امام و مواجهه با مرگ؛ آدم به آدم می‌رسد، اما تو کوهی

کد خبر: 627205

من آن روز در حسینیه جماران بودم و از نزدیک حالات امام را دیدم، حتی پلک چشم ایشان هم اشک‌آلود نبود. فقط گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. مردم گریه کردند، زار زار هم گریه کردند ولی ایشان خود را نباختند که مردم هم خود را ببازند. اگر ایشان گریه می کردند و می‌گفتند: «بله! به ما ضربه زدند، صدمه زدند، نفرین بر اینها!» مردم هم خود را می‌باختند.

امام و مواجهه با مرگ؛ آدم به آدم می‌رسد، اما تو کوهی
سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: جمله‌‌ٔ معروفی هست که می‌گوید:«عظمت مردان بزرگ را در طرز برخوردشان با مردان کوچک باید دید» من اما دوست دارم توی این جمله این طور دست ببرم: عظمت مردان بزرگ را در چگونگی مواجهه با «مرگ» باید دید. پدیده مرگ، به ویژه مرگ عزیزان، آدمی را به شکل عریانی با حقیقت هستی روبه رو می‌کند و چه بسا بزرگانی که در این مواجهه خود را باخته‌اند.
عظمت روحی امام، در مواجه با حوادث گوناگون تلخی که در مسیر انقلاب رخ داد نمایان‌تر می‌شود. نقطه عطف این حوادث، که به عاطفه هر انسانی چنگ می‌زند، درگذشت آقامصطفی، فرزند ارشد اوست.
امام و مواجهه با مرگ/ آدم به آدم می‌رسد، اما تو کوهی
خانم فاطمه طباطبایی در خاطراتش چگونگی اطلاع امام از این اتفاق را اینطور شرح می‌دهد: «از احمد پرسیدم: چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت: به بیمارستان که رسیدم، دکتر گفت: او فوت کرده و باید کالبدشکافی کنیم. من از بیمارستان به دفتر آمدم و از در بالاخانه آمدم که اجازه این امر را از آقا بگیرم. هنگامی که رسیدم دیدم ایشان در اتاق نشسته‌اند. زانوانم یاری حرکت نداشت و توان گفتن این خبر را نداشتم که آقا مرا صدا زدند. سایه‌ام را روی شیشه دیده بودند که همین حالت درنگ من، کافی بود تا دریابند اتفاقی افتاده که من یاری آمدن و گفتن آن را ندارم. گفتند: مصطفی فوت کرده؟ گفتم: بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیه استرجاع «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندند. گفتم: دکتر گفته مرگ مشکوک است. کبودی‌های بسیاری روی بدن و صورت او دیده می‌شود، باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ مشخص شود. حالا آمده‌ام از شما اجازه بگیرم. گفتند: «این کار را نکنید! من نیازی نمی‌بینم» خبر در گذشت حاج آقا مصطفی برای دوستان بسیار ناگوار و غیر قابل تحمل بود؛ زیرا وی در بین آنان محجوبیت خاصی داشت. احمد به امام گفت: این برادران بسیار ناراحتند. شما می‌توانید به آن‌ها دل‌داری دهید؟ امام پذیرفتند. من برایم بسیار عجیب بود که چه‌طور عده‌ای جوان می‌خواهند از پدر داغ‌دیده آرامش بگیرند. هر کدام که وارد می‌شدند در حالی که تلاش می‌کردند در برابر امام خویشتن‌دار باشند، اما تا چشم‌شان به امام می‌افتاد تاب نمی‌آورند و با صدای بلند گریه می‌کرند. سرانجام امام همه آن‌ها را به صبر دعوت کردند و گفتند:«این طور قضایا مهم نیست، برای همه‌ٔ مردم پیش می‌آید. الطاف خفیه‌ای خدای تبارك و تعالی دارد كه ما علم به آن نداریم اطلاعی بر او نداریم، و چون ناقص هستیم از حیث علم، در این طور اموری كه پیش می‌آید جزع و فزع می‌كنیم، صبر نمی‌كنیم، این برای نقصان معرفت ماست به مقام باری تعالی» در کنار همه اینها، امام یک جا یادداشت کرده بود:«در روز یكشنبه نهم شهر ذی القعدة الحرام ۱۳۹۷، مصطفی خمینی نور بصرم و مهجه‌ٔ قلبم دار فانی را وداع كرد و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار شد» جمله‌ای که عمق علاقه امام را به فرزندش را نشان می‌دهد.
به جز شهادت فرزندش، در برابر حوادث دیگر هم مثل کوه بود، آقای فلسفی در خاطراتش رفتار امام بعد از حادثه شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد و دو نفر همراهان را اینطور به تصویر می‌کشد: «مردم با این حادثه سنگین خودشان را نباختند چون رهبرشان خود را نباخت. دیده‌اید وقتی ایام عاشورا می‌آید و روضه خوان در حضور امام -که در این مواقع بر روی زمین می‌نشستند- روضه می‌خواند، امام فوراً دستمال از جیب در می‌آورد و به سختی گریه می‌کند، تا جایی که شانه‌های ایشان تکان می‌خورد و می‌لرزد. اما وقتی گفتند بهشتی -با توجه به علاقه‌ای که امام به او داشت- و هفتاد و دو نفر یک جا کشته شدند مردم دیدند امام مثل کوه، استوار است. من آن روز در حسینیه جماران بودم و از نزدیک حالات امام را دیدم، حتی پلک چشم ایشان هم اشک‌آلود نبود. فقط گفتند: انا لله و انا الیه راجعون. مردم گریه کردند، زار زار هم گریه کردند ولی ایشان خود را نباختند که مردم هم خود را ببازند. اگر ایشان گریه می کردند و می‌گفتند: «بله! به ما ضربه زدند، صدمه زدند، نفرین بر اینها!» مردم هم خود را می‌باختند.
این عظمت روحی، برای امثال ما که با کوچکترین اتفاق و صدمه‌ای در زندگی، غصه‌دار می‌شویم و به ترس و لرز می‌افتیم چندان قابل درک نیست. اما انقلاب را مردی به پیش برد که اگر حسرتی هم داشت، حسرت شهادت بود:
« ...البته همه‌‌ٔ مشتاقان و طالبان هم به مراد شهادت نرسید‌ه‌اند. یکی چون من عمری در ظلمات حصار‌ها و حجاب‌‌ها مانده است و در خانه‌‌ٔ عمل و زندگی جز ورق و کتاب منیت نمی‌یابد و دیگری در اول شب یلدای زندگی، سینه‌‌ٔ سیاه هوس‌‌ها را دریده است و با سپیده سحر عشق عقد وصال و شهادت بسته است. و حال من غافل که هنوز از کتم عدم‌‌ها به‌وجود نیامده‌ام، چگونه از وصف قافله‌سالاران وجود، وصفی بکنم. من و امثال من از این قافله فقط بانگ جرسی می‌شنویم؛ بگذارم و بگذرم»
روایت‌های قبلی: روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود روایت دوم: زن‌ها شاه را بیرون کردند روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد... روایت چهارم: به همدلی آن روزها نیازمندیم روایت پنجم: بگشای لب که قند فراوانم آرزوست... روایت ششم: انقلابی میان کاغذهای خاکی روایت هفتم: سطر اول زندگی آفتاب
روایت هشتم: قصه یک عکس ماندگار؛ عکس را گرفتم و تا خود روزنامه دویدم!
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت