدوند و وحشت زده در هم میپیچند و به سوی مرگ و شهادت پیش میروند»
پیش از این انقلاب این مردم را میشناخته. با نویسنده و منتقد و کارمند و کاسبش سلام و علیک داشته. کار کرده و اعتراض کرده و اخراج شده. اما این مردم! اگر اینها مردم دیروز هستند امروز چه اتفاقی افتاده که چنینند؟ او انگار مردم امروز را نمیشناسد. خودش را که پا به پای مردم میدود و خواهرزادهاش را نمیشناسد. پسرش میخواهد همراهش بیاید تهران و در تظاهرات شرکت کند. مادرش بی اجازه پدر به دسته زنها وارد میشود و شعار میدهد و معتقد است وظیفه شرعی است. همه عوض شدهاند. در خانهشان را باز میکنند و پناه میدهند. با ماشینشان مجروح و شهید میبرند. برادر شدهاند. خواهر شدهاند. محصلها دیگر به مدرسه نمیروند و به خیابان ها آمدهاند و مشق شعار میکنند.
«آیا این مردم و این جوانها همان آدمهایی نیستند که سالها، شب و روز با هزار رنگ و دنگ و فنگ خواستند آنجوری بسازندشان که اینجور نشوند و حالا دست اندرکاران میبینند، درست همان آدمهایی شدند که نمیخواستند بشنوند و آیا همین آدمها و همین جوانها، روزی، باز بر سر راه همین راه امروزشان نخواهند ایستاد؟
گلابدرهیی مدام از خودش سوال میپرسد. انگار ذهنش رهایش نمیکند تا فقط شعار بدهد و همراه شود. او همراهی است پر از سوال. و در همه رفتارها دنبال علت است. حتی در شعارها. شعارهایی که نیروی حرکت این مردم خشمگین و معترض است.
«اینهمه شعر، اینهمه آهنگ، اینهمه شعار. اینها را چه کسانی ساختهاند؟ کسی نمیداند و کسی هم نخواهد دانست. همیشه چنین بوده. تا بوده چنین بوده. چه کسی تخت جمشید و آن مجسمهها را ساخته؟ چه کسی آسیابهای شوشتر را ساخته؟... و همینجور بگیر و بیا و برس تا امروز، تا همین حالا؟»
و در همه لحظههایی که میداند مردم بیدار شدهاند و دارند درست میروند، شرق، غرب، شمال و جنوب و شعار میدهند و خون میریزند و دلشان رهبرشان را میخواهد تا آرام بگیرند. جان میدهند تا تغییر کنند دلش شور میزند و از خود میپرسد:
«اگر کار انقلاب تمام شود و تو ببینی، حتی یکی از خواستههای این خلق عملی نشده و تو این محرومان مظلوم، همچنان باید در فقر و فلاکت و بدبختی و بی پناهی خود دست و پا بزنید، آن وقت چه خواهی کرد و چه خواهی گفت و چه خاکی بر سرت خواهی ریخت محمود؟»
و خاطرات محمود گلابدرهیی در بیست و سه بهمن تمام میشود. آن روز که انقلاب پنج ماه و شش روز از تولدش میگذرد. وقتی که پیمان پسر دوزاده ساله گلابدرهیی هم آمده و پدر ضامن را میزند و خشاب را برمیدارد و اسلحه را میدهد به دست پیمان و میگوید: «بیا بگیر، تازه اول بسم اللهست. برو بابا، برو»
و پیمان اسلحه را بالای سر میگیرد و میدود و همراه بقیه دختر و پسرهای دوازده سیزده فریاد میزند: «بعد از شاه نوبت امریکاست». چاپ تازه این کتاب خاطره انگیز را دفتر نشر معارف روانه بازار کرده است.
*عکسها از فاطمه جناب اصفهانی
دیدگاه تان را بنویسید