عشق من سلطان حسن باقری!

کد خبر: 275123

مهدویان گفت: پدری تعریف می‌کرد پسرش پس از مستند آخرین روزهای زمستان، عکس‎‌های خواننده‎‎های راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمام‎قد از حسن باقری پیدا کرده بود و زیرش هم به فینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری».

فارس: مهدویان گفت: پدری تعریف می‌کرد پسرش پس از مستند آخرین روزهای زمستان، عکس‎‌های خواننده‎‎های راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمام‎قد از حسن باقری پیدا کرده بود و زیرش هم به فینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری». هفته نامه پنجره نوشت: محمدحسین مهدویان فیلم‎سازی جوان است، با تجربه نویسندگی و کارگردانی مستند‎هایی درخشان، و فکر‎ها و طرح‎‎هایی در زمینه ژانر نوپای داکیودرام یا همان مستند داستانی. مهدویان به سال 1360 در بابل به دنیا آمده، کارگردانی سینما و تهیه‎کنندگی تلویزیون خوانده و فیلم‎سازی‎اش را در مؤسسه روایت فتح آغاز کرده است. آخرین کار او که بسیار مورد توجه مخاطبان تلویزیون قرار گرفت «آخرین روز‎های زمستان» بود با موضوع شهید باقری، که ساختش چهار سال زمان برد. نام؟ محمدحسین. نام خانوادگی؟ مهدویان. تحصیلات؟ کارشناسی کارگردانی سینما از دانشگاه سوره و کارشناسی ‎ارشد تهیه‎کنندگی تلویزیون از دانشکده صدا و سیما. شغل؟ فیلم‎ساز. شغل پدر؟ دبیر بازنشسته هنرستان فنی. همه مشاغلی که تا امروز داشته‎اید؟ فقط فیلم‎سازی. از اولین درآمدم تا آخرینش از راه فیلم‎سازی بوده. اولین درآمد چقدر بود و برای چه فیلمی؟ فیلمی با موضوع زمینه‎‎های شروع جنگ، به نام «استخوان لای زخم» که سال 83 در روایت فتح ساخته شد و قراردادم برای کارگردانی و تدوینش 500هزار تومان بود. البته بعدا که دیدند فیلم خوبی از آب درآمد، احساس کردند دستمزدش کم بوده و 150 هزار تومان هم اضافه کردند! علاقه به فیلم‎ساز شدن از کجا پیش آمد؟ تماشای فیلم «سلطان قلب‎ها» و پشت‎بندش یک فیلم هندی به نام «عمر اکبر آنتونی». با این دو فیلم عاشق سینما شدم. دورترین خاطره‎ای که از کودکی در خاطرتان مانده؟ مادربزرگ پدرم ـ که وقتی من سه چهار ساله بودم فوت کرد ـ انگشترش را در حیاط گم کرده بود و دنبالش می‎گشت و با خودش می‎گفت «انگشترم گم شد». اولین فیلمی که در سینما دیدید؟ «دیوار»؛ یک فیلم هندی بود با بازی آمیتا باچان. البته فقط تصاویری ازش در یادم مانده و قصه‎اش خاطرم نیست. شاید هم «هراس»؛ که وقتی عراقی‎‎ها که ماسک ضدگاز به‎صورت داشتند، گلوله می‎خوردند و می‎خواستند بمیرند، از زیر شیشه چشمی ماسک‎شان خون می‎زد بیرون! آخرین بار که کسی را کتک زدید؟ خیلی وقت است کسی را نزده‎ام! آخرین بارش چهارده پانزده سال پیش بود، در روز عاشورا و سر صف زنجیرزنی، برای این‎که کی جلوتر بایستد. بیچاره لاغر هم بود و وقتی زدمش افتاد توی جوب و دلم خیلی برایش سوخت. به‎خاطر همین خاطره تلخ از همان سال دیگر دسته زنجیرزنی نرفتم. کوتاه، درباره تلویزیون؟ از بچگی به‎جای بازی کردن در کوچه و خیابان، پای تلویزیون بودم. حتی پرت‎ترین برنامه‎‎های تلویزیون را هم نگاه می‎کردم و الان می‎توانم بگویم بخش زیادی از چیز‎هایی را که یاد گرفته‎ام از تماشای تلویزیون یاد گرفته‎ام. فلاش‎بک؟ فیلم‎ساز از وقتی نوشتن قصه را شروع می‎کند مدام در حال بازآفرینی تجربه‎‎های گذشته‎اش است. ساختن قصه در واقع یک فلاش‎بک طولانی است. فیس‎بوک؟ ترکیب سرگرمی، وقت تلف کردن و کارکرد‎های فوق‎العاده اجتماعی. یک روز کسی مرا دعوت کرد به صفحه‎ای به نام «شهر مجازی امیرکلا»، که شهر زادگاهم است. آن‎جا با آدم‎‎هایی خاص آشنا شدم که هیچ‎وقت فکر نمی‎کردم از شهر کوچک من، این‎همه آدم خاص برخاسته باشد. سینمای دینی؟ هیچ‎وقت درست نفهمیدم یعنی چه. توپ دولایه؟ هم‎سن‎و‎سالانم که در کوچه فوتبال بازی می‎کردند، من پای تلویزیون بودم! پیکان؟ یاد مسافرت‎‎هایی که با ماشین دایی‎ام رفتیم و یاد دهه شصت، که خیلی دوستش دارم. عمده خاطراتم و زیبایی‎‎هایی که تجربه کردم در دهه شصت اتفاق افتاده. این دوست داشتن صرفا متأثر از حس نوستالژی است، یا...؟ آن دوره، با این‎که دوره جنگ و سختی و شرایط بد اقتصادی بود، اما به‎نظرم بهتر زندگی می‎کردیم. یعنی تجربه‎مان از زندگی شیرین‎تر و معنی‎دارتر بود. نظرتان درباره سریال «وضعیت سفید»؟ سر کارِ «آخرین روز‎های زمستان» بودیم که فهمیدم آقای دکتر شجاعی طراح صحنه و لباس فیلم من و گروهش، همان گروه صحنه و لباس «وضعیت سفید» بوده‎اند. و البته ویژگی این سریال صحنه و لباسش نبود، بلکه بازآفرینی فضای زندگی دهه شصت بود. شیفت دیلیت؟ چیز ترسناکی است. من هیچ‎وقت یک‎مرحله‎ای دیلیت نمی‎کنم! پنجره فولاد؟ آخرین نقطه امید. کنترل زِد؟ جرأت تجربه. به پشتوانه و دلگرمی «کنترل زد» است که دست به تجربیاتی با ریسک بالا می‎زنیم، که اگر نبود، هرگز جرأت آن تجربه را نداشتیم. و کاش زندگی واقعی هم یک کنترل زد می‎داشت! کافه؟ من و دوستانم هرجا که بوده‎ایم، برای خودمان پاتوقی درست کرده‎ایم. کار فرهنگی پاتوق می‎خواهد که آدم‎‎ها با هم حرف بزنند و از هم بپرسند و روی هم اثر بگذارند. هنرمند منتزع از جمع گرفتار وهم می‎شود. کافه هم نباشد، اهل فرهنگ برای خودشان گعده‎ای و پاتوقی درست می‎کنند. ترسناک‎ترین تجربه ترس؟ هر وقت احساس می‎کنم به مرگ نزدیکم. سه شیء که همیشه همراه‎تان است؟ موبایل، کیف مدارک و البته ماشین. همه‎جا با ماشین می‎روم! با چند انگشت تایپ می‎کنید؟ دوتا. چند وقت یک‎بار اسم خودتان را در موتور‎های جست‎وجو سرچ می‎کنید؟ برنامه ثابتی برای این‎کار ندارم. وقتی کاری ساخته‎ام و می‎خواهم ببینم چقدر در رسانه‎‎ها به‎ش توجه شده. و البته بیشتر عنوان کار را سرچ می‎کنم تا اسم خودم را. اگر سه‎هزار میلیارد تومان پول داشته باشید با آن‎چه می‎کنید؟ هیچ‎کاری نمی‎توانم بکنم. نهایت نیازم یک خانه خوب است و یک ماشین. با بقیه‎اش نمی‎دانم چه‎کار می‎شود کرد. کابوس مرسوم؟ بیماری. از کار افتادگی. یک تعریف از فیلم مستند؟ فیلمی که به‎نظر می‎رسد واقعی است. مستند چقدر باید به واقعیت متعهد باشد؟ باید ببینیم واقعیت چیست، یا اساسا می‎شود یک واقعیت محض و مطلق که سنگ محک باشد، داشت یا نه. مستندساز باید به فهم خودش از واقعیت متعهد باشد. اما معمولا مستند این ادعا را دارد؟ من هیچ‎وقت نداشته‎ام. جعل بزرگی است اگر مستندساز ادعا کند که فیلمش عین واقعیت است. شاید این ادعا را فیلم مستند، فی‎نفسه ـ فارغ از این‎که داعیه فیلم‎ساز چیست ـ داشته باشد؟ هرچه هست مستند، «تصور واقعیت» را ایجاد می‎کند نه خود «واقعیت» را. و به‎خاطر همین ظاهر فریبنده هم هست که دوام آورده و حیات دارد. فیلم مستند، واقعی نیست، واقعی فرض می‎شود. «مستند شهودی» یعنی چه؟ تلاش مستندساز برای محو کردن خودش. چیزی که در روایت فتح اتفاق افتاد، اما قبل و بعد از آن به‎ندرت به وقوع پیوسته بود. یکی شدن با حقیقت و دریافت و ثبت نزدیک‎ترین واقعیت به حقیقت عالم. حالا این سؤال پیش می‎آید که حقیقت چیست؟! ژیگا ورتف از مستندسازان شوروی کمونیستی هم قائل بود دارد حقیقت زندگی مردم روسیه در دهه بیست را نشان می‎دهد. شاید هر هنرمندی تلاش می‎کند با شکل دادن به واقعیت و متریال واقعی، حقیقتی را که خود به آن باور دارد، نمایش دهد و القا کند. به این ترتیب هنرمند در دام خودانگاری نمی‎افتد؟ نباید مثلا ارجاعی به زمینه مشترک در فاهمه آدم‎‎ها در کارش باشد؟ بله. معدلی از فهم مخاطب در ذهن فیلم‎ساز هست که وقتی کارکرد ذهنی اثرش را هنگام ساخت آن تحلیل می‎کند، درک نسبی‎ای از مخاطب را هم شاید به‎طور ناخودآگاه لحاظ می‎کند. ما در سینما خواه‎ناخواه با «تعین» سر و کار داریم و از عین هم به ذهن می‎رسیم. چیدمان تصاویر و نحوه روایت، در واقع به ذهن مخاطب شکل می‎دهد. انگاره‎‎ها و تجربه‎‎های مخاطب به‎اضافه تصاویری که می‎بیند، اتفاقی را در ذهن او رقم می‎زنند. تصویر عینی فقط پلی است برای رسیدن مخاطب به تصویر ذهنی خودش و همین تصویر ذهنی است که ماندگار است. کار سینما شکل دادن به ذهن است. فیلم‎ساز چیزی در ذهن دارد که آن را تبدیل به معادله‎ای از تصاویر عینی می‎کند در شکل، اندازه و چیدمانی که خود می‎خواهد، به امید این‎که تصویر ذهنی‎ای در مخاطب ایجاد کند که شبیه تصویر ذهنی او باشد. در واقع ماده خام سینما واقعیت نیست، بلکه ذهن فیلم‎ساز و ذهن مخاطب است. داکیودرام یعنی چه؟ نوعی خاص از تلفیق جنبه‎‎های مستند و جنبه‎‎های نمایشی در مستندسازی. بعد از سال‎ها بحث و نظر، خیلی‎‎ها به این نقطه رسیده‎اند که بین سینمای مستند و سینمای داستانی، تمایز ماهوی و جدی‎ای وجود ندارد. کار داکیودرام ایجاد تصوری از واقعیت است، با نحو خاصی از قصه‎گویی و ماده اولیه‎اش واقعیتی است متکی به تحقیق. می‎شود گفت روایتی داستانی از موضوعی واقعی. یک نمونه موفق داکیودرام در جهان؟ «راه رفتن با دایناسورها» و بعد «راه رفتن با هیولاها» محصول بی‎بی‎سی. دو فیلم فول‎انیمشین که جوری ساخته ‎شده‎اند که تماشاگر کاملا واقعی فرضش می‎کند. و مستند‎هایی تاریخی که درباره زندگی کسانی مثل گالیله و داوینچی ساخته شده‎اند. بهترین دست مایه داکیودرام موضوعات تاریخی است. با رونق داکیودرام در غرب، بخش‎‎های زیادی از تاریخ غرب تصویر شد و به لحاظ فرهنگی مؤثر است. فایده داکیودرام برای ما؟ اساسا سینما مخاطب را در یک تجربه شریک می‎کند و از تحلیل عبور می‎دهد. غرب‎سنتی قوی در قصه تاریخی دارد، در حالی‎که ما قهرمان‎های‎مان را دوبعدی و به‎درد‎نخور معرفی‎ کرده‎ایم. از معاصرین هم قهرمان‎‎های «بنر»ی درست کرده‎ایم که در سالگرد فلان اتفاق شهر را پر می‎کنیم از بنرها. با داکیودرام می‎توانیم قهرمانان‎مان را مؤثرتر از قبل معرفی کنیم؛ از احمد متوسلیان گرفته تا تختی و سعدی و... . در غرب این‎طوری نیست. گالیله در کتاب‎‎های مصور کودکان و قصه‎‎های نوجوانان و کتاب‎‎های درسی حضور دارد. یا مثلا کودک از همان دوران کودکی با فروید آشنا شده، تا حدی که از او تصور ذهنی داشته و حتی رفتارهایش را می‎شناسد. بزرگان ما قاطی زندگی‎مان نشده‎اند و در حد بزرگداشت و سمینار مانده‎اند. ما از داکیودرام که می‎تواند این چهره‎‎ها را به شکل تأثیرگذاری معرفی کند غافلیم و شبکه‎‎هایی مثل دیسکاوری و بی‎بی‎سی و هیستوری‎چنل و ای‎بی‎سی طی پنج سال سهم داکیودرام از تولیدات‎شان را از 4 درصد به 64 درصد رسانده‎اند. و جالب است که تقریبا هیچ‎جای دنیا به اندازه تلویزیون ما اثر نمایشی تولید نمی‎کنند! کلید ساخت یک مستند تأثیرگذار؟ صداقت. توجه به طبیعت قصه و تلاش برای دست نبردن در واقعیت و روایت طبیعی آن. اگر مجبور باشید بین ساخت فیلم داستانی و فیلم مستند یکی را انتخاب کنید؟ در شرایط مشابه، مستند. اما شرایط هیچ‎گاه مشابه نیست! ساخت مستند به‎مراتب سخت‎تر و پردردسرتر است و درآمد کمتری هم دارد.البته برای کارگردانی فیلم داستانی هم پول بیشتری می‎گیریم و هم زودتر مشهور می‎شویم و از موقعی که تصمیم می‎گیریم فیلم بسازیم تا آخرش، شش ماه بیشتر طول نمی‎کشد! مهم‎ترین سختی مستندسازی؟ این‎که دست روی هر موضوعی می‎گذاری، یک‎سری متولی دارد. یکی‎شان می‎گوید بیا دفتر ما که در این موضوع تحقیقاتی کرده‎ایم. یکی دیگر می‎گوید فلانی ـ که مثلا داریم درباره‎اش فیلم می‎سازیم- برادر من بوده است. یکی دیگر می‎گوید بهمانی آدم خطرناکی است و چیز‎هایی درباره‎ش هست که نباید بگویی و... به تعامل تلویزیون با فیلم مستند چه نمره‎ای می‎دهید؟ ما از تلویزیون نان می‎خوریم، پس باید منصف باشیم و ارفاق هم بکنیم. بنابراین 10 می‎دهم. اما خودش می‎داند که نمره‎اش کمتر از این حرف‎هاست! نمره‎تان به شبکه مستند؟ هیچ‎وقت برایم جذاب نبوده. یک‎وقت جک و جانور نشان می‎دهد، یک‎وقت فرقه‎‎های فراماسونری، یک‎وقت هم روایت فتح. انگار فکری پشتش نیست و تنها، آنتنی است برای پخش بی‎برنامه مستند‎هایی که قبلا بار‎ها پخش شده. نظر به همه این حرف‎ها، چه باید کرد؟! فضای فرهنگ بیفتد دست خود اهل فرهنگ و بودجه دولتی از فرهنگ حذف شود. پول که از سمت دولت بیاید، تشخیص سره از ناسره سخت می‎شود و هنرمندان هم تلاش و رقابتی برای تأثیرگذاری بر مخاطب نمی‎کنند؛ چون پول از جیب مخاطب نمی‎آید. من خودم هم کارم را با بودجه دولتی ساختم، لذا خوب از آب در‎می‎آمد یا نمی‎آمد، اتفاقی نمی‎افتاد؛ چون دولت پولش را داده بود و کار آنتنی گرفته بود و مخاطب هم حالا یا می‎دید یا نمی‎دید! در چنین وضعی من تلاش نمی‎کنم تا تماشاگر را متقاعد کنم، بلکه می‎کوشم مدیران تلویزیون و شورای طرح و برنامه را متقاعد کنم! سینما و اساسا فرهنگ و هنر، باید ناچار باشد سرمایه‎اش را از مخاطبانش تأمین کند. نظرتان درباره بهروز افخمی؟ مردِ دوست‎داشتنی. بهرام بیضایی؟ رگبار. ابراهیم حاتمی‎کیا؟ نوجوان که بودم، آرزو می‎کردم جایی باشم که او هست. داریوش مهرجویی؟ مهم‎ترین فیلم‎ساز ایرانی، با فیلم‎‎هایی که همگی فیلم‎‎هایی مهمند. سیدمرتضی آوینی؟ هیچ‎وقت ندیدمش، اما هرچه از سینما بلد شدم، با مطالعه آثار او و دیدن کارهایش بوده است. مرتضی سرهنگی؟ نجیب. سهراب شهیدثالث؟ طبیعت بی‎جان. با همین یک فیلم میراث ماندگاری از خودش به‎جا گذاشت. مسعود فراستی؟ اصلا حوصله‎اش را ندارم! محمدعلی فارسی؟ زحمت‎‎های زیادی در حوزه مستندسازی جنگ و انقلاب کشیده است و میراث ارزشمندی از خودش به‎جا گذاشته. رضا برجی؟ آدمِ باحال. مسعود ده‎نمکی؟ دور دورِ ده‎نمکی‎‎ها است! عباس کیارستمی؟ هنرمند تجربه‎گرا. من خیلی با فضایش آشنا نیستم، اما تجربه‎گرا‎ها راه‎‎های بسیاری باز می‎کنند. نادر طالب‎زاده؟ خنجر و شقایق‎اش به یاد ماندنی است. می‎توانست مستندساز خیلی خوبی باشد. شهید حسن باقری؟ چهار سال از بهترین سال‎‎های زندگی‎ام با او عجین شد. سمبل یک دوره تاریخی و یک نسل تاریخ‎ساز. آخرین روز‎های زمستان چگونه ساخته شد؟ من این فیلم را با کودکی‎ام کارگردانی کردم. انگار پرتاب می‎شدم به بیست سی سال پیش و شروع می‎کردم با همان حس و تجربه‎ای که از کودکی‎ام داشتم، کار را پیش می‎بردم. به‎نظرم یکی از دلایل این‎که عالم فیلم عالم شیرینی شده، همین بوده است. دلچسب‎ترین بازخورد از پخش آخرین روز‎های زمستان؟ از رضایت خانواده‎ شهید باقری، که علی‎القاعده آخرین رده مخاطبان ما بودند و باید بیشترین ناباوری را می‎داشتند، اما فیلم را باور کرده بودند و حتی مادر شهید به مهدی زمین‎پرداز، بازیگر نقش شهید باقری گفت «اگر نامحرم نبودی پیشانی‎ات را می‎بوسیدم» تا حرف‎‎های سردار رشید که می‎گفت بعد از دیدن فیلم انگار چهره حسن از ذهنم پاک شده و حتی خاطرات قدیمی ‎را هم با چهره زمین‎پرداز می‎بینم. و ماجرایی را هم مهدی زمین‎پرداز تعریف کرد که مردی به او گفته بود شما نمی‎دانید با این فیلم چه کرده‎اید و توضیح داده بود پسر جوانش که اصلا اهل این عوالم نیست، اوایل با اکراه و بعد با علاقه فیلم شما را دیده بود و بعد از مدتی‎ عکس‎‎های خواننده‎‎های راک را از دیوار اتاقش کنده بود و یک عکس تمام‎قد از حسن باقری پیدا کرده بود و یک تاج هم با ماژیک روی سرش کشیده بود و زیرش هم به پینگلیش نوشته بود «عشق من، سلطان حسن باقری». و این را که شنیدم خیلی خوشحال شدم و فهمیدم فیلم در لایه‎‎هایی از جامعه دیده شده و اثر گذاشته که ما حدسش را هم نمی‎توانستیم بزنیم. گاهی به خودم می‎گویم ما اگر فقط روی همین یک نفر اثر گذاشته باشیم، کار خودمان را کرده‎ایم. اگر این امکان را داشته باشید که برای ساختن مستند، به گذشته برگردید، کدام برهه را انتخاب می‎کنید؟ دهه شصت. و اگر دورتر بخواهم بروم، دوران حضور متفقین در ایران و دوران مشروطه. اگر سرمایه کلانی داشتید و می‎خواستید برای ساخت یک مستند عظیم خرج کنید، چه موضوعی را انتخاب می‎کردید؟ انقلاب. بهترین شهر ایران برای زندگی؟ بابل. زیباترین نقطه ایران؟ جاده چالوس. بهترین خیابان تهران؟ خیابان انقلاب. چهارراه ولیعصر. آرزوی همین لحظه؟ خیلی دوست دارم بعد از این «آخرین روز‎های زمستان» شرایط ساخت داکیودرام‎‎هایی درباره قهرمان‎‎های ملی و تاریخی‎مان فراهم شود. ما قهرمان‎‎های ملی و موضوعات تاریخی بسیاری داریم که می‎توانند برای‎مان پشتوانه فرهنگی درست ‎کنند. ما توجه نداریم که عکس یکی مثل مایکل جکسون، بی‎مقدمه نمی‎آید روی تی‎شرت‎ها. این صرفا یک هجمه فرهنگی نیست. این نتیجه فضاسازی فرهنگی‎ای است که آن‎ها انجام داده‎اند و مخاطب امروز ما احساس می‎کند در تجربه آن‎ها هم شریک است. همین امسال در جشن اسکار بیشتر فیلم‎‎های مطرح بر اساس قصه‎‎های واقعی ساخته شده بودند. البته درباره آدم‎‎ها و قصه‎‎های درجه چندم، چون درباره شخصیت‎‎های اصلی و آدم‎‎های درجه یک‎شان فیلم‎‎های بسیاری ساخته‎اند. من خیلی دوست دارم در زمینه تاریخ معاصر و حتی تاریخ قدیم‎تر، کار‎هایی بسازم. اما با این‎که استقبال مخاطب خوب بوده است، معمولا شرایط این کار فراهم نمی‎شود. مخاطبی که بار‎ها این قهرمان‎‎ها را مزمزه کرده و اسم‎شان را شنیده، اما داستان‎شان را نمی‎داند، و دوست دارد بداند. از مصدق و تختی بگیر تا امام خمینی. یا مثلا هیچ‎کس به فکرش نرسیده راجع به سعدی فیلم بسازد... سه موسیقی برای تنهایی؟ من به‎رغم چیزی که به‎نظر می‎رسد ـ که البته به‎نظر هم نمی‎رسد! ـ خیلی آدم فرهیخته‎ای نیستم! موسیقی هم هرچه باشد گوش می‎دهم. بعضی کار‎های محسن چاووشی، ببار ‎ای بارون ببارِ شجریان و سومی را هم اگر بگویم نمی‎توانید چاپ کنید! اگر بخواهید یک مطالبه فرهنگی از رئیس‎جمهور داشته باشید؟ روند طبیعی فرهنگ. شرایطی به‎وجود بیاورد که تصدی دولت بر فرهنگ و اتکای فرهنگ به بودجه دولتی کمتر و کمتر شود. جوری که اهل فرهنگ ناچار به مخاطبه با مخاطبان باشند و اینجور نباشد که همه نگران این باشند که وزیر ارشاد کی خواهد شد و معاون سینمایی کی خواهد شد و... محمدحسین مهدویان در یک عبارت؟ خودم که نمی‎توانم بگویم. باید از همسرم بپرسید! حرف آخر؟ آرزوی زندگی خوب برای همه. آرزوی معنی داشتن امید و تلاش و این‎که همه‎مان جوری کار و رفتار کنیم که زندگی خودمان و دیگران شیرین‎تر و بهتر شود. مثل همان دهه شصت، که نه وضع مالی بهتری داشتیم و نه امکانات بیشتری، اما زندگی‎مان باکیفیت‎تر بود.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد