فردا: از آن جایی که شما در زمان جنگ عکاسی می کردید و تجربه عکاسی جنگ دارید، با توجه به تجارب خودتان لحظه های اولیه حضورتان در خوزستان را شرح دهید.
جز افتخارات زندگی من است که در عملیات بیت المقدس و در هر سه مرحله آن حضور داشتم اما حضور من در خوزستان به روزهای اول جنگ باز می گردد. حمله عراق به ایران خیلی ناگهانی بود. البته به این معنا نیست که نشانه هایی از آن وجود نداشت. تحلیل گران سیاسی و نظامی می دانستند که اتفاقاتی در پیش است. شما اگر روزنامه هایی که شهریور سال 69 منتشر شده است را مطالعه کنید، مشاهده می کنید که خبرهایی از درگیری های مرزی به اطلاع مردم رسیده است یا اگر به اسناد دفاع مقدس که الان منتشر شده و بسیاری از اسناد در دسترس مردم قرار گرفته مراجعه کنید، گزارشاتی که از پاسگاه ها می رسید و به مقامات مربوطه ارائه می شد نشان دهنده این بود که اتفاقاتی در پیش است. اما شرایط سیاسی و نظامی موجود در ایران، شرایط بلافاصله بعد از انقلاب بود (در سال 1359) یعنی یک سال و نیم از پیروزی انقلاب گذشته و در ارتش در واقع انسجام کافی نبود. به لحاظ تسلیح هایی که صورت گرفته و به خصوص ضد انقلاب در درون کشور یک به هم ریختگی ایجاد کرده بود.
فردا: وضعیت نظامی ما هم در آن زمان چندان مطلوب نبود
بعضی از شهرها و بعضی از مناطق کشور درگیر ناامنی بود و یک موقعیت نامناسب از نظر سیاسی و نظامی وجود داشت. یادم است که برخی از این گروهک ها شعار "انحلال ارتش" را می دادند. اینها در جهت خواسته های نظام سلطه بود. چون اگر ما ارتش را منحل کرده بودیم همان زیرساخت های معمولی که بعدا براساس آنها بخشی از دفاع همه جانبه شکل گرفت را از دست داده بودیم. ما بعضی از افراد رده بالای ارتش را پاکسازی کرده بودیم اما زیرساخت ها و ساختار تشکیلاتی ارتش وجود داشت و این کمک می کرد. در توسعه دفاع و در موضوع آموزش بسیج عمومی، ارتش زحمات بسیاری کشید و خدمات شایانی کرد. همان ارتشی که دشمن روی آن هیچ حسابی نمی کرد و فکر می کرد ارتش کارش تمام است.
سپاه پاسداران هم که تازه تشکیل شده بود، از نظر تشکیلاتی، آموزش، نیرو و تجهیزات ضعف هایی داشت. درست است که اسم سپاه را داشت اما استعداد رزمی به اندازه یک لشکر را هم نداشت که بتواند با سه سپاه قدرتمند، مکانیزه و مجهز عراق مقابله کند.
فردا: اولین حضور شما در مناطق جنگی چه زمانی اتفاق افتاد؟ به خرمشهر هم رفتید؟
سوم مهرماه 1359 که فقط چهار روز از جنگ گذشته بود من به اهواز رفتم و قصد رفتن به خرمشهر را داشتم. آن روز هنوز جاده اهواز خرمشهر باز بود. چون شب به اهواز رسیدم به دلیل نا امن بودن به ما گفتند که صبح حرکت کنید. زمانی که صبح شد و ما حرکت کردیم، ارتش با توپ 155 میلی متری مستقر بود و آنجا گفتند که نروید چون چند لحظه پیش اتوبوس حرکت کرده و چند نفر را عراق گرفته است. فردای آن روز پادگان حمید سقوط کرد و ارتش خط پدافندی تشکیل داد و جاده اهواز خرمشهر کامل در اختیار ارتش عراق قرار گرفت.
فردا: عکاسی در جنگ ا ز همان زمان را شروع کردید؟
من از ابتدا برای عکاسی رفته بودم اما مسلح بودم. در واقع من رزمنده ای بودم که دوربین به همراه داشتم. همراه خودمان دوربین عکاسی و دوربین فیلم برداری 8 میلی متری داشتیم. من سرماخوردگی شدیدی داشتم و گلویم عفونت کرده بود، یکی از دوستانم که همراه من آمده بود به من گفت تو نیا و من می روم و به سمت پادگان حمید حرکت کرد. اینها به عراقی ها تا یک نقطه ای نزدیک شدند و عراقی ها خمپاره و گلوله به سمتشان پرتاب کرد و مجبور شدند که بازگردند.
فردا: بلاخره به خرمشهر رسیدید؟
ما به قصد رفتن به خرمشهر رفته بودیم اما هنوز موفق نشده بودیم که به آن شهر برسیم. بنابراین خواستیم به طرف آبادان حرکت کنیم و از آنجا به خرمشهر برویم. بعد از طی مسیری به ما گفتند که عراق از طریق پل سابله، جاده آبادان را هم گرفته است و بنابراین ما چند روزی در اهواز ماندیم. پس از آن دو دسته شدیم و قرار شد یک دسته به سمت هویزه و دسته دیگر که من هم همراهشان بودم به سمت سوسنگرد حرکت کنند. آقای آهنگران، شهید قدوسی و شهید علم الهدی و بقیه همراهانشان به سمت هویزه رفتند که اتفاقات مربوط به مقاومت آنها و شهادت شهید علم الهدی و یارانش بعد از آن رقم خورد. پس از گذشت مدت یکسال و نیم من جزو افرادی بودم که با بالگرد به هویزه رفتیم و منطقه ای که آنها شهید شده بودند را پیدا کردیم. فردا: در عملیات بیت المقدس شما با کدام یگان همراهی می کردید؟
با تیپ امام حسین (ع) بیت المقدس را همراهی می کردم. مرحله اول که عبور از کارون و پدافند پشت جاده اهواز خرمشهر بود. مرحله دوم تا رسیدن به پشت خرمشهر بود که مناطق بسیار سخت عملیات این مرحله بود. البته عبور از رود کارون که معروف است و من شنیده ام در دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود. مرحله سوم که دیگر تکمیل محاصره خرمشهر و ورد به شهر بود که ما از پشت و از شلمچه به خرمشهر وارد شدیم.
فردا: مشاهدات شما در آزادسازی خرمشهر چه بود؟
من 20 سالم بود و تا قبل از جنگ به خوزستان نرفته بودم. اولین باری که وارد این استان شدم چهارم مهرماه 1359 بود. زمانی که خرمشهر آزاد شد فقط دو سه مسجد را سالم گذاشته بودند و بقیه قسمت های شهر را خراب کرده بودند. در اصل وقتی خرمشهر آزاد شد ویرانه ای بیشتر از خرمشهر باقی نمانده بود. در محوطه ای که چمن های خشک شده بود و پر از گل و لای بود، تیکه ای از اسلحه ژسه افتاده و در کنار آن نارنجکی بود. نارنجک را گرفتم و دیدم فانوسقه به آن وصل است. بچه ها را صدا کردم و گفتم اینجا یک جسد است. یک نفر آمد و فانسقه را بالا آورد که پیراهنی به آن وصل بود، پیراهن را که بلند کرد از داخلش استخوان دنده ریخت. بالای آن کلاهی بود و وقتی آن را برگرداندیم داخلش جمجمه بود شلواری که استخوان های ران و پا درونش وجود داشت و پوتین هایی که داخلش جوراب های پلی استر و سرمه ای رنگ پر از استخوان های ریز دیده می شد. اسم این شخص احمد احمدی، سرباز وظیفه بود. این اسم روی پیراهنش نوشته شده بود و هنوز سالم بود. من از تمام اینها فیلم گرفته ام.
فکر می کنم از اولین کسانی بودم که وارد شهر شدم. زیرا زمانی که می خواستم وارد خرمشهر شوم رزمنده ها خطی را تشکیل داده و شهر را محاصر کرده بودند و به کسی اجازه عبور از آن خط را نمی دادند و می گفتند باید با طرح عملیات وارد شهر شویم. من بر اساس اصل روانشناسی می دانستم که عراقی ها می دانند کار تمام است و مقاومتی نمی کنند. گفتم چه دلیلی دارد که من را بزنند؟ حتی احتمال می دادم که آنها به من پناه هم بیاورند که نجاتشان دهم. به علاوه بخش رادیو آبادان هم اعلام کرده بود که خرمشهر محاصره کامل شده و رزمندگان با آب اروند وضو گرفتند و گوینده اخبار به مردم تبریک گفته بود. با اینکه اجازه ورود به شهر را نمی دادند، حفره ای را پیدا کردم و با دوربین وارد شهر شدم.
اولین میدان شهر به داخل خرمشهر در بلوار اصلی، صندوق هایی را دیدم که داخل شان کوکتل مولوتف بود، طوری که گل و لای آنها را پوشانده بود. کاملا مشخص بود که اینها برای روزها و ساعت های آخر مقاومت در خرمشهر بوده و همینطور مانده است. من اینها را عکاسی کردم. جالب است که بدانید 6 الی 7ساعت بعد از عکاسی من اثری از هیچ کدام اینها نبود چون فاتحان شهر برنامه پاکسازی و نظافت شهر را بلافاصله آغاز کردند. ماشین ها و لودرها و همه چیز با خاک یکسان شده بود. یک نفر دیگر را نیز آنجا دیدم، فردی با عصا و با یک پا! رزمنده ای بود که مانند من از خط عبور کرده و وارد شهر شده بود. دنبال کسی می گشت، به من گفت که آخرین بار دوستش اینجا شهید شده و جسدش مانده، آمده بود تا دنبالش بگردد.
جلوتر که رفتم در کنار دهانه پل، جیپ صداو سیما به صورت کج ایستاده و روی آن نوشته شده بود: "تلویزیون ملی ایران". پشت آن دوربین هیکلر، ضبط ناگرا و 6، 7 کاست 16 میلی متری که زنگ زده و سوخته بودند. مشخص بود که ماشین را در حال فرار زده و افراد در آن شهید شده بودند.
کم جلوتر که رفتم به مسجد خرمشهر رسیدم و به جرات می گویم اولین نفری بودم که پس از فرار عراقی ها، وارد مسجد شده بودم.
فردا: لطفا یکی از جالب ترین خاطراتی که در این مدت داشتید را برای ما تعریف کنید.
اگر بخواهم تمام معرفت جنگ را پیدا کنید باید خاطره ای را برای شما تعریف کنم. ما در بین عملیات اول و دوم بودیم که سیلندر ماشین من (جیب آهو) ترکید و من مجبور شدم ماشین را برای تعمیر بگذارم. برای اینکه باید عکس ها را سریع به تعمیرگاه می رساندم و دوربین را سرویس می کردم، یک نیسان به من دادند که با آن وسایلم را بردارم و برگردم.
در راه راننده نیسان از خاطراتش برای من تعریف کرد. راننده، رزمنده ای بود که جز آخرین افرادی است که خرمشهر را در مقاومت 45 روزه ترک کرده بود. یکی از خاطراتش که واقعا ما باید از آن صیانت کنیم این بود که می گفت: روزهای آخر ارتباط مان به طور کامل قطع شد. تعداد آدمی که در مسجد مانده بودیم هیچی نداشتیم بخوریم، بنابراین مجبور شدیم از مغازه هایی که صاحبانشان رفته اند کمپوت و کنسروها را برداریم و استفاده کنیم. نکته قشنگ خاطره اینجاست که می گفت: ما از هر مغازه ای که چیزی بر می داشتیم، روی یک کاغذ، اسم خوراکی ها و تعدادشان را و این که از کدام مغازه برداشته ایم را می نوشتیم و آنها را با خمیر نان روی دیوار مسجد می چسباندیم. زیرا که ما فکر می کردیم که پیش می رویم و عراق را بیرون می کنیم. می خواستیم وقتی جنگ تمام شد از مغازه داران بپرسیم اقلامی که برداشتیم هزینه اش چقدر شده و پولش را پرداخت کنیم.
قابل تامل است که در جنگ و در شرایطی که همه چیز به هم ریخته است باز هم شرعیات و حق الناس رعایت می شود. این خاطره و این حرف را باید برای آدم هایی که کاسب هستند و با کاسب سروکار دارند، گفت.
زمانی که من به مسجد خرمشهر رسیدم این کاغذها را دیدم که سه چهار تا از آنها باقی مانده بود. اما همان هایی هم که مانده بود در اثر برخورد با آب و آفتاب چروک شده و رنگ خودکار پریده بود. اما نوشته ها قابل خواندن بود. با دوربین روی نوشته ها فوکوس کردم و طوری که نوشته ها مشخص باشد از آنها عکس گرفتم. تا به همه بگویم اینهاست مراقبت از حق الناس. این آدم ها جنگیدند و از خرمشهر دفاع کردند. انسان هایی که برای یک کمپوت و کنسرو مال مردم ارزش قائل بودند. این فرهنگ خرمشهر را آزاد کرد و میهن و مملکت را حفظ کرد. در واقع اگر این فرهنگ در رزمنده ها نبود، آنها وطن شان را هم رها می کردند و می رفتند.
فردا: چرا این مشاهدات شما را در آثار سینمایی مان نمی بینیم؟ خاطره های زیادی را خوانده ام و هر کس خاطره های خود را گفته است. در اصل این قسم خاطرات است که به درد جامعه ما می خورد. اما متاسفانه سینمای ما دچار فقر مفاهیم، فکر، فرهنگ و سواد است. سینما زمانی که دست خالی می شود به مسائل ریز و به درد نخور می پردازد و با پرداختن به سیاه نمایی ها، نمایی می شود که بوی تعفن می دهد. من راجع به این موضوع فکر می کنم که خود مستندی بسازم با نام «حق الناس چیست؟» جامعه ای که حق الناس را رعایت نمی کند، نابود می شود.
فردا: تفاوتی وجود دارد بین شما که در جنگ خودمان وجود داشتید و کسانی که الان از ایران، سراغ محورهای مقاومت می روند (سوریه، لبنان، عراق و ...). آنطور که شما صحبت کردید جلوی رزمنده ها پیش روی کردید اما چیزی که از عکاسان، خبرنگاران و فیلمبرداران می بینیم، این است که رفتند، گرفتند، آزاد کردند و بعد از عکس و خبر می گیرند. چه تفاوتی ایجاد می شود که شما حاضر هستید داخل معرکه باشید ولی اینها حاضر نمی شوند؟
من رزمنده بودم و کار بعدی من عکاسی بود. هر جا لازم بود دوربینم را کنار می گذاشتم و تیراندازی می کردم. اما زمانی که احتیاج نبود ترجیح می دادم از صحنه ها، عکس بگیرم. یادم است شخصی مجروح بود و دوربینم را برداشتم که از او عکس بگیرم. نفری دیگری آمد که کمکش کند و به من گفت بیا کمک و من نرفتم. 5ثانیه بعد نفر دومی برای کمک رسانی آمد و من با خود گفتم الان که افراد دیگری برای کمک هستند، بهتر است که من فیلم بگیرم زیرا که این عکس ها و فیلم ها به درد تاریخ می خورد.
در طول مدت عکاسی، یک بار جایی که باید عکس می گرفتم احساساتی شدم و هنوز پشیمانم. محلی بود که داشتیم در عملیات رمضان فرار می کردیم و همه روی تانک بودیم. یک دفعه متوجه یک یک هلی کوپتر عراقی در 20 متری مان شدیم که در آسمان ثابت ایستاده بود و برای زدن ما داشت آماده می شد. من از لحظه سوار شدن تصورم این بود که تانک تیربار دارد اما یک لحظه همان موقع دیدم که تیربار تانک ترکش خورده و نمی تواند شلیک کند! متاسفانه در آن لحظه به جای گرفتن فیلم و عکس، به رزمنده ای که اسلحه می خواست تا به هلی کوپتر شلیک کند، کمک کردم و دوربین را کنار گذاشتم. اما این اشتباه را دیگر تکرار نکردم و همین موجب شد در عملیات های مختلف بتوانم تصاویر ناب و ارزشمندی از جنگ تهیه کنم که متاسفانه الان هیچ کدام را در اختیار ندارم و باید در آرشیوها به دنبال آنها بگردم.
دیدگاه تان را بنویسید