شب‌هایی که موهایم را سفید کرد

کد خبر: 263453
شب‌هایی که موهایم را سفید کرد
مرتضی طلایی: رابطه انسان با خاطرات اش از عجایب زندگی است. همه آنچه که در ذهن ثبت و ضبط می شود از تلخ و شیرین، شاد و غمگین، دلنشین و دل آزار، همه و همه مجموعه ای بزرگ می سازد که در گذر سالیان عمر، فربه تر و بزرگتر می شود. سال های عمر که می گذرند، فربه ای و فراخی خاطرات گاه و بیگاه و به هر بهانه ای خیال و اندیشه را به گوشه ای از آن می کشاند و امروز آنچه از این قلم می گذرد به بهانه هجمه های ناجوانمردانه ای است که به اقتضای بی اخلاقی های عالم سیاست که در فصل انتخابات با نهایت تأسف به اوج خود می رسند از سوی بیگانگان علیه دکتر قالیباف آغاز شد و عده ای در داخل با تأسف مضاعف آن را فرصتی برای پیشی گرفتن های انتخاباتی دیده اند و بر آتش این بی اخلاقی می دمند.

انگیزه ام از نگاشتن این وجیزه نه انتخابات است و نه سیاست ، نه دنیا نه منفعت، که می گویم از آنچه برماگذشت، می نویسم در دفاع از تک تک سبزپوشانی که روزها و شبها در خیابان ماندند تا در حوادث سال های 82 و دیگر اتفاقات دانشجویی، قطره خونی از بدنی خارج نشود. از همه آنهایی که در هر رده، آتش و سنگ و توهین و توطئه را تاب آوردند تا خانواده ای غمگین از صدمه به عزیزانش نباشد.

می نویسم از همه چشم های سرخ شده از بی خوابی و بدن های خسته از برپای ایستادن، که ایستادند تا صبح و باز هم تا صبح و باز هم که شهر آرام بخوابد، شهروندان آسوده باشند. می نویسم از همه آنهایی که ابزار اعمال قدرت در دست شان بود، قدرت و اختیار برخورد را داشتند اما به جای اعمال آن، تن و وجودشان را سپرکردند بر سنگ هایی که از دو سو می آمد که هر دو سو عزیز بودند اما فریب خورده و مفتون، مفتون فتنه های بیگانه و قدرت طلبان و سیاست بازان داخل. آری می نویسم از آنچه برما گذشت....

هجمه بیگانگان به دکتر قالیباف مرا به سال های ابتدایی دهه هشتاد برد. از آن روزی که فرماندهی انتظامی تهران بزرگ را برعهده داشتم. روزی پس از بازنشستگی به همراه دوست جوانی از خیابان کارگر (امیرآباد) می گذشتم و نگاهم گره خورد به گوشه گوشه آن. به دوست جوانم گفتم: «این خیابان موهایم را سفید کرد» وقتی ناجوانمردانه و به طعنه های زهرآگین از کلماتی چون «حق برخورد و حق تیراندازی» قصه ساختند در همان لحظات اندیشیدن به پلشتی های عالم سیاست، به یاد قاب های ماندگار آن سال ها فرو رفتم.

قاب اول: میهمان کوی دانشگاه

اردیبهشت بود و از تیر 78 تنها چند سال می گذشت. کوی دانشگاه خط قرمزی بود که در خیال کسی هم نمی گنجید، پلیس در نهایت آرامش و به عنوان مهمان به آن پای می گذارد. دیوار بی اعتمادی میان پلیس و دانشجویان بلند و دشمنان مشغول دمیدن به کوره های کینه و من بودم و دعوتی برای سخنرانی در مسجد کوی دانشگاه.

باید در فضای آن سال ها فکر کرد تا بشود عمق پیچیدگی این میهمانی به ظاهر ساده را دریافت. خیلی ها نگران بودند. برای اولین بار پس از تیر78 مقامی از نیروی انتظامی به کوی می رفت و گامی بلند برای اعتمادسازی برمی داشت و نگرانی های فراوان که اگر شعاری داده شود، تجمعی شکل بگیرد، تظاهراتی، توهینی و ...

سیاست فرماندهی وقت ناجا اما عتمادسازی بود و به پشتوانه حمایتی تام و تمام از جانب ایشان، با اطمینان خاطر به کوی رفتم. سخنرانی مسجد با استقبال فراوان روبرو شد، گویی بعد از چند سال یخ های رابطه پلیس و دانشجویان آب می شد، سخنرانی تمام شد اما دلم راضی نمی شد به همان مقدار بسنده کنم. بعد از سخنرانی به جای خارج شدن از کوی، پای پیاده در آن به راه افتادم، بلوک به بلوک، ساختمان به ساختمان و اتاق به اتاق، در اتاق های دانشجویی و در جمع گرم شان به زمین نشستیم، در لیوان های پلاستیکی شان با هم چای خوردیم، گفتیم و خندیدیم، بحث کردیم و به دنبال راه حل های مشترک گشتیم و دیداری که برای دو ساعت برنامه ریزی شده بود تا نیمه شب به طول انجامید. خبر در همه بلوک های کوی پیچیده بود اما حتی خبری از شیطنت های شیرین و معمول دانشجویی هم نبود، همه آمدند و با همراهی هم ساختمان ها را بازدید کردیم و درحالی که عقربه های ساعت از 12 گذشته بود کوی را ترک کردم. در راه منزل قلب ام مالامال شادی و شوق بود از همه انرژی مثبتی که از دانشجویان گرفته بودم و از اهمیت آن گام بلند برای دوستی بیشتر پلیس و دانشجویان. قاب دوم: خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه

18تیر که نزدیک می شد، این اتفاق تلخ در تقویم سیاسی خود را به شکل دغدغه های نظم و انتظام شهر نشان می داد. بیگانگان از روزها قبل از آن بر طبل تفرقه می کوبیدند و ما بودیم و یک سیاست: دوستی پلیس و دانشگاهیان.

جلساتی از پی هم اما بیشتر از آنکه با مسئولین باشد با تشکل های دانشجویی. با هر گروهی که قانون را به عنوان فصل الخطاب باور داشت و به آن پای بند بود. راهبرد دوستی پلیس و دانشگاهیان نه یک روش مدیریتی که بیش و پیش از هرچیز یک باور بود، یک اعتقاد که با هر روش ممکن پیگیری می شد. ملاقات پلیس و دانشجویان به جای رویارویی خیابانی، نشست های تخصصی بود، کارگروههای مشترک، گروههای مطالعاتی و برنامه ریزی برای کتاب ها و مقالاتی که در اجرای مأموریت ها به نقشه راه پلیس بدل شود.

چند سال اجرای پرقدرت این سیاست به سویی رفت که در هجده تیر آخرین سال حضورم در فرماندهی انتظامی تهران بزرگ، بعد از آنکه تهران روزی آرام و عادی را پشت سرگذاشت شاد بودم که این آرامش نه با حضور امنیتی که با مشارکت دو سویه پلیس و دانشجویان تأمین شده بود و گواهی بر موفقیت راهبردهای کلان مان. قاب سوم: روزهای طولانی

سال های ابتدایی دهه 80، سالهای خاصی بود، دولت هشتم آغاز به کار کرده و همه می دانستند که در پایان آن چهار سال، چرخشی در قدرت اتفاق خواهد افتاد. انتخاب رئیس جمهور جدید. همه گروههای سیاسی برای آن اتفاق آماده می شدند و در این میان بودند کسانی که منافع ملی برایشان در درجه دوم اهمیت بود و برای تحقق این معادله نازیبا از هر وسیله و فرصتی سود می جستند و چه فرصتی مغتنم تر از جمعیت بزرگ و مرجع دانشجویان.

اولین جرقه جدی در ماجرای رأی دادگاه بدوی برای آقای آغاجری خود را نشان داد. دانشگاه ها ملتهب بودند و دشمنان خارجی و قدرت جویان داخلی هرکدام به دنبال تحقق اهداف خویش. چه فرصتی بهتر از این؟ می خواستند در جامعه فضای دو قطبی تقویت شود. دانشجویان را به شکل پیاده نظام به خیابان ها بیاورند و از طرف دیگر گروههای خودسر که سر تمکین از قانون نداشتند به این آتش می دمیدند. پلیس در این میان یک تدبیر داشت که از طرف فرماندهی ابلاغ شد. «حفظ نظم و رعایت قانون».

تمام تجمعات با مجوز در داخل دانشگاه با آرامش برگزار و امنیت آن حفظ شد و حریم خیابان ها نیز به عنوان حق شهروندان همواره رنگ آرامش داشت. نه به گروهی اجازه داده شد که به بهانه ای وارد دانشگاه شوند و فاجعه بیافرینند، نه مهلتی به سودجویان تا فضای خیابان ها را ناامن کنند و زمینه را برای جولان فرصت طلبان و قانون شکنان فراهم سازند.این جملات را راحت می توان نوشت و به راحتی خواند اما اجرای آن بدون حمایت قوی فرماندهی، همت پرسنل ، زحمت شبانه روزی و بصیرت مأموران حفظ قانون در تشخیص مرز قانون شکنی و مقابله با آن ممکنو نبود.

تمام تجمعاتی که از دانشگاه تربیت مدرس آغاز و در بسیاری دیگر از دانشگاه ها تکرار شد با مشارکت خود دانشجویان و تشکل هایشان با امنیت تمام به اتمام رسید و علی رغم فشار بسیار زیاد تمام آن روزها یک چیز به یادگار ماند: اعتماد دانشجویان که زمینه ساز مشارکت آنها در چرخه تولید امنیت می شد. قاب چهارم: شب هایی که موهایم را سفید کرد

یک بار دیگر کوی دانشگاه و یک بار دیگر تجمعاتی که عده ای می کوشیدند بر موج آن سوار شوند. یک تجمع صنفی دانشجویی می رفت تا به بحرانی بزرگ تبدیل شود. همان شب هایی که امروز عده ای به نوعی دیگر می خواهند از نمد آن کلاهی سیاسی برای خود بدوزند.

وقتی خاطرات آن شب ها را مرور می کنم و بی اخلاقی های امروز ، به یاد این بیت می افتم:

ناله را هر چند می خواهم که پنهان اش کنم

سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن

آنها که امروز به طعنه و ناجوانمردانه کلید واژه هایی دو پهلو مطرح می کنند در آن شب ها یا نبودند و یا مشغول زمینه سازی برای فاجعه آفرینی بودند. برای داغدار کردن خانواده ها ، برای لطمه زدن به دانشگاهیان و برای بحران آفرینی.

شب هایی که تقریباً به یک ماه رسید و ما و همقطارانمان رنگ خانه و خانواده را ندیدیم. شب هایی که به زیر سرم رفتن در صبح به اتمام می رسید اما شیرینی اش آن بود که هیچ شهروندی روی بیمارستان به خود نمی دید. ما و همقطارانمان خانواده و فرزند را نمی دیدیم اما شاد بودیم از آنکه عزیز هیچ خانواده ای در هیچ سویی از دعوا و نزاعها از خانه و خانواده دور نمی شود.

چه بگویم از شب هایی که دانشجویان، مسئولین دانشگاه و وزارت علوم را در جمع خود نمی پذیرفتند اما قالیباف و طلایی به راحتی و بی هیچ محافظی، بی هیچ سلاحی به جمعشان می رفتند در کنارشان می ایستادند و به صحبتهایشان گوش می دادند.

چه بگویم از شب هایی که از دوطرف ناسزا و سنگ و چوب می آمد اما پلیس مقتدر و مظلوم حائلی می شد میان دوطرف. در هر لحظه می توانست از قدرت و اقتدار قانونی خویش استفاده کند، برخورد سخت را به عنوان آسان ترین گزینه برگزیند اما استخوان در گلو و خار در چشم صبر می کرد، خون دل می خورد و تدبیر می کرد و صبح زود شهروندان پای در خیابان امیرآباد می گذاشتند که تفاوتی با هیچ روز عادی دیگر نداشت.

فتنه ای بزرگ بود، فضایی غبارآلود، مرز حق و باطل باریک اما ما بودیم و امر فرماندهی کل قوا، ما بودیم و همت برآنکه رضایت رهبری معظم از فرزندان حافظ نظم شان را به دست آوریم. ما بودیم و تدبیر فرماندهی ناجا بر صبر و تدبیر و حفظ امنیت ، مابودیم و عزیزان دلی در هر دوطرف که در فضایی غبار آلودشده از سوی دشمنان و فرصت طلبان روبروی هم قرار گرفته بودند، ما بودیم و وظیفه حفظ نظم و قانون و چه شب هایی بود شب های امیرآباد...

من روایت می کنم آنچه دیده ام، آنچه با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده ام و من روایت می کنم برای همه آنهایی که امروز عامدانه می خواهند همه آن تلاش ها، شب بیداری ها و خون دل خوردن های فرزندان مظلوم این ملت را لگدکوب مسیر دستیابی به جیفه دنیا کنند.

باور و اعتقاد من این است که ملت بزرگ ایران بصیرتر، هوشیارتر و آب دیده تر از هر زمان دیگری براین مکاریها و بازی های هزارتوی سیاست بازان می نگرند و آن را به پشیزی نخواهند گرفت اما تجربه پنج سال اول دهه هشتاد، تدابیر فرمانده وقت ناجا دکتر قالیباف، زحمت و تلاش شبانه روزی همه پرسنل غیور و فداکار پلیس برای اعتماد سازی و دوستی با دانشگاهیان و میوه شیرین آن در آرامش کم هزینه و پایدار، تابلوی زیبا، هنرمندانه و ماندگاری است که نمی توان در برابر لجن پاشی و عقده گشایی دشمنان به آن سکوت کرد. همان هایی که آرزو داشتند در آن روزها کشته ای بسازند تا به بهانه آن کشور و نظام را به کام بحران ها فرو برند اما کیدشان با همت فرزندان ملت چه درصف دانشجویان و چه در صف پلیس ناکام ماند و اینک در آستانه انتخاباتی دیگر و حماسه ای دیگر، کینه های بدر و خندق را با بوق های تبلیغاتی شان به صحنه آوردند.

ما را عهدی است با خداوند و با رسول اش، با مولایمان علی (ع) و فرزند برومندش امام زمان (عج) ، با امام راحل (ره) و مقام معظم رهبری و با ملت شریف ایران که نفس هایمان برای پیشرفت و سعادت این ملک و ملت، این تنها کشور الهی در نقشه سیاسی جهان با روحیه ای جهادی و به یادگار مانده از سال های حماسه باشد و در این راه از سرزنش، مکر و توطئه هیچ مغرضی نمی هراسیم اما این وجیزه را هم از سردرد و هم از سر تکلیف نگاشتم تا برای آیندگان بماند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت