سرویس فرهنگی فردا:
پنجهای قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزندهای از اعماق درونم بر سرم بالا میآید و چشمانم را میسوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که :
«هستم»، که: «زندگی می کنم». این همه «بیچاره بودن» و باور «بودن» این همه سنگین !
اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم؛ پیش چشمم را پرده ای از «اشک ، پوشیده است.
در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر میلرزد، اما همچنان، با انتظاری ملتهب از عشق و شرم، خیره مینگرم؛
شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابیم، طرح گرگ و نامشخص یک چهره خاموشی، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون، حقیقت یافته است.
هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیرهای که در موج اشک من میلرزد، کنار تر میرود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.
هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟
چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه دارد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سر گذشت زندگی مظلومیش، حکایت می کند.
سیمایی که... چه بگویم ؟ مفتی اعظم اسلام او را به نام یک « خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد»محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است؛
در پیراموتش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفتهاند، کسی از او دفاع نمی کند؛ همچون تندیس غریت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان ، بر رهگذر ایستاده است.
نه باز میگردد، که؛ به کجا؟ نه پیش میرود، که: چگونه؟ نه می جنگد، که: با چه؟ نه سخن می گوبد، که: با که؟ و نه می نشیند که .... هرگز ایستاده است و تمامی جهادش اینکه : نیفتد
همچون سندانی زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکمه تمامی خدوندان سه گانه زمين، در طول تاريخ، از آدم تا ... خودش!
به سيمای شگفتنش دوباره چشم ميدوزم، در نگاه اين بنده خويش مينگرد، خاموش و آشنا، با نگاهي که جز غم نيست، همچنان ساکت ميماند؛ نميتوانم تحمل کنم،
سنگين است؛ تمامي »بودن«م را در خود ميشكند و خرد ميکند؛ ميگريزم؛
اما ميترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شكنجه آميزاست؛ به کوچه ميگريزم، تا در سياهي جمعيت گم شوم؛
در هياهوی شهر، صدای سرزنش خويش را نشنوم
خلق بسياری انبوه شدهاند و شهر، آشفته و پرخروش، ميگريد، عربدهها و ضجهها و علم و عماری و »صليب جريده« و تيغ و زنجيری که ديوانه وار بر سر روی و پشت و پهلوی خود ميزنند،و مرداني با رداهای بلند و ... عمامه پيغمبر، بر سرو ... آه! ... باز همان چهرههای تكراری تاريخ! غمگين و سيه پوش، همه جا پيشاپيش خلایق!
تنها و آواره به هر سو ميدوم، گوشه آستين اين را ميگيريم، دامن ردای او را ميچسبم، ميپرسم، با تمام نيازم ميپرسم غرقه در اشك و درد....
اين مرد کيست«؟ دردش چيست«؟ اين تنها وارث تاريخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ چه کرده است؟ چه کشيده است؟ به من بگوييد: نامش چيست؟ هيچ کس پاسخم را نميگويد! پيش چشمم را پردهای از اشك پوشيده است ...
از اینجا دانلود کنید
دیدگاه تان را بنویسید