از تهيه ترشي تا همسر جانباز شدن / در کنار «موجی مهربان»
در عمليات فتحالمبين تركش به كمر حسن خورد و يك ماهي در بيمارستان بستري شد. دكتر گفته بود احتمالا ديگر نميتواند راه برود. آن زمان روي ويلچر بود. از خدا ميخواستم شهيد نشود و تا زنده هستم پرستارياش را بكنم. سنم كم بود اما چون در خانوادهاي مذهبي رشد يافته بودم، زندگي در كنار حسن جزو مقدساتم محسوب ميشد.
زهرا خوشنظر يكي از زناني است كه از لحظه لحظه زندگياش با جانباز حسن خوشنظر درس مقاومت و ايستادگي را آموخت. او خود را در كنار همسرش ميبيند و 32 سال همراهي را مدال افتخاري ميداند كه براي هر ثانيهاش مجاهدتها كرده. حسن خوشنظر متولد سال 1343 است و برادر دو شهيد؛ جانبازي كه با موجگرفتگيهاي متعدد طي عملياتهاي دوران دفاع مقدس تشنج ميكند و در اين تشنجها تنها به خودش آسيب ميرساند و همه اينها دليلي ميشود كه نام او را «موجيِ مهربان» گذاشتهاند. خوش نظرها، با وجود تحمل دردها و آلام بی حد هنوز هم پا در رکاب رهبراند و جان فدای انقلاب. آنچه در پي ميآيد حكايت ما از روزهاي تلخ و شيرين زندگي زهرا خوشنظر با همسر جانبازش است.
از تهيه ترشي تا همسر جانباز شدن
من زهرا خوشنظر هستم. همسرم 45 درصد جانبازي دارد. من و او دخترعمو، پسرعمو هستيم و در سال 62 با هم ازدواج كرديم. آن زمان حسن به خواستگاري من آمد و برادرش هم به خواستگاري خواهرم. چند سالي را در كنار هم در يك خانه زندگي كرديم تا اينكه همسر خواهرم در عمليات مرصاد شهيد شد. دو تا از برادران حسنآقا شهيد شدهاند و خودش هم كه افتخار جانبازي دارد. حدودا 32 سالي هست كه در كنار هم زندگي ميكنيم.
بعد از اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد همه مردان خانواده خوشنظر راهي ميدان نبرد شدند و ما همراه با زنهاي خانواده در پشت جبهه فعاليت خود را آغاز كرديم. از تهيه ترشي و مربا گرفته تا دوخت و دوز لباسهاي رزمندگان. عموي من هم هر چند وقت يكبار يك كاميون پر از وسايل را به جبهههای جنگ ميرساند و چند باري به جبهه اعزام شد. خدا پاداش حضور در پشت جبهه ماندن من را هم داد و در نهايت همسر يك جانباز شدم.
از خدا خواستم جبهه برود اما شهيد نشود
زمان ازدواج 13 ساله بودم و حسن 18 ساله. آن زمان چون سن من كم بود ما را عقد نميكردند. براي همين ما را به دادسرا بردند و آنجا يك روحاني از من سوالاتي پرسيد. پرسيد پدرت به زور تو را ميخواهد شوهر بدهد يا خودت دوست داري ازدواج كني؟ در پاسخ گفتم نه، من خودم ميخواهم با او ازدواج كنم. دوباره حاجآقا پرسيد او شغلي ندارد و سربازي هم نرفته و درسش را هم كه رها كرده. باز هم عازم جبهه است. باز هم ميخواهي با او ازدواج كني؟ گفتم بله، چون واقعا دوستش دارم.
هميشه از خدا ميخواستم هرقدر ميخواهد به جبهه برود ولي شهيد نشود. قبل از ازدواج ما با هم حسن وضعيت مناسبي نداشت. مجروح شده بود و بهشدت تشنج ميكرد. از آنجا كه فاميل بوديم و رفت و آمد خانوادگي داشتيم ميدانستم با چه كسي قرار است زندگي كنم. براي همين علاقه شديدي به او داشتم. بهخاطر همين قبل از ازدواج دعا ميكردم شهيد نشود. ميگفتم خدايا هر طوري باشد با او زندگي ميكنم.
خطبه عقد تمام نشده، بله را گفتم!
در عمليات فتحالمبين تركش به كمر حسن خورد و يك ماهي در بيمارستان بستري شد. دكتر گفته بود احتمالا ديگر نميتواند راه برود. آن زمان روي ويلچر بود. از خدا ميخواستم شهيد نشود و تا زنده هستم پرستارياش را بكنم. سنم كم بود اما چون در خانوادهاي مذهبي رشد يافته بودم، زندگي در كنار حسن جزو مقدساتم محسوب ميشد.
جانبازان و شهدايي كه رفتند براي كشور رفتند و فداكاريهايي انجام دادند. راهي كه آنها رفتند براي ما مقدس بود. براي همين دوست داشتم در كنار آنها يكجورهايي سهيم باشم. آنقدر مشتاق زندگي با حسن بودم كه خطبه حاجآقا تمام نشده بله را گفتم! حاجآقا سر سفره عقد به من گفت دخترم صبر كن خطبه تمام شود بعد، بله را بگو!
با جان و دل از همسرم پرستاري ميكنم
سال 90 بود كه سر حسن را عمل كردند. بعد از انجام اين عمل او به كلي فلج شد. حتي قادر نبود دستش را تا دهانش بالا بياورد. تمام سيستم بدنش از كار افتاد و نميتوانست راه برود. دور تا دور خانه را لوله استيل كار گذاشتم تا حركت برايش راحت شود. اين روزها كه ميگويد اين لولهها را باز كن، ميگويم ميخواهم اينها باشند تا يادم نرود چه روزهايي را گذراندهام و هر روز خدا را براي شفا يافتنت شكر کنم. من بايد هر ثانيه خدا را شكرگزار باشم. الان حسن ميتواند حرف بزند و غذا بخورد. آن روزها هيچ كاري نميتوانست بكند. من در آن شرايط سخت اميدم را از دست ندادم و به خدا ميگفتم فقط تو را دارم. خودت كمكم كن. بيهيچ منتي هم كمكم ميكند. اتفاقاتي در زندگيام ميافتد كه وجود خدا را بيش از پيش احساس ميكنم. من با جان و دل از همسر جانبازم پرستاري ميكنم و با عشق با حسن زندگي كردهام. هميشه فكر ميكنم خدا يك بچه ديگر به من داده.
من بايد او را ببينم و او هم من را ببيند
تلخیهاي زندگي با حسن همیشه برایم شیرین بوده. هیچوقت مشكلات را بهعنوان سختی نگرفتهام. گاهی مثل بچهها لباسش را کثیف میکرد و ناراحت میشد. صدها بوسه نثارش ميكردم و میگفتم اصلا ناراحت نشو عزيزم. با شوخی و خنده سعي ميكردم این مسئله را فراموش كند و ناراحت نباشد. نمیگذاشتم در قبال مریضیاش احساس ناراحتی کند. خودش اذیت میشد ولی هیچوقت از خودم دورش نكردم. همیشه تختش را در پذیرایی ميگذاشتم. ميهمان كه ميآمد ميگفتند او را به اتاق ديگري ببریم اما من نميپذيرفتم. چون من بايد او را ببينم و او هم بايد من را ببيند. به ميهمانان ميگفتم هر کس دوست دارد تشریف بیاورد و هر کس دوست ندارد نياید. نه از كسي توقع دارم و نه گلهای. به آنها ميگفتم حسن باید اینجا باشد.
كنار حسن آقا بزرگ شدهام
من در كنار حسن آقا لحظات سخت و زیباي زیادي داشتهام ولی مواقعی که به اتاق عمل ميرود، سختترين لحظات زندگي من است. حسن زياد اتاق عمل رفته. پنج بار فقط سرش را عمل كردهاند. وقتی در بیمارستان با هم هستيم، مثل لیلی و مجنونيم و نمیگذارم به او سخت بگذرد. لحظاتي كه از اتاق عمل بيرون ميآيد، به دست و پاهايش خيره ميشوم تا تكان بخورد. يكبار كه از اتاق عمل بيرون آمد و به من گفت دستشويي دارم خوشحال شدم كه كليههايش كار ميكند. اين لحظه بهترين و زيباترين لحظه زندگي من بود. بعد از آن باري كه كلا بدنش فلج شد هر زمان كه عمل داشت برايم شبيه كابوس بود و برای من سخت ميگذشت. بعد از عمل كه توانست قاشق به دست بگیرد، برايم مثل این بود كه كودكي تازه به حرف آمده و بابا و مامان ميگويد یا ايستاده و دارد راه میرود. همه این لحظات را من کنار حسن داشتهام. وقتی حرف میزند ذوق میکنم. وقتی روي تخت است و قد و بالایش را میبینم واقعا کیف میکنم. با تمام وجودم احساس میکنم حسن را بزرگ کردهام. من در کنار او پرورش یافتهام. همینها باعث شده علاقهام نسبت به وی بیشتر شود و همه چيزم را مدیون او باشم. مثل نهالی كه بكاري و بعد از چند سال بزرگ شدنش را ببيني و از سایهاش استفاده کنی. من واقعا بزرگ شدنم را در كنار همسر جانبازم ديدهام. چون كسي مثل او در كنارم بوده.
موجگرفتگيهاي «موجيِ مهربان»
در حال حاضر اوضاع حسن بهتر از قبل است ولی تقریبا 15 سال اول زندگیمان به سختي گذشت. وقتی باد کولر درب اتاق را محکم میبست يا بچهها بازی میکردند و جیغ میكشيدند يا زماني كه خواب بود کسی زنگ میزد، حسن به سرعت تشنج ميكرد. وقتی كه تشنج میکرد 10 مرد هم حریفش نميشدند. تا برادر همسرم و برادرهایم خودشان را به منزل ما برساندند من و بچهها و بچههای برادر شهیدش او را نگهمیداشتيم. بعضی موقعها با حرکت دست و پاهایش بچهها پرتاب میشدند اما هر طور بود بالش میآوردند روی سینه او مینشستند و من روی دستهایش. اگر این کار را نمیکردیم خودش را میزد طوری که سر و بدنش خونین میشد. الان بعد از عملهايي كه روي سرش انجام دادهاند كمتر تشنج ميكند. تشنجهايش کمتر شده و تنها به غش كردن ختم ميشود. زمانهایی كه موجي ميشد و تشنج ميكرد اصلا من يا بچهها را نميزد. براي همين به او «موجيِ مهربان» ميگفتيم.
32 سال است دارم تاوان عشق به او را ميدهم
اگر یک تصمیم درست در زندگي گرفته باشم ازدواج با حسن بوده. از روزي كه اين تصميم را گرفتم خدا را شاهد میگیرم كه یک سر سوزن از امید و اعتقادم کم نشده. نهتنها عشقم به او كم نشده بلكه بیشتر هم شده. بهخاطر همین گاهی به حسن میگویم خدای نکرده اگر از دنیا بروی اگر بخواهم دوباره ازدواج کنم باز با يك جانباز ازدواج میکنم! هميشه به شوخي ميگويم پدر عشق بسوزد كه 32 سال دارم تاوان عشق به تو را ميدهم و هنوز عاشقانه دوستت دارم. خانه من با وجود حسن پر از انرژي است. دو فرزند دارم كه حالا آنها براي خودشان صاحب زندگي شدهاند. سه نوه دارم كه هر چند روز يكبار به خانه ما ميآيند و با حسن كلي رفيقند. حسن با آنها بازي ميكند و خيلي دوستشان دارد.
به ديدار جانبازان برويد
من فرمانده یکی از پايگاههای بسيج هستم، 15 سالي ميشود كه خدا توفيق خدمت ديگري را به من ارزاني داشته. در مدت حضورم در اجتماع يا در هنگام فعاليتم در خيريه، كارهاي خانه برعهده حسن است. او غذا درست ميكند و ظرفها را ميشويد. چون قبلا در هيات آشپز بوده براي همين هميشه دستپختش عالي است. روزهايي كه خانمهاي همكارم در پايگاه نباشند حسن را با خودم به پايگاه ميبرم و اتفاق ميافتد كه تا ساعت 11، 12 شب در پايگاه مشغول كار هستيم. صحبتي که با جوانان و مردم ایران دارم این است که واقعا قدر جانبازان را بدانند و به ديدار آنها بروند و از آنها قدرداني كنند. بگردند و پیدایشان کنند و به عیادتشان بروند تا جانبازان دلشان خوش باشد که فراموش نشدهاند و قدردان کارهایشان هستند. خوب است تا دیر نشده به ديدار اين مردان غيور و حماسهساز برويم.
منبع: ماهنامه همشهری پایداری شماره 143
دیدگاه تان را بنویسید