انتظار 32 ساله برای تماشای یک فیلم

کد خبر: 413232

سال‌های 55 ـ 1354 است و جایگاه رسانه رادیو در نزد مردم بسیار فراتر از دهه‌های بعدی است. اصلا عده زیادی از مردم با رادیو زندگی می‌کنند و ساعت‌های مهمی از شبانه‌روزشان را در محل کار، خانه یا اتومبیل و تاکسی با آن می‌گذرانند.

انتظار 32 ساله برای تماشای یک فیلم
جام جم: از جمله پرطرفدارترین برنامه‌های این رسانه، قصه شب است که رأس ساعت 22، میلیون‌ها نفر را به خود جذب می‌کند. معمولا قصه‌ها به طور هفتگی و به صورت دنباله‌دار، از شنبه هر هفته شروع می‌شود و چهارشنبه شب به پایان می‌رسد (فقط بعضی وقت‌ها طولانی بودن برخی قصه‌ها مانند امیرارسلان نامدار اقتضا می‌کند که زمان قصه شب تا دو هفته به طول بینجامد).

من نیز برخلاف سنم شیفته «قصه شب» هستم. یکی از داستان‌های نمایشی این هفته،‌ که نامش را هم نمی‌دانم، ماجرای عشق آقا رضا و زری خانم را روایت می‌کند. زری خانم دختری از خانواده متوسط تهران قدیم است که دستشان به دهانشان می‌رسد و آقا رضا هم مردی جوان و هنرمند است که در جایگاه معلم خصوصی این خانواده به دخترشان مشق تار می‌دهد تا از او مانند خودش یک نوازنده بسازد.

سراسر داستان را نیز نوازندگی تار یکی از استادان بنام آن زمان (مثلا به عنوان صدای ساز آقا رضا در بطن این نمایش رادیویی) همراهی می‌کند. قصه، سخت جذاب است و خیلی زود در معاشرت‌‌های قبل و بعد از آن چند روز با فامیل و در و همسایه متوجه می‌شوم که طرفداران زیادی برای خودش دست و پا کرده است.

و سر آخر، تکلیف شخصیت‌های قصه و فرجام‌ آنها به چهارشنبه شب می‌کشد. اما آن شب قبل از این‌که ساعت 22 شود و با تشنگی و هیجان، پای رادیو بنشینیم، برق محله ما قطع شد! و حالا سال‌هاست (دقیقا چهار دهه) که من از سرنوشت این دو بی‌خبرم؛ بی‌خبری‌ای که در اثر قطع برق در یکی از آخرین سال‌های حیات رژیم پیشین به وقوع پیوست....

***

آخرین ساعت‌ شبی در نوروز سال 1394 است. خسته از دید و بازدیدهای خانوادگی به خانه رسیده‌ایم. همین‌طوری از روی عادت بر بالشت لم می‌دهم و به پرسه زدن در میان شبکه‌های تلویزیونی مشغول می‌شوم، تا هوایی عوض کنم. گونه‌های مختلفی از فیلم‌های ایرانی و خارجی دیده و نادیده و اکشن و کمدی از جلوی چشمانم عبور می‌کنند. به یکباره سیمای جذاب رابرت ردفورد در شروع میانسالی‌اش توجهم را برمی‌انگیزد. همیشه بازی و حضورش را دوست داشته‌ام. پس از دیدن یکی دو سکانس، فضای فیلم به نظرم آشنا می‌رسد.

«برو بیکر» که کمتر از 32 سال قبل آن را تا نیمه از شبکه اول سیما دیده بودم و باز هم مانند قصه شب رادیو (همان ماجرای آقا رضا و زری خانم) مجبور شدم به دلیل قطع برق، شبیه همان ناکامی را در نوجوانی نیز تجربه کنم. به گمانم عصر یکی از جمعه‌های نیمه دوم سال 1362 یکی از جذاب‌ترین و حرفه‌ای‌ترین فیلم‌های آن سال و زمانه از تلویزیون پخش می‌شود.

«بروبیکر» ساخته استوارت روزنبرگ کارگردان مشهور آمریکایی، در آن زمان، برای سیمای وطنی یک آس برنده بود که در گیرودار پخش‌‌های پرشمار و پی‌درپی فیلم‌های ژاپنی و بقیه آثاری که معمولا تکراری یا بی‌جذابیت بودند، روی آنتن رفت. طبیعی بود که بینندگان دلزده و دست‌بسته (در اوج کمبود فیلم، سریال و برنامه‌های سرگرم‌کننده) با دلخوشی و علاقه به تماشایش نشستند. بروبیکر از یک نظر نیز برای بیننده آن سال‌ها توجه‌برانگیز بود. فیلم، به سینمای افشاگر تعلق داشت و هر چند در دل هالیوود در ینگه‌دنیا آفریده شده بود، اما مثل فیلم‌های دیگری از همان سینما (همه مردان رئیس‌جمهور که اتفاقا در این یکی هم ردفورد بازی می‌کرد) به انتقاد از سیستم حاکم بر ایالات متحده آمریکا می‌پرداخت.

بروبیکر، داستان زندگی قهرمانش «هنری برو بیکر» است که به عنوان رئیس جدید وارد زندانی در این کشور می‌شود و از همان ابتدای ورود آنجا را از هر نظر ناسالم و سیستم اداره‌اش را نامناسب و در بسیاری موارد بر خلاف قوانین کشورش می‌بیند. بروبیکر بسرعت با زندانیان و بیشتر ماموران، رابطه خوبی برقرار می‌کند و اصلاحات زیادی را در پیش می‌گیرد. او همچنین به کمک زندانیان پرده از یک جنایت بزرگ و دسته‌جمعی که قبلا آنجا رخ داده و آثارش در محوطه زندان مدفون شده برمی‌دارد، اما بسرعت دست‌هایی برای توقف فعالیتش به کار می‌افتند و حتی تصمیم به قتل بروبیکر می‌گیرند، کسانی که قبلش براحتی شاهد آن جنایت را بیخ گوش بروبیکر از سر راه برداشته و مظلومانه کشته‌اند. فیلم البته با ناکامی ظاهری هنری برو بیکر به پایان می‌رسد در حالی که او در باطن، پیروز شده و همدلی زندانیان و دوستدارانش در بیرون زندان را برانگیخته است. به این صحنه که حکم فینال فیلم را دارد توجه کنید: وقتی می‌خواهند او را سوار ماشین کنند تا برای همیشه از زندان خارج شود، سرنگهبان سیاهپوست زندان که دوست دلسوز و همراهش نیز بوده، می‌گوید: «برو بیکر! می‌خواستم یه چیزی بهت بگم؛ مفتضح‌شون کردی.» در ادامه نیز زندانیان در حالی که به نزدیک فنس‌های زندان برای مشایعت بروبیکر آمده‌اند، به پاس ابراز وفاداری به رئیس خود و اعتراض به مقام‌های بالادست و همراه با فساد جاری و رسمی، دست‌هایشان را بالا می‌آورند و به هم می‌زنند. در نهایت هم بروبیکر بود که ابتدا از ناراحتی و احساس شکست بغض کرده بود، با رضایت آنها را نظاره می‌کند.

اما برای من و هم‌محلی‌هایم این پایانِ به هر حال رضایتمندانه، همه ماجرا نبود. گفتم که ما به همراه تعداد دیگری از هم‌میهنانمان که احتمالا در خاموشی همزمان برق در حال تماشای این فیلم مشترک بودند، در اوج هیجان و علاقه برای دنبال کردن سرنوشت بروبیکر و زندانیان و پلیس‌های همراه و همدل با او، محبور شدیم عطای دیدن این فیلم حرفه‌ای و خوش‌ساخت را شش‌دانگ به وزارت نیرو واگذار کنیم! هر چند خود کارکنان و مدیران این وزارتخانه نیز مقصر نبودند و شرایط جنگی کشور (در موقعیتی متضاد با زمان گوش دادن به آن قصه شب رادیویی قبل از انقلاب) چنین مشکلاتی را پدید آورده بود و گاه حتی برخی از کمبودها شکل فزاینده‌ای هم به خود می‌گرفت.

بقیه را نمی‌دانم، اما سرنوشت من یکی این بود که فیلم محبوبم را دیگر نبینم و از ادامه داستانش باخبر نشوم تا 32 سال بعد... چه دوری عجیب و کم‌سابقه‌ای! جالب این‌که در تمام سال‌ها و دهه‌هایی که تلویزیون، کارش تکرار چندباره برنامه‌هایش بود، من هیچ‌گاه فرصت تماشای کامل بروبیکر را پیدا نکردم. اصلا واقعیت هم این است که هیچ وقت متوجه نشدم که «سیما» این فیلم را تکرار کرده باشد (اگر هم این اتفاق افتاده باشد، من بکلی از آن بی‌خبر بوده‌ام). نکته عجیب‌تر شاید این باشد که این بار و در نوروز اخیر هم تماشای فیلم را از حوالی شروع نیمه دوم داستانش پی گرفتم. یعنی موقعی به شبکه‌ای که داشت آن را پخش می‌کرد برخوردم که داستان به نیمه رسیده بود، یعنی تقریبا همان‌جایی که من و خانواده‌ام 32 سال پیش با قطع برق مجبور به خداحافظی ناخواسته با «بروبیکر» شده بودیم.

استوارت روزنبرگ سال ۱۹۲۷ در بروکلین به دنیا آمد. فیلمسازی را پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه نیویورک در رشته ادبیات ایرلندی به عنوان دستیار تدوین در مجموعه‌های تلویزیونی شروع کرد. سپس خودش به کارگردانی سریال‌های تلویزیونی پرداخت. چند سال بعد سریال «مدافعان» را ساخت که در ۱۹۶۳ جایزه تلویزیونی امی را به خاطر کارگردانی اپیزود مرد دیوانه از همین مجموعه دریافت کرد. سال ۱۹۶۰ نخستین فیلمش را با عنوان قتل با بازی پیتر فالک ساخت. قبل از ساختن لوک خوش دست، تنها فیلم مهم او مساله شماره هفت (Question 7) بود؛ فیلمی درباره تعقیب افراد مذهبی در آلمان‌شرقی که تماما با بازیگران آلمانی ساخته شده بود و مایکل گوین در نقش یک کشیش، تنها بازیگر انگلیسی آن بود. بزرگ‌ترین موفقیت تجاری روزنبرگ در هالیوود با فیلم وحشت امیتی ویل به دست آمد که در ۱۹۷۹ ساخته شد. سال ۱۹۸۰ پس از کناره‌گیری باب رافلسن از پروژه بروبیکر، روزنبرگ کارگردانی این فیلم را بر عهده گرفت. آخرین فیلم روزنبرگ «قهرمانان من همیشه کابوی‌ها بودند» در ۱۹۹۱ ساخته شد که با وجود برخی پیش‌بینی‌ها باز هم برای تماشاگران سینما جذاب بود.

احمق‌های آوریل (۱۹۶۹)، حرکت (۱۹۷۰)، پلیس خندان (۱۹۷۳) و پاپ گرینویچ ویلج (۱۹۸۴) از دیگر فیلم‌های کارنامه سینمایی روزنبرگ است. او سال‌ها استاد سینما در انستیتوی فیلم آمریکا بود و دارن آرونوفسکی، تاد فیلد، مارک واترز، اسکات سیلور و باب اشمیت از جمله شاگردان او در این موسسه بودند. مرگ او پانزدهم مارس ۲۰۰۷ میلادی در سن هفتاد و نه سالگی بر اثر بیماری سرطان رخ داد. روانش شاد، اما کاش موقعی که داشت بروبیکر را می‌ساخت، یک جورهایی سر و ته فیلم را در زمان کوتاه‌تری به هم می‌آورد تا نگارنده مجبور نشود این همه سال (بیش از سه دهه؛ باورکردنی نیست، ولی حقیقت دارد!) برای تماشای نیمه دوم آن انتظار بکشد؛ البته چنین حال‌گیری‌های اساسی‌ای فقط منحصر به همین یک فیلم یا برنامه و سریال نبود و تا سال‌های سال که خبری از تکرار برنامه‌های شب و روز قبل در تلویزیون وطنی نبود، ادامه داشت که در آینده و به مناسبت، به بیان خاطره‌های دیگری در این زمینه خواهم پرداخت.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت