سرویس دین و اندیشه فردا:
متن پیشرو، حاصل سخنرانی «دکتر محمدحسین رجبی دوانی» در دوره تخصصی «نفوذ» است که توسط «موسسه طلوع» و با همکاری «شبکه اعزام سخنران و استاد عمّار» در تهران برگزار شده است. موضوع این نشست، «نفوذ در صدر اسلام» میباشد.
متن این سخنرانی را در ادامه میخوانید:
در این گفتار، ما بحث نفوذ را در دوران صدر اسلام، یعنی دوران رسالت پیامبر(ص) و حکومت امیرالمومنین(ع) علی(ع) مورد بررسی قرار خواهیم داد. بحث را در سه محور ارائه خواهیم داد:
اول معرفی جریان های نفوذ، دوم زمینه سازان نفوذ، و سوم پیامدهای نفوذ. همانطور که میدانید پیامبر(ص) در مکه ظهور کرد و به مدت سیزده سال فقط در حد تبلیغ میتوانست فعالیت کند. ظهور اسلام، منافع اقتصادی و سیاسی اشرافیت قریش را تهدید میکرد؛ لذا اشرافیت مکه از ابتدا در مقابل اسلام قد علم کرد.
در آغاز با دعوت پیامبر(ص)مماشات کردند، بعد سعی کردند پیامبر(ص) را تطمیع کنند، بعد به جنگ با قران رفتند. در مرحله بعد شکنجه و آزار نومسلمانان را پیش گرفتند. سپس به پیشنهاد دروغین صلح روی آوردند و پیشنهاد دادند که یک مدتی پیامبر(ص) خدایان مشرکین را بپرستند و آنها هم خدای پیامبر(ص) را بپرستند و در نهایت هر خدایی که بهتر بود را بپذیرند. پیشنهادی که در ظاهر منصفانه به نظر میرسید اما با نزول سوره کافرون، این پیشنهاد دروغین -که قابل تشبیه به تعبیر «دست چدنی و دستکش مخملی» که رهبری برای آمریکا به کار بردند- را بر ملا کرد. در تاریخ داریم که وقتی این آیات را شنیدند، دشمنی خودشان را با پیامبر(ص) بیشتر کردند و معلوم شد که در ادعای خودشان صادق نبودند. در نهایت رو به تحریم بنیهاشم آوردند.
جالب است درآن زمان هنوز همهی بنیهاشم مسلمان نشده بودند، اما بجز دو نفر، همه بنیهاشم مدافع و پشتیبان پیامبر(ص) بودند. آن دو نفر هم یکی ابولهب بود و دیگری هم ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب -که این غیر از ابوسفیان اموی است- یعنی فقط یک عمو و یک عموزاده از کل بنیهاشم با پیامبر(ص)مخالف بودند. لذا به تحریم روی آوردند که یا بنیهاشم پشت پیامبر(ص)را خالی کنند یا اینکه همه با هم از میان بروند. در این مقطع میبینید که بنیهاشم - اعم از مشرک و مسلمان- دست از حمایت پیامبر(ص)برنمیدارند و در نهایت این قریش است که به زانو در میآید. اما شما ببینید همین بنیهاشم بعد از وفات پیامبر(ص) از علی ع) حمایت نمیکنند، در حالیکه همگی مسلمان شده اند. اصلا حضوری درآن قضایای بعد از رحلت پیامبر(ص) ندارند. بدتر از آن در زمان قیام امام حسین(ع) است که شما اثری از بنیهاشم نمیبینید. آیا بنیهاشم در آن زمان فقط هفده مرد داشت که در کنار امام حسین(ع) بجنگند و به شهادت برسند؟ در نهایت هم وقتی تحریم نتیجه نداد، نقشه قتل پیامبر(ص) را کشیدند که با هجرت پیامبر(ص) این نقشه خنثی شد و دوران مکه به پایان رسید. حضور حضرت در مدینه دولت اسلام را
پدید آورد.
آغاز پروژه نفوذ پس از فتح مکه
در مدینه وقتی دو قبیله اوس و خزرج رو به پیامبر(ص) آوردند، پیامبر(ص) توانست با حمایت خواص این دو قبیله حکومت و دولت خود را شکل دهد. اشرافیت قریش به شدت احساس خطر کرد از اینکه پیامبر(ص) حکومت تشکیل دادند. به سرعت جنگهایی را به پیامبر(ص) تحمیل کردند.
یک ماه بعد از هجرت عدهای همراه ابوجهل آمدند به مقابله با پیامبر(ص) که ایشان به سرعت دفعشان کرد. بعد از آن، عکرمهبنابیجهل آمد و پیامبر(ص) عده ای را به فرماندهی حضرت حمزه برای مقابله فرستاد. جنگ بدر را هم تحمیل کردند و اسلام پیروز شد. بعد ازآن، جنگ احد را تحمیل کردند و باز هم اسلام در مرز پیروزی بود که اگر نافرمانی عدهای نبود، احد به شکست نمیانجامید. بعد هم جنگ احزاب را که بزرگترین ائتلاف دشمنان اسلام بود ایجاد کردند و شکست خوردند. یعنی فهمدیدند از راه نظامی هم حریف اسلام نیستند.
با صلح حدیبیه اینها اعتراف کردند که اسلام قدرتی است که نمیتوانند آن را نادیده بگیرند. صلح حدیبیه هم برد-باخت بود. برد کامل برای اسلام و باخت کامل برای دشمن. همزمان با فتح مکه، افرادی که مقابل اسلام بودند باید از بین میرفتند و اعدام میشدند؛ مانند ابوسفیان و صفوان و عکرمه و غیره. درست است که در روز فتح مکه پیامبر(ص) فرمودند امروز روز مرحمت است، ولی برای افرادی که مقابل اسلام بودند حکم اعدام صادر کرده بودند. فرموده بودند بعضی از اینها را حتی اگر به پرده کعبه آویزان شدند، اعدام کنید. منتها اینها از ترس جان و برای اینکه دیگر در قالب دشمنی مستقیم نمیتوانستند به اهداف شان برسند، توسط برخی واسطههایی که از نزدیکان پیامبر(ص) هم بودند خدمت ایشان رسیدند و ایمان آوردند. سیاست حضرت و عطوفت اسلام این بود زمانی که کسی میخواهد مسلمان شود و شهادتین را بر زبان جاری میکند تا خلافش ثابت نشده باشد، باید از او بپذیرد.
حضرت پذیرفت و ابوسفیان از مرگ نجات پیدا کرد. منتهی پیامبر(ص) میدانست که او ایمانش واقعی نیست. چطور میشود جلوی نفوذ آنها را گرفت؟ نمیشود که مانع از حضور آنها در بین مسلمآنها ومساجد شد. پیامبر(ص) تدبیر دقیقی اندیشید. در آن زمان مکه معتبرترین شهر کل عرب غیر از یمن بود، پایگاه بتها درانجا بود و شریفترین قبیله به اعتبار کعبه، قریش بود. پیامبر(ص) مکه را از اعتیار سیاسی می اندازد که قریش و ابوسفیان نتوانند در عالم اسلام از این فرصت استفاده کنند. ایشان مکه را تبدیل کرد به یک شهر دارای بُعد مذهبی که فقط احکام و فریضه حج آنجا انجام شود. هنوز مقدسترین مکان هست اما از نظر سیاسی دیگر اعتبار زیادی ندارد.
با اینکه مکه رجال و سیاستمداران با سابقه ای دارد، یک جوان بیست و یک ساله ناشناس و عادی را بعنوان فرماندار مکه منصوب میکند و نشان میدهد مکه از لحاظ سیاسی بی اعتبار است و خود به مدینه برگشت تا جلوی نفوذ آنها در اسلام را بگیرد. البته ابوسفیان و قشر آنها فهمیدند برای اینکه بتوانند در عرصه سیاسی باشند و کاری را که در زمان جاهلیت نتوانستند به انجام برسانند، در پوشش اسلام انجام بدهند، باید نفوذ پیدا کنند در جایی که مدیریت سیاسی جامعه اسلامی در انجا متمرکز است. به همین خاطر با آن همه تعصب بر روی مکه آنجا را رها کرده و به مدینه میآیند. ابوسفیان با زن خود هند و نیز دیگران میآیند و مقیم مدینه میشوند تا در عرصه سیاسی باشند. پیامبر(ص) باز متوجه است لذا به آنها هیچ میدانی نمیدهد. بعد از فتح مکه تا رحلت پیامبر(ص) حدود دو سال میگذرد، پیامبر(ص) حاضر است از توان ابوسفیان -ابوسفیان با اینکه چهره منفی بود، اما آدم توانمندی بود- استفاده نکند. چون میداند او قصد نفوذ دارد، هیچ پست و مسولیتی نمیدهد.
قدرت گرفتن جریان نفوذ در ارکان قدرت در دوران خلفا
ولی متاسفانه بعد از رحلت پیامبر(ص) که خلافت غصب شد و ولایت به انزوا فرستاده شد، ما میبینیم که غاصبان، زمینه نفوذ اینها را آنهم در حاکمیت اسلام فراهم میکنند. این خیلی عجیب است، گفتن این همه مقدمه برای رسیدن به این نتیجه بود. ابوسفیان موقع رحلت پیامبر(ص) در سفر تجاری شام بود و داشت برمیگشت. به ظاهر برای تجارت رفته بود اما آدم سیاسی کاریست، در راه از کاروانیان پرسید از مدینه چه خبر؟ گفتند پیامبر(ص) رحلت کرده است. خیلی تکان خورد. فورا پرسید چه کسی جای پیامبر(ص) را گرفت؟ گفتند ابوبکر. نتوانست قبول کند. عکس العمل نشان داد و جالب است تاریخ ثبت کرده است که گفت به سر علی و عباس این دو مظلوم بنیهاشم چه آمد؟ گفتند مردم دور آنها را نگرفتند و سقیفه به کام آنها تمام شد.
حالا ببینیم ابوسفیان دنبال چه است، گفت من به محض اینکه به مدینه برسم این شهر را از سواره و پیاده پرمیکنم و حق علی را میگیرم و به او باز میگردانم! شعری هم سرود که من فضای مدینه را چنان غبارآلود میبینم که جز با ریختن خونهای فراوان این غبار فرونمیشیند. آمد به مدینه و نزد عباس رفت. تسلیت گفت و گفت چرا اجازه دادید حقتان را ضایع کنند؟ عباس گفت مردم ما را رها کردند. ابوسفیان گفت من میتوانم حق علی را بگیرم و به شما بنیهاشم برگردانم. از مکه تمام قریش را میریزیم داخل مدینه و خلافت را از اینها پس میگیریم. عباس استقبال کرد و او را پیش امیرالمومنین(ع) آورد. طرح موضوع کرد اما حضرت نپذیرفت. میداند ابوسفیان برای خدا این کار را نمیکند. او دنبال این است که کاری را انجم دهد که در جاهلیت نتوانست انجام بدهد یعنی محو اسلام! هرچه اصرار کرد امیرالمومنین(ع) نپذیرفت.
ابوسفیان با ابوبکر دشمن بود اما نه بخاطر امیرالمومنین(ع) بلکه بخاطر اشرافیت جاهلی! برایش سخت بود که ابوبکری که از تیرهی پست قریش است بر او که از اشراف قریش است رهبری کند. ابوسفیان زمان خلافت عثمان پیرمردی شده بود که دوچشمانش کور بود. جمع بنیامیه نزد عثمان بود. پرسید آیا غریبهای بین ما است یا نه گفت نه، گفت قسم به چیزی که ابوسفیان به آن اعتقاد دارد -معلوم است هنوز در حال و هوای بت هاست- ما با بنیهاشم سر قدرت دعوا داشتیم. روزگاری به کام بنیهاشم بود و الان به کام ما بنیامیّه است. فلذا به شما فرزندان امیّه توصیه میکنم این خلافت را مثل یک گوی بین خودتان بچرخانید و نگذارید از بین شما خارج بشود.
دیدگاه او این است. آیا او دنبال گرفتن حق امیرالمومنین(ع) است؟! معلوم است که خیر! امیرالمومنین(ع) راه نداد که او بخواهد کارش را انجام بدهد ولی خلیفه اول متاسفانه این راه نفوذ را برای آنها باز کرد، چگونه؟ ابوسفیان زیر بار نرفت که با او بیعت بکند چون آدمی بود متنفذ و رئیس بنیامیّه بود و از نظر اقتصادی هم قوی بود و یک عده در مکه هنوز او را به عنوان بزرگ دیروز مکه قبول داشتند. در تاریخ داریم که عمربنخطّاب به ابوبکر گفت ابوسفیان آدم مادی است و از طرفی خطرناک است برای حکومت ما، باید دهان او را بست و او را خرید. یک نقل این است که پول هنگفتی به او دادند تا دست از مخالفت برداشت و بیعت کرد. نقل دیگر این است که بیعت نکرد تا زمانی که حکم فرماندهی یکی از لشگریان اسلام را که به سمت شام میرفت، برای فرزندش یزیدبنابوسفیان گرفت. چه بسا هر دو نقل درست باشد چون اینکه یزیدبنابوسفیان فرمانده لشگر شد قطعی است و چه بسا پول هم گرفته باشد.
پذیرفتن این شروط باعث شد که حقی برای اشرافیت قریش در حاکمیت اسلام پدید بیاید. لذا وقتی که یزیدبنابوسفیان در زمان خلیفه دوم در طاعون شام میمیرد، عمربنخطّاب جای او را به برادرش معاویهبنابوسفیان میدهد. شگفتآور این است که عمربنخطّاب هر حاکمی را بیش از یک سال در پستش نگاه نمیداشت. میترسید که نکند اینها قدرت بگیرد و برایش سرشاخ شوند. مثلا ابوموسیاشعری را فرماندار بصره کرد و بعد از آن چیزی را بهانه کرد و او را عزل کرد، سعد بن ابی وقاص فرماندار کوفه بود که او را نیز عزل کرد. عماریاسر را فرماندار کوفه کرد و بعد عزل کرد. سلمان را فرماندار مدائن کرد و عزل کرد، ولی معاویه را تا آخر حکومتش در پست فرمانروایی شام تثبیت کرد.
وقتی عمر ترور شد، در شورایی که تشکیل داد برای تعیین خلیفه ی سوم، افرادش را طوری در نظر گرفت و مقررات برایش نوشت که قضیه به نفع عثمان -یعنی بنیامیّه- تمام شود. درست است که عثمان با ابوسفیان فرق میکرد وزودتر به پیامبر(ص) ایمان آورد ولی از بنیامیّه است و دوباره به بنیامیّه باج میدهد و زمینه را برای آنها فراهم میکند. عثمان که روی کار آمد درجایگاه رهبری عالم اسلام دست بنیامیّه را در همه ی امور سیاسی و اقتصادی و فرهنگی عالم اسلام باز کرد و واقعا فاجعه شد. نه تنها معاویه تثبیت میشود درجایگاهش، بلکه اختیار تام پیدا میکند. کسی را که پیامبر(ص) تبعید کرده بود -مروان حکم لعنه الله و پدرش حکمبنابالعاص- حُکم پیامبر(ص) را میشکند و اینها را برمیگرداند. مروان میشود نفر دوم حکومت اسلام! عمویش هم اختیار تام دارد که هر زمان که اراده کرد شبها وارد بیت المال شود و به هر میزان بی حساب و کتاب هر قدر که از بیتالمال خواست بردارد و برود. نتیجه این شد که سیاستهای غلط عثمان باعث بروز یک انقلاب میشود.
علی علیهالسلام و عدم همراهی با جریان نفوذ
وقتی عثمان ساقط میشود مردم روی میآورند به طرف امیرالمومنین(ع). حضرت وقتی به خلافت رسید از اولین اقداماتش قطع نفوذ اینها درحاکمیت اسلام بود. لذا هر که را بنیامیّه روی کار آورده بود مثل عبداللهبنعامر، سعیدبنعاص، یعلیبنامیّه از فرمانداری عزل نمود. معاویه را هم عزل کرد ولی معاویه ایستاد، چرا؟ چون حدود پانزده سال آن دو خلیفه برایش حق ایجاد کرده بودند. از زمان عمر و تمام دوره عثمان معاویه آن جا حضور دارد.
سیاستمدارانی مثل عبداللهبنعباس و مغیرهبنشعبه به امیرالمومنین(ع) پیشنهاد میکنند معاویه مدت مدیدی از زمان آن دوخلیفه آنجا جا خشک کرده است و اگر شما او را عزل کنید مقابلتان میایستد. سیاست اقتضا میکند شما هم به او حکمی دهید و او را در این جایگاه تثبیت کنید. وقتی ببیند حکم از جانب شما آمد وشما هم قبولش کردید، او با شما بیعت میکند و اگر بیعت کرد، بیعت شامیها را هم برایتان میگیرد. بعد عزلش کنید که دیگر هم نتواند مخالفت کند. فرمود به خدا سوگند برای یک ساعت هم اجازه نمیدهم چنین کسی درآن جایگاه باشد. میخواهد جریان نفوذی را که برای خودش در حاکمیت اسلام حق هم قائل شده است را قطع بکند.
اگر حضرت حکم به معاویه بدهد یعنی اینها حق دارند در حاکمیت و اگر اینجا را از او بگیرد باید جای دیگری را به او بدهد. وقتی مکاتبات نتیجه نداد امیرالمومنین(ع) لشگر کشید و در جنگ صفین که سپاه امیرالمومنین(ع) در آستانه پیروزی کامل بودند، آن خیانت صورت گرفت و جنگی که پیروزی صد در صد حضرت را در پی داشت به یک آتش بس نابجا منتهی شد و به حکمیت وکنار زدن امیرالمومنین(ع) درآن قضیه انجامید. البته حضرت زیر بار نتیجه حکمیت نرفت و تصمیم داشت دوباره لشگری فراهم کند و کار معاویه را یکسره کند که با خیانت خائنین داخلی، سپاه حضرت از هم پاشید و دیگر حضرت نتوانست بسوی شام لشگرکشی کند.
بدترین دوران زندگی امیرالمومنین(ع) از جنگ نهروان به بعد است تا موقع شهادت حضرت، چرا؟ چون حضرت پایگاهش را در بین مردم از دست داده و اطاعتش نمیکنند. کتاب «الغارات» برای ابراهیمبنمحمدسقفی از اصحاب امام هادی(ع) واز منابع دست اول ماست. شرح غارتهای معاویه در قلمرو مولیالموحدین(ع) است. نمیشود این کتاب را بخوانید و اشکتان برای حضرت جاری نشود که چه بر سر امیرالمومنین(ع) آمد و این معاویه که باید نابود میشد حالا اینگونه حکومت حق را ضربه میزند. مصر را تجزیه کرد و از قلمرو حضرت بیرون آورد. یک ملعون را بنام بُسربنارطاة فرستاد به یمن که نقل داریم تا سی هزار نفراز مردم یمنی را که معروف به حبّ امیرالمومنین(ع) هستند را کشت. زنان و دختران خیلی از آنان را ربودند و در بازار شام سرها و پاهای آنان را برهنه کردند و در ملاء عام قرار دادند که مردم بیایند و ببینند و بپسندند و بخرند و ببرند. وقتی این خبر به حضرت رسید چنان تکانی خورد که تا اخر عمر شریفشان در قنوت نمازش معاویه و عمربنعاص و بُسربنارطاة که عامل این جنایت بود را لعنت میکرد.
تحمیل صلح نتیجه نفوذ بود
امام مجتبی(ع) حکومتش شش ماه بیشتر طول نمیکشد. این جریان نفوذ توانسته است با ابزارهایی که داشته حتی بسیاری از بزرگان و رجال کوفه را با خودش همراه کند. به امام مجتبی خیانت میکنند و به معاویه مینویسند تو بگو حسن را زنده یا مرده تحویل میدهیم.
اینها فرماندهان لشگر حضرت هستند. حتی عبیداللهبنعباس پسر عموی ایشان که فرمانده پیشقراولان لشگر است تا جلوی پیش روی معاویه را بگیرد کسی که امام حسن را امام دوم خود میداند نه خلیفه پنجم، همه ی اینها را زیر پا میگذارد. عبیداللهبنعباس در زمان امیرالمومنین(ع) فرماندار یمن بود. همین بُسربنارطاة ملعون وقتی حمله کرد به یمن او نتوانست مقاومت کند و فرار کرد ولی زن و بچههایش ماندند. دو طفل داشت که جلوی مادرشان سر بریدند که مادر دیوانه شد وسر به بیایان گذاشت.
عبیداللهبنعباس حتی اگر شیعه نبود باید بخاطر انتقام خون بچههایش با معاویه میجنگید اما وقتی پانصد هزار درهم رشوه نقد را میبیند وقول پانصد هزار درهم دیگر را میشنود، امام زمانش و پسر عمویش و رئیس قبیله و خون بچههایش را کنار گذاشته و به معاویه میپیوندد و امام حسن مجبور میشود صلح را بپذیرد. امام(ع) با اینکه توسط خائنی از لشگرش مجروح شده، خطاب به مردم میفرماید شما از پیامبر(ص) شنیدید که خلافت بر بنیامیّه حرام است! پیامبر(ص) فرمود اگر معاویه را بر منبر من دیدید پایین بیاورید و بکشید! اگر رضای خدا و مرگ با عزت را میخواهید بروید با معاویه بجنگید اما اگر دنیا و باقی ماندن در دنیا را ترجیح میدهید پیشنهاد او را بپذیرید. نقل است که از جای جای لشگر صدا میآید: «دنیا و باقیماندن در آن»! این جریان نفوذ کارش به جایی رسید بالاترین جایگاه یعنی رهبری عالم اسلام و خلافت را در دست بگیرد.
معاویه میخواست کاری را که پدرش در جاهلیت نتوانست انجام دهد، در این جایگاه انجام دهد. پسر مغیره -حاکم معاویه در کوفه- نقل کرده است روزی پدرم از نزد معاویه آمد و دیدم خیلی به هم ریخته است. پرسیدم چه شده؟ گفت من نمیدانستم معاویه اینقدر بی دین و بی اعتقاد است. به او گفتم تو به هر آنچه میخواستی رسیدی؛ علی(ع) کشته شد حسن(ع) مجبور به صلح شد و در عالم اسلام مستولی شدی. دیگر به بنیهاشم که خویشاوندان تو هستند ظلم نکن و یک حقی از بیت المال برای اینها قائل باش. معاویه گفت چه میگویی؟! اسم خلیفه اول ابوبکر را آورد و تعریف کرد که او این خدمات را انجام داد و مُرد و اسمش هم با او مُرد. خلیفه دوم روی کار آمد و خدماتی انجام داد اما وقتی کشته شد دیگر کسی یادی از او نمیکند واسمش را نمیآورند. از خلیفه سوم که از ما بنیامیّه بود هم تعریف میکردند اما وقتی کشته شد اسمی هم از او نمیآید. اما این مرد -یعنی پیامبر- سالهاست مُرده است ولی روزی پنج بار بر ماذنهها شهادت به رسالت او داده میشود. تا اسم او را زیر پاهایم دفن نکنم دست برنمیدارم.
یعنی دنبال این بود نام پیامبر(ص) را محو کند واسلام را نابود کند. جریان نفوذ رسید تا این حد که بیاید اسلام را محو کند.
شبکه اعزام اساتید عمّار مجموعه ای فرهنگی تبلیغی در جبهه انقلاب اسلامی است که در حوزه های تخصصی و در قالب مجموعه ای مردم نهاد، با استفاده از تجربه موفق موسسات فرهنگی موثر در این عرصه فعالیت خود را در تابستان ۱۳۹۵ آغاز کرد. هدف از راه اندازی این شبکه ارائه خدمات و تسهیلات به مجموعه ها در دعوت از اساتید حوزه های تخصصی، و ارائه خدمات جانبی به اساتید برای بهره گیری مناسب تر از زمان و توان خود در جهت تاثیرگذاری حداکثری می باشد. مجموعههای مختلف در سراسر کشور میتوانند از طریق سایت Ammarnet.ir از خدمات این شبکه استفاده نمایند.
دیدگاه تان را بنویسید