خبرگزاری میزان: «شهرزاد» این روزها روی بورس است، بهخصوص آقای شهاب حسینی با نقش «قباد» که داستان ترحمبرانگیزی دارد. همیشه احساسات مردم جایی جلب میشود که روابط انسانی در میان است؛ نفرت، غم شادی و عشق همه در زندگی ما جاری اند و هر جا آینهای از آن باشد ما را ناخودآگاه به سوی خود میکشد. شاید هم همه ما شهرزادی داریم که در اتمسفر او تمام این احساسات را تجربه میکنیم. شهاب حسینی هم با همه سوپراستار شدن و شهرت و محبوبیتی که دارد باز هم یکی از ماست. او هم مثل ما شهرزادی دارد که پریچهر است. شهاب حسینی از دسته ستارههایی است که باوجود رسیدن به مواهب بازیگری از عشق به خانواده و همسر غافل نشده است. او همیشه همراهی داشته که در کنار او نقاط عطف زندگیاش را صعودی کرده و چیزی نتوانسته او را پایین بکشد. زندگی چنین آدمی دیدنی است و شنیدنی و البته که خواندنی!
نوزاد نیمهشب زمستان متولد زمستان هستم. درست بعد از 9 ماه متولد شدم، حین تولد 3 كیلو و 700 گرم وزن داشتم. ساعت به دنیا آمدنم هم 3 و 30 دقیقه نیمهشب بود. پدر و مادرم در جوانی ازدواج كردند، آنها وقتی مرا به دنیا آوردند كه سرگرم جمعوجور كردن زندگیشان بودند. از دست دادن رفیق قدیمی دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همیشه در جمع بچهمحلها به حساب میآمدم. نوجوانی من حول و حوش خیابان فاطمی گذشت. هرقدر بزرگتر میشدم، دایره ارتباطاتم گسترش مییافت. درنتیجه به تمایل برخی بچهها برای انجام كارهای خلاف پی بردم. در آن دوره یكی از بهترین دوستانم را به خاطر اعتیاد به مواد مخدر از دست دادم. دور ایران با مادر امدادگر اول دبستان را در مدرسه بامداد نو گذراندم. سال بعد به خاطر كار مادرم به خرمآباد نقل مكان كردیم؛ او امدادگر سیار بود. سالهای دوم، سوم و چهارم را در خرمآباد خواندم. دوران بسیار بدی بود. از جنگ تحمیلی خاطرات ناراحتكنندهای در ذهنم باقی مانده است. آن موقع اینطور احساس میكردم كه عراقیها با كشتن مردم بیسلاح تفریح میكنند. تجدید شدن مبصر كلاس دوران راهنمایی بود، از كودكی درآمده بودیم و
میخواستیم شبیه بزرگ ترها رفتار كنیم. همین تغییر وضعیت بهشدت روی درس خواندنم تاثیر گذاشت و باعث شد افت كنم. سال دوم راهنمایی بودم كه در درسهای ریاضی، علوم و عربی كارم به شهریورماه كشید. در راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر كلاسمان كردند. دیپلم با اعمال شاقه نزدیك امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود كه بهشدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم به قدری خراب بود كه نمیتوانستم از خانه خارج شوم. معدهام حتی آب خوردن را هم پس میزد. به خاطر بیماری نتوانستم در امتحانات شركت كنم. به همین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریبا خوبی گرفتم. یك روانشناس در راه كانادا آنقدر به خودم اطمینان داشتم كه فقط در كنكور سراسری شركت كردم. مطمئن بودم كه قبول میشوم، اما نشدم. سال بعد در دانشگاه آزاد جواز ورود به رشته بازیگری را به دست آوردم. اما آن موقع چون این حرفه برایم مطرح نبود، صبر كردم تا نتایج سراسری هم مشخص شود. با قبولی در رشته روانشناسی به دانشگاه سراسری نقل مكان كردم. دو سال درس خواندم و بعد انصراف دادم. عمویم مقیم كانادا بود. قصد داشتم هرچه سریعتر به
او برسم و در كانادا ادامه تحصیل بدهم. همین تصمیم باعث شد تا درس را نیمهكاره رها كنم. حالا كه به گذشتهها فكر میكنم، میبینم درس شیرینی را رها كردم. راننده پرمسوولیت ارتش برای سفر به خارج یك سال تلاش كردم. وقتی نشد، رفتم سربازی؛ به این امید كه بعد از پایان خدمت بروم. افتادم ارتش. در تیپ 65 نیروهای ویژه خدمت، كردم و راننده بودم. رانندگی در خدمت، كار سخت و پرمسوولیتی است. بعد از 18 ماه خدمت دچار خونریزی معده شدم. مرا به بیمارستان 502 منتقل كردند. آنجا به من گفتند تو نباید به خدمت میآمدی. تو به خاطر وضع معدهات میتوانستی از معافیت پزشكی استفاده كنی. باتوجه به اضافههایی كه خورده بودم ترجیح دادم معاف شوم. این گونه بود كه سر 18 ماه با خدمت خداحافظی كردم. در سربازی عاشق پریچهر شدم راستش در دوران سربازی بود كه عاشق شدم. عاشق همسرم. همین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت میكرد. افسری كه نمیخواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا میتوانست به پروپایم پیچید تا آزارم دهد. رانندهها در زمان استراحتشان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا میفرستاد سر پست تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم. همسرم
(پریچهر) را در دانشگاه دیدم. یك روز از سربازی مرخصی گرفتم تا سری به رفقای دانشجو بزنم. دیدم دختر خانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه كتابهایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار كنم، نشد كه نشد. با این حال در نگاهش چیزی دیدم كه تشویقم كرد به ادامه راهی كه منجر به ازدواج شد. ازدواج بدون سنگاندازی خانواده من و همسرم از نظر تقسیمبندیهای اجتماعی هم گروه بودند؛ به همین خاطر به سرعت با هم صمیمی شدند طوری كه پدرخانمم میگفت ما دخترمان را با پسر شما عوض كردیم. هیچكدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مهریه هم به میزانی تعیین شد كه من و همسرم روی آن توافق داشتیم. من و همسرم در همه زمینهها با هم توافق داریم. او مشكلات كاری مرا خیلی خوب درك میكند. همسرم مدتی در فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس میداد. در ضمن نقاش خوبی هم هست. پریچهر قنبری، همسر شهاب حسینی از او میگوید شهاب همیشه به صورت علنی قدردان زحمات همسرش بوده و هر موقع توانسته در مجامع عمومی از او تشکر کرده است. او حتی یکی از کلیدیترین نقشهای فیلمش را به او داد تا برای همیشه این تشکر در تاریخ ثبت شود. اما اگر میخواهید بدانید پریچهر قنبری چه ناگفتههایی
از زندگی مشترکشان دارد با ما همراه شوید. شهاب واقعا چهکاره است؟ شهاب هیچوقت کافهدار نبوده است. بعد از تولد محمدامین مدتی در خانه بودم و همان موقع دوست داشت فضای دوستانه و صمیمانهای را برای گپوگفتمان ایجاد کند؛ فضایی سالم و خانوادگی و بیشتر به خاطر ما کافه را راه انداخت. در مورد مجریگری هم باید بگویم او بیان خیلی شیوایی داشته و بانک کلمات زیادی در ذهنش دارد. من هم به عنوان همسرش همیشه از این توانایی او لذت میبرم و گاهی اوقات هم غبطه میخورم که چطور نمیتوانم مانند او حرف بزنم. در مورد بازیگری هم دیگر حرفی نزنم بهتر است؛ استاد است دیگر. (خنده) در مورد کارگردانی هم باید بگویم به عنوان تجربه اول خیلی خوب بود؛ تجربهای که خودش هم در بازی و کارگردانی شریک بود. بهترین پدر دنیاست به جرات میتوانم بگویم او بهترین پدر دنیاست. خیلی به بچههایش علاقه دارد و گاهی اوقات حس میکنم بیشتر از من، آنها را دوست دارد. خیلی عجیب است. من هم آنها را دوست دارم اما حس میکنم که شهاب بیشتر از من و عجیبتر به آنها علاقهمند است. با تمام سختیهای شغلی شهاب همیشه کنار ما بوده است. خیلی وقتها پیش میآید که برای تمرکز کردن
احتیاج به سکوت دارد. حس و حال بازیگری شبیه کارهای دیگر نیست که درست مانند بقیه از خواب بلند شوید، به مغازه یا اداره بروید و ... . باید روح را بسازید که بتوانید نقشی را ایفا کنید. شاید جاهایی از هم دور افتادیم اما همیشه با هم بودیم و عشقی که نسبت به هم داشتیم، رابطهمان را محکمتر میکرد. دیگر برخورد مردم اذیتم نمیکند برخوردهای مردم خیلی عجیب است. این عجیبی آنقدر زیاد است که هیچ خاطره واضحی از آنها را به خاطر نمیآورم اما خیلی زیاد است. قبل از این خیلی بیشتر اذیت میشدم اما همیشه میگویند هر قدر سن بالاتر میرود، تجربهها بیشتر میشود و در برخورد با اتفاقات جامعه برخورد پختهتری را میتوانیم از خودمان نشان دهیم. پسران هنرمند ما پسر کوچکم، امیرعلی چهار ساله است و البته خیلی هم بازیگر است. در یک لحظه میتواند عصبانی باشد و با عصبانیت حرف بزند و در همان لحظه میخندد و جواب میدهد. درواقع یک صحنه را بهراحتی با دو زاویه و دو شخصیت تحویل ما میدهد. (خنده) از طرفی دیگر محمدامین استعداد زیادی در زمینه نقاشی دارد و بیشتر دوست دارد نقاشی بکشد. به نظرم یک استعداد هنری ذاتی در زندگی آنها وجود دارد و ما نمیتوانیم
منکر آن شویم. با اوج گرفتن شهاب خودم را میبینم اینکه شاهد باشی همسرت با سرعت و شتاب، همه سرازیریها را طی میکند و تو در حاشیهای ـ یعنی با وجود اینکه همسرش بودی و هستی و شاید نزدیکترین فرد زندگی او درست مثل دیگران که از بیرون شاهد رشد او هستند باید از پشت صحنه تماشاگر صعودش باشی ـ در ظاهر سخت به نظر میرسد اما این تنها یک بخش از ماجراست؛ یعنی چیزی که شاید از بیرون قابل دیدن و تصور و قضاوت است. اما یک بخش دیگر ماجرا تصویری است که من و شهاب خودمان از زندگی مشترکمان داریم. خیلیها حتی با نگاهشان بارها از من پرسیدند که تو چطور نشستی تا شهاب روزبهروز محکمتر بایستد اما حقیقت برای من چیز دیگری است. با اوج گرفتن شهاب من خودم را میبینم که رشد میکنم. در مراحلی از زندگی احساس کردیم اینجا آخر خط است ما با هم بزرگ شده و با گذشت زمان با همه كم و كیف روحیات هم آشنا شده ایم. در طول تمام این سالها زیروبم صدای یكدیگر را به خوبی احساس میكنیم؛ بنابراین حتی در مراحلی از زندگی كه احساس میكردیم اینجا و اینبار دیگر آخر خط است، همان حس آشنایی كه در وجود هر دویمان بود، ما را به صبر و مدارا دعوت میكرد. من خودم را از
شهاب جدا نمیدانم. در این 18 سال زندگی مشترک ما با هم بزرگ شدیم. هر اتفاقی که برای او میافتاد من در کنارش بودم و از همراهی با او لذت میبردم.
دیدگاه تان را بنویسید