سرویس سبکزندگی فردا؛ عطیهسادات فتحی: روایت اول: گمانم دوم راهنمایی بودم. زنگ آخر شد و خوشحال بودیم که فردا تعطیل است. معلم ما در حال درس دادن بود که ناظم مدرسه سر کلاس آمد و اجازه خواست تا به اتفاق معلم پرورشی، چند دقیقهای صحبت کنند. اول صحبتها هم اعلام کردند که همه بندههای خدا بر اساس تقوی و کردار مورد توجه هستند. کمکم حرفهایشان گل انداخته بود که مرا صدا کردند پای تخته و یک پاکت سفید به دستم دادند. بعد هم خواستند که آن را بخوانم. فکر کردم شاید چون ادبیات و خوانشی بهتر از سایرین دارم، انتخاب شدهام. کارت را باز کردم و با دیدن نام خودم در ابتدای آن، متعجب شدم. داخل کارت نوشته شده بود :
«دانشآموز گرامی
دوشیزه عطیه سادات فتحی
فرا رسیدن عید غدیر خم، بر شما میراثدار سلاله نبوی و بازمانده نسل مولا علی(ع) مبارک باد.»
احساس میکردم تمام سی و دو جفت چشم حاضر در کلاس، مشغول کاوشاند. نطقام که تمام شد، صدای ناظم مدرسه سکوت را شکست. بچهها، عطیه سادات تنها سید این کلاس است و فردا روز عید سیدهاست. این یادبود کوچک، هدیهای از طرف مدرسه بود برای معرفی و زنده نگه داشتن این عید. قلبم هنوز تند میزد از ذوق. یک نوع حس برتری کودکانه که بعدها به وظیفهای سنگین تعبیر میشد. با اینکه ما هر سال عید غدیر میزبان تعداد زیادی از خویشان و دوستان بودیم اما آن تبریک برای همیشه میان قلب من باقی ماند و هر سال باشکوهتر از سال قبل به استقبال عید غدیر میرفتم.
روایت دوم: به تازگی در شرکتی مشغول به کار شده بودم. آن سال عید غدیر، دستم در جیب خودم بود و به پدرم سپردم تا اسکناس دویست تومانی نو تهیه کند و عیدیهایم را خودم بدهم. اگرچه همه ما روز عید را با عیدی پدر میشناختیم اما این استقلال در خانهی ما معنی خوبی داشت. پدرم خوشحال بود که دخترش به سیادتی میبالد که در کسب آن نقشی نداشته اما ذهنش درگیر حفظ آن هست. آن سال عید هم، لبخندهای مهمانها رنگ دیگری داشت و یکی از بهترین عیدهای خاطراتم بود.
روایت سوم: آنها را با کار هنری کوچکی همراه کنم. برای همین کیسههای نمدی سبز رنگی با گلهای نمدی رنگی سفارش دادم تا سکههایم را عیدی بدهم. برای برادر ازدسترفتهام تسبیحهایی خریدم که با عبارات تبریک عید از طرف خودش همراه بود تا خیرات باشد. از آن گذشته، تنها خواهرزادهام، از دو طرف سید بود و دلم میخواست حالا که پنج ساله شده، از این عید خاطره خوبی داشته باشد. برای همین به اتفاق دخترخالهام به بازار رفتم و خریدهایی مثل تور و نقل و سکه انجام شد. یادم هست که خواهرزادهام از شنیدن اینکه ما سادات، عید مخصوصی داریم ذوقزده شده بود و وقتی در درست کردن عیدیهایش نقش اول را داشت، خوشحال بود. با مشتهای کوچک نقل برمیداشت و میگفت من چی بودم خاله؟ طبا چی؟ و جواب میشنید طباطبایی. ذوق میکرد و میخواست همه کار عیدیهایش را به دست خودش پیش ببرید. به خاطر او، عیدهای غدیر پررنگتر شد. خانه تزئین شد و همه از ذوق کودکانهاش میخندیدند. حالا یک سالی هست که میداند سیادت به نام کفایت نمیکند و عید غدیر بیشتر نشانهای برای خود سادات است که قدر بدانند، حرمت نبی خدا و وصی او را نگاه دارند و دل بندگان خدا را به برکت وراثتی
که از آن بهرهمندند شاد کنند.
حالا یک سالی هست که فکر میکنم چه طور میشود این عید را خوشرنگتر و باشکوهتر برگزار کرد . چه طور میشود سیادت را از نام به مرام آورد و به کودکان سادات یاد داد که این عید را چهطور برگزار کنند.
مطمئنام امسال هم به وقت چیدمان عیدیها زیر لب زمزمه خواهم کرد:
«علی زنده است تا تاریخ زنده است»
هنوز هم آن دو عبارت خاطرهساز را یادم هست. میراثدار سلاله نبوی و بازمانده نسل مولا علی(ع) ...
کاش رسم ما به قواره اسم ما دربیاید. کاش معنای آن لقب جا گرفته در نام را بهتر بدانیم و حرمتاش را نگاه داریم. یادمان باشد نمایندگی آل محمد به مرام است و سنگین.
عید شما مبارک
دیدگاه تان را بنویسید