«اسرافیل» یا چگونه دل یک جورج کلونی تنها را به خود جلب کنیم؟!

کد خبر: 627018

خستگی و تنهایی در فیلم بی‌داد می‌کند. در این میان، تنها کسی که با انگیزه سعی در رسیدن به هدفش دارد، سارا است. دختری در آستانه سی سالگی، با خانواده‌ای از هم پاشیده، پدری فوت‌شده، مادری که علی‌رغم مهربانی‌هایش از اختلال روانی اندکی برخوردار است.

«اسرافیل» یا چگونه دل یک جورج کلونی تنها را به خود جلب کنیم؟!
سرویس سبک زندگی فردا: فیلم با ضرباهنگی آرام شروع می‌شود و تو را ناخواسته با آدم‌های آن درگیر می‌کند؛ آدم‌هایی به شدت تنها و تهی، تهی از حس بودن و زندگی. آدم‌هایی که همه به دنبال ریسمانی نازک برای ذره‌ای امید و انگیزه برای ادامه زندگی می‌گردند و تو باید با تک‌تک آنها بگردی و از نگاه آنها به دنیا نگاه کنی و در نهایت قضاوت کارگردان را تأیید کنی که راهی جز این و بهتر از این نبود. در ادامه این یادداشت را به نقل از مهرخانه بخوانید.
«اسرافیل» یا چگونه دل یک جورج کلونی تنها را به خود جلب کنیم؟!
ماهی، زنی در آستانه میانسالی، پسر جوانِ ورزشکارش را در تصادف از دست می‌دهد اما تو اندوه و بی‌تابی این مادر را چندان نمی‌بینی و این کمبود وقتی پررنگ‌تر می‌شود که بدانی کارگردان کار، یک زن است؛ پس توقع داری ریزه‌کاری‌ها و ظرایف مادری نمود بیشتری داشته باشد. اما تنها چیزی که به چشم می‌خورد تنهایی و شاید افسردگی ماهی بعد از بابک است که آن هم با حضور بهروز کم‌رنگ می‌شود. عشق جوانی قرار است بیدار شود؛ اما نه ماهی و نه بهروز، علی‌رغم تنهایی و علاقه، هیچ‌کدامشان توانایی به دوش کشیدن بار عشق را ندارند. گذشته پر سر و صدایی که داشتند؛ مهاجرت بهروز؛ رگ‌زنی ماهی؛ ازدواج اجباری او و... انگار تاب و توان را از هر دوی آنها گرفته است و دیگر قدرت مقابله با کسی و حتی خود را ندارند. خستگی و تنهایی در فیلم بی‌داد می‌کند. در این میان، تنها کسی که با انگیزه سعی در رسیدن به هدفش دارد، سارا است. دختری در آستانه سی سالگی، با خانواده‌ای از هم پاشیده، پدری فوت‌شده، مادری که علی‌رغم مهربانی‌هایش از اختلال روانی اندکی برخوردار است و برادری که با وجود تحصیلات عالی، تمام انگیزه‌اش رفتن به استرالیا است. و سارا، دختر یکی از فامیل‌های دور بهروز، تمام تلاشش را برای نزدیکی به بهروز می‌کند؛ شاید از کابوس خانه و نگهداری مادر و خودخواهی برادرش فرار کند. علی، برادر سارا در جایی از فیلم از او می‌پرسد: «واقعاً بهروز رو دوست داری یا می‌خوای از ما فرار کنی؟ اگه برای دوست داشتن و ازدواج باهاش دلیل داری، دیگه چرا از ما می‌پرسی؟!» و سارا وقتی کنایه علی را بر سن زیاد بهروز می‌شنود، انگار که بخواهد خود را توجیه کند، می‌گوید: «جورج کلونی هم همین سن و سال رو داره و کسی بهش نمی‌گه پیره!» و در نهایت، در جدال میان زنده شدن عشق جوانی و ساختن یک زندگی جدید، این زندگی جدید است که پیروز می‌شود. انگار که بهروز تنها کسی است که حق انتخاب دارد و باید یکی را اختیار کند و در این میان ترجیح می‌دهد تا ماهی، که بیست سال است به وضعیت جدید عادت کرده، به روزمرگی‌هایش ادامه بدهد و خود برای رهایی از تنهایی که به خاطرش به ایران آمده بود و حال می‌دید که دیگران از او تنهاترند، سارا را انتخاب کند؛ سارایی که در تلاطم میان تصمیم بهروز برای انتخاب او یا ماهی، وقتی که بهروز می‌گوید: «سارا، من دوستت دارم». به تلخ‌ترین حقیقت فیلم و مهم‌ترین دلیل بهروز اشاره می‌کند: «چون ماهی دیگه بچه‌دار نمی‌شه؟!» و مخاطب هر کار که می‌کند، این انتهای بی‌حس فیلم را که با بازی‌های سرد و بی‌روح و ناتوان بازیگران، بی‌حس‌تر هم شده، نمی‌تواند بپذیرد. مخاطب نمی‌تواند این انتخاب بهروز را بپذیرد و نمی‌تواند عشق را درک کند. اگر عشق خالکوبی تصویر ماهی روی بازوی بهروز یا اثر تیغ روی مچ ماهی است، پس سارای تنها و پرانگیزه این وسط چه می‌خواهد؟! اگر عشق دل شیر می‌خواهد و به دریا زدن، پس چرا همه ادعای عشق دارند و توان عملی کردن آن را ندارند؟! و مخاطب، تنها فکر می‌کند که ای کاش کارگردان این کار یک زن نبود، شاید ظرافت‌های کار و عشق آن پررنگ‌تر در می‌آمد! و شاید انتخاب بهروز کمک و ازخودگذشتگی به نظر می‌رسید!
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت