چمرانِ خمینی؛ چمرانِ ایران.../ خوش بحال انقلاب خمینی که فیلمسازی مانند حاتمیکیا را دارد
«چ» مجاهدتی را به تصویر می کشد که هم عاقلانه است و هم عاشقانه. محاجه های گاه و بیگاه فرمانده سلحشور «دستمال سرخ ها» با چمران نه روایت گسست است و نه تضاد بین عشق و عقل... حکایت سلحشوری جوانان جانبازی است که «سوال» دارند. چمران به این «سوالات» اخم نمی کند...«پاسخ» می دهد.
«چ» نمایی تمام عیار از یک «مجاهد» است؛ شیر روز و پارسای شب... یک رئوفِ شجاع... کسی که به دشمن خود امان می دهد، باب گفتگو را نمی بندد و هنگامی که حجت را بر دشمن تمام می کند به روی او اسلحه می کشد. هم اهل استدلال است و هم مرد نبرد... به جای «استدلال» اسلحه نمی کشد و به هنگام نیاز به «اسلحه» وقت خود را صرف استدلال نمی کند... حاتمی کیا به نیکی این چارچوب ایدئولوژیک را ترسیم کرده است و نشان می دهد مردان مجاهد ایدئولوگ هایی خشک مغز نیستند.
سکانس ورود چمران به بیمارستان برای نجات دادن زن کرد را میتوان یکی از مصداق های این امر دانست. از زمین و زمان آتشِ خشم می بارد ، اما چمران برای نجات یک زن با شجاعتی وصف ناشدنی به قلب معرکه می تازد...تاختنی که حکم عقل محاسبه گر نیست اما شرط مجاهدت عاقلانه و عاشقانه است. هنگامی که به آن زن کرد می رسد، یکی از نیروهای حزب دموکرات سر می رسد... چمران اسلحه اش را به سمت او می گیرد ولی شلیک نمی کند. فرد مهاجم با مکثی کوتاه عقب می کشد... اما در پس دیوار موضع می گیرد و به سوی چمران و آن زن شلیک می کند. اینجاست که چمرانی که با رافت به سوی دشمنش شلیک نکرد با خشم و شجاعتی بی نظیر به سوی موضع مهاجم می رود و مدام شلیک می کند و او را از پای در می آورد. این همان چمرانی است که آغازگر نبود و بر دشمنش رحم کرد...
روایت این مجاهدت در «چ» به احسن وجه متبلور شده است. «چ» مجاهدتی را به تصویر می کشد که هم عاقلانه است و هم عاشقانه. محاجه های گاه و بیگاه فرمانده سلحشور «دستمال سرخ ها» با چمران نه روایت گسست است و نه تضاد بین عشق و عقل... حکایت سلحشوری جوانان جانبازی است که «سوال» دارند. چمران به این «سوالات» اخم نمی کند،«پاسخ» می دهد. فرمانده دستمال سرخ ها به او می گوید «من نمی فهممت!... تو «چمران بازرگان» هستی یا «چمران خمینی»؟ ...» و پاسخ می شنود: «خمینی هم سرباز خداست»... وصالی درباره هویت چمران سوال و تشکیک می کند اما چمران او را در آغوش می کشد و میگوید :«خوش بحال خمینی که سربازانی مانند تو دارد»... وصالی چندی بعد به چشم سر می بیند که «چمرانِ خمینی» با شجاعتی خاص با لباس مبدل به میان اردوگاه دموکرات ها می رود، با همان شجاعت «دستمال سرخ ها»...
به هر روی «چ» را می توان آغازگر فصلی نو در سینمای ایران دانست. چه از حیث تکنیکی و چه از لحاظ بازی های گیرا و کارگردانی با طمانینه و خارج از شتاب زدگی های مرسوم، شاهکاری خلق شده است که هم از لحاظ فرم و تکنیک و هم محتوا می تواند «مانیفست» شروع دوباره ای باشد. «چ» فیلمی کاملا ایدئولوژیک است و که رحمانیت و شجاعت را به تصویر می کشد و نشان می دهد که اسلام رحمانی و اسلام جهاد دو مقوله جدا از هم نیستند که موجودیتی مستقلی را بتوان برای هر یک قائل شد. بنابراین تفسیرهای شبه ژورنالیستی لیبرال ها در باب این فیلم را باید یکسره به باد سپرد و برای این سخن که « " چ " یک فیلم غیر ایدئولوژیک درباره موضوعی ایدئولوژیک است » باید همانقدر اعتبار قائل شد که برای حکم درباره «مثلثی که می تواند مربع هم باشد»!
«چ» فیلمی ضد لیبرالیسم است. فیلمی که نشان می دهد تساهل لیبرالی به قیمت از دست رفتن خون مردم و به باد رفتن موجودیت ذهنی و عینی یک کشور است و مردم پاوه را در تنگنایی قرار می دهد که میشد با «مجاهدت عاقلانه و عاشقانه» از وقوع و پیشروی آن جلوگیری کرد. «چ» در عین حال فیلمی ضد خشک سری و تعصب هم هست و نشان می دهد که در «جهاد و نبرد» فقط های و هوی و جانبازی به کار نمی آید و باید «تدبیر و عقل» نیز به کار بست. اوج هنر «چ» اینجاست که «شرح صدر و تحمل» مجاهدی ایدئولوگ را مغایر با «مجاهدت شجاعانه» نمی داند بلکه آنرا عنصر ضروری و غیر قابل تفکیک ازآن نشان می دهد. از این روست لیبرالیسم و خشک سری توامان در این فیلم رد می شود و چهره اصیل تفکری غایت گرا و دینی عیان می شود.
«چ» روایتی از «تجدد اسلامی» است. تجددی که در «چشم انداز دین» تفسیر می شود نه دین در چشم انداز آن. بنابراین عجیب نیست که خشک مغزی مارکسیست، در برابر یک «متجدد اسلامی» خرده بگیرد که «چرا زن آمریکایی گرفته ای؟... زمان انقلاب کجا بودی؟... چرا در لبنان جنگیدی ؟» این «خشک سری عرفی» یک مارکسیت را لیبرال ها هم ممکن است سه دهه بعد به نوعی دیگر تکرار کنند و از درک «جذبه ایدئولوژیکی» که می تواند از یک «لمپن»، مجاهد بسازند و یا دانشمند شاغل در ناسا به چنگ چریکی در لبنان و پاوه بکشاند قاصر بمانند.
برای لیبرالها جذبه «عصای خمینی» - «خمینی ای که سرباز خداست»- چندان قابل درک نیست. قوت عصای خمینی به جمع میان «عشق و عقل» و «ایمان و آگاهی» بود...کسانی که در تاریخ معاصر این جمع را سامان ندادند یا در کنج حجره ها در شرح شرعیات وا ماندند یا سازمان تشکیل دادند و بعد از فراغت از نبرد با دشمن، دوستانشان را به خاطر آنکه «علم مبارزه!» را نپذیرفتند سلاخی کردند و یا در هنگامه خروش انقلاب و هنگامی که دشمن اسلحه به شقیقه شان گذاشته بود از «تساهل» سخن گفتند... اما خمینی هیچ کدام نبود... پس بدیهی است که عصایش چنین معجزه کند...«چمرانِ خمینی» هم این نبود... که اگر او هم این «جمع» را سامان نمی داد ، نباید در دل معرکه حضور می یافت و با لباس مبدل به قلب اردوگاه فرقه دموکرات «نفوذ» می کرد و «نارنجک به دست» با لیدر مهاجمین کرد «مذاکره» می کرد...
فارغ از این تقاصیل اما، اگر «چمرانِ خمینی» به «فرمانده دستمال سرخ ها» می گوید:«خوش بحال خمینی که سربازانی مانند تو دارد»، امروز باید گفت که «خوش بحال انقلاب خمینی که فیلمسازی مانند حاتمی کیا دارد...»
دیدگاه تان را بنویسید