محمد فائضی: از جمله سؤالات و مقايسههايی که در روند ائمه پس از امام حسين(ع) مطرح میشود، مسألهی رويکرد آنان در قبال خلافت و حکومت در جامعه است. طبيعی است زمانی که قيام و شهادت امام حسين(ع) را میبينيم، با اين پرسش روبرو شويم که چرا ساير ائمهی ما اين حرکت را انجام ندادند و يا چرا ايشان مانند سايرين رفتار نکرد (البته به استثنای اميرمؤمنان(ع)). همهی اين پرسشها، پاسخهای دقيق و مبرهنی دارند که میتوان با نگاه و تأملی در سيرهی هريک از ائمه و تطبيق آن با شرايط زمانی و موقعيتهای استراتژيک هر دوران و همچنين قياس با دوران و قيام سالار شهيدان(ع) ، به علت و فلسفهی اتخاذ رويکرد آن بزرگواران پی برد. در اينجا مختصراً بحث بسيار کوتاه و فشردهای را پيرامون رويکرد امام صادق(ع) و بررسی شرايط تاريخی عصر ايشان، انجام میدهيم و برخی نقاط مبهم در ذهن دوستداران ايشان را روشن خواهيم ساخت. زمان امامت حضرت صادق(ع) مصادف شده بود با اواخر دورهی امويان و ايام افول آنها. مردم واقعاً يک احساس تنفر ويژه نسبت به آنها پيدا کرده بودند. اين احساس پس از شهادت امام حسين(ع) رفته رفته بيشتر شد و قيامهای گاه به گاه علويان نيز بر آن
دامن میزد. ظلم و جور و فسق و فساد خاندان اموی نيز که ديگر آشکارا و بديهی گشته بود. اين بود که عملاً يک فضای مناسب سياسی در آن دوران به وجود آمده بود که بنی العباس از اين فرصت استفاده کردند. اما آيا امام صادق(ع) نمیتوانست از اين فرصت بهره بگيرد؟ و يا چرا در شرايطی که مسأله خلافت به ايشان عرضه شد، باز هم از پذيرش آن امتناع کردند؟ اينجا ذکر دو روند تاريخی ضروری است. بنی العباس عملاً بر سه برادر از نسل عبدالله بن عباس -همان صحابی معروف اميرالمؤمنين(ع) که فرزند عباس عموی پيامبر بود- استوار بود. يعنی اين عبدالله فرزندی داشت به نام علی و او پسری داشت به نام عبدالله که اين سه برادر به نامهای ابراهيم و ابوالعباس سفاح و ابوجعفر، پسران او هستند. اين سه تن، واقعاً سياستمدار و البته نابغه بودند. اينها يک تشکيلات محرمانه و قویای در اواخر دورهی اموی تأسيس کردند و در عین اختفای خودشان در حجاز و عراق و شام، مبلغين و نمایندگانی به ممالک مختلف -به ويژه خراسان- میفرستادند تا آرام آرام زمينه را مهيا کنند و اين حرکت آنها با عنوان »الرضا من آل محمدصلیاللهعليهوآله« همراه بود، يعنی بر شخص خاصی تکيه نداشت و عملاً فقط بر
موردپسند بودن يکی از خاندان پيامبر استوار بود. همين بود که توانستند از زمينهی آمادهی مردمان -که زمينهی اسلامی و اهل بيت بود- بهترین استفاده را کنند؛ بنابراين کسانی که ادعا میکنند قيام مردم خراسان از روی تعصبات ايرانی و ملی بوده، سخت در اشتباه هستند چراکه غالب اين قرائن نشان میدهد که قيام و نارضايتی مردم برای پناه بردن از بنیاميه به اسلام بود و شعارها همه محتوای دينی و اسلامی داشتند. در آن خراسان گسترده و با وسعت زياد، هيچ نيرويی به اين اندازه تأثیرگذار نبود که شعارهای مردم را تغيير دهد و اين خود مردم بودند که رويکرد اسلامی داشتند و البته اگر میخواستند به راحتی میتوانستند هم از بار بنیاميه رهايی يابند و هم از اسلام جدا نشوند و مشاهده میکنيم که اينگونه نشد. بنیعباس، چندين نفر را به طور ويژه منصوب کرده بودند و برای رهبری مردم و قيامها به خدمت گرفته بودند، از آنها يکی »ابوسلمه خلال« در کوفه و ديگری »ابومسلم« در خراسان؛ اين دو رهبری نهضت را در آن مکانها به عهده داشتند. ابوسلمه در درجهی اول و با عنوان »وزیر آل محمد« و ابومسلم در درجه بعدی و با نام »امیر آل محمد« قرار گرفته بودند. ابوسلمه تا
اواخر کار برای عباسيان کار میکرد و در سال 132 که زمان روی کار آمدن عباسيان بود، به اين فکر افتاد که خلافت را به علويان برگرداند. اين سال مصادف است با سالی که ابراهيم امام - برادر بزرگتر آن سه تن - در زندان مرد يا کشته شد؛ چرا که در سال قبلش دستگير شده بود و چون احتمال اين روز را میداد، سکانداری را به کوچکترين برادر يعنی ابوالعباس سفاح سپرد. به هر روی، با اتخاذ اين تصميم توسط ابوسلمه، او به برخی علويان به صورت جداگانه و بدون اطلاع ديگران، يعنی جعفر بن محمد (ع) و عبدالله محض نامه نوشت و از آنان خواست که خلافت را - که داشت به ثمر میرسيد - پذيرا باشند. هنگامی که فرستادهی او به امام(ع) رسيد، ايشان فرمودند ابوسلمه شيعه من نيست، سپس نامهی او را سوزاندند و به فرستادهاش فرمودند اين جوابت بود و آن را به رفيقت برسان، آنگاه اين بيت را خواندند: ایا موقداً ناراً لغیرک ضوءها / و يا حاطباً فی غير حبلک تحطب مضمون اين است که کسی زحمت و رنجی میکشد و حاصلش را فرد ديگری استفاده میکند. آنگاه پيک ابوسلمه، به خانهی عبدالله محض (از نوادگان امام مجتبی(ع)) رفت و نامهای با همان مضمون را به او داد. عبدالله مسرور شد و نزد
حضرت صادق(ع) آمد و گفت: ابوسلمه وعده داده که شيعيان ما در خراسان آماده هستند و او میتواند خلافت و امارت را به سوی ما بازگرداند. حضرت به او فرمود: اهل خراسان چه زمانی شيعهی تو شدهاند؟ تو ابومسلم را به خراسان فرستادی؟ و ... اين جملات يعنی بیخود و بیجهت داری پشتوانهای برای خودت میتراشی و عملاً تو ظرفيتی نداری. او گفت: اينها میخواهند پسرم محمد را به خلافت انتخاب کنند و او مهدی امت است. که بازهم در اينجا حضرت متذکر شدند که او مهدی نيست و مهدی موقعيت و شرايط ديگری دارد و تو با اين کارت فقط پسرت را به کشتن میدهی - اتفاقی که بالأخره افتاد- البته عبدالله ناراحت شد و شايد از روی جسارت، اين سخنان حضرت را حسادت وی خواند. (لازم به ذکر است که مدتها قبلتر نيز امام صادق(ع) در اجتماعی که مخالفان حکومت اموی در ابواء داشتند و همين عبدالله محض و برادران عباسی و البته امام ع حضور داشتند، پيشنهاد بيعت با محمد ابن عبدالله که محمد مهدی ناميدندش مطرح شده بود و بديهی است که حضرت صادق(ع) از بيعت با او خصوصاً با اين عنوان امتناع کرده و فقط به بُعد امربهمعروف و نهیازمنکر آن قيام و بيعت متمايل بودند که خب ديگران چنين
نکردند.) حالا اين وقايع، مقارن است با رخدادهای عراق و ظهور تدريجی بنی العباس. شرايطی که ابومسلم هم دارد بر عليه ابوسلمه فعاليت میکند و بالأخره نيز در همين ماههای آغازين با کمک عباسيان او را از ميان برداشتند. ابوسلمه پس از آگاهی از قتل ابراهیم به این فكر افتاد كه یكی از علویین را برای خلافت دعوت كند. او مردی فرصتطلب بود و صرفاً برای رسیدن به مقام تلاش میكرد. او كه میدانست ابرهیم، سفاح را به جای خود معرّفی كرده است، سفاح و برادران و یاران او را كه به طرف كوفه روان شده بودند، جا داد و آنان را در منزل ولید بن سعد وارد ساخت و تا چهل شبانه روز خبر ورود آنها را از اطرافیان خود كه شیعه بودند، پنهان میكرد. از آنچه كه گذشت روشن میشود چرا اباسلمه برای امام نامه نوشت و از این امر چه منظوری داشت؛ به طور مسلم، وی معتقد به امامت امام صادق(ع) نبود، ولی اطرافیانش از كوفیان شیعه بودند. او میدانست كه ابراهیم، برادرش سفاح را نامزد خلافت كرده و نیز میدانست كه لشكریان ابومسلم هم كه به نفع بنیعباس میجنگند به طرف كوفه روان هستند و بالأخره، از همهی فعّالیّتهای سیاسی و تبلیغاتی كه برای خلافت سفاح میشد، آگاهی كامل
داشت، با در نظر گرفتن این اوضاع، پر واضح است كه اباسلمه هرگز مایل نبود كه امام صادق ع به خلافت رسیده و حكومت را به دست بگیرد. دعوتنامهی او هم شايد صرفاً برای ساكت نمودن شیعیان اطراف او بود و هم به این هدف كه اگر مردم با امام صادق(ع) بیعت كردند، او به مقامی نایل شود. اينجا ذکر چند نکته مهم است: 1. زمان امام صادق(ع)، يک موقعيت بسيار گسترده و عظيم برای نهضتها و بسترهای فکری و اعتقادی است و از اين لحاظ شايد بر نهضتها و انقلابهای سياسی غلبه کند. دوران امامت ايشان در نيمه اول قرن دوم، بود. عملاً چيزی نزديک به يک قرن و نيم از ظهور اسلام و همچنين در حدود يک قرن از فتوحات اسلامی میگذرد. يک اسلام پهناور و وسيع ايجاد شده و ملتها و اقوام مختلفی وارد اين حوزه شدهاند. اينها هرکدام فرهنگ و تفکر متفاوتی با يکديگر دارند. اينجاست که نهضتهای گوناگون فرهنگی و دينی عمده میشود که برخی از آنها نيز تهديدکننده و مشکوک اند. تصوف ايجاد شده، امثال زنادقه شکل گرفته اند، خوارج و مرجئه از سوی ديگری پديد آمدهاند، فقه ناب رسول خدا ـ صلیاللهعليهوآله ـ در برخی موارد بر اساس رأی و قياس به فقه ديگری تبديل شده، اختلاف افکاری و
اعتقادی زيادی در بين جامعهی اسلامی شکل گرفته است و اگر اينها مديريت و اصلاح نمیشد، چه بسا بهرهی امروزی ما نيز پوستهای بیارزش میبود. 2. بين شهادت امام حسين(ع) و حضرت صادق(ع) 81 سال فاصله است. يعنی نزديک به يک قرن بين عصر اين دو امام فاصلهی زمانی وجود دارد. شما عصر امام حسين(ع) را بنگريد. دورانی است که خفقان فکری و اعتقادی به بالاترین حدود رسیده و همه چيز مسألهی خلافت و حکومت است. معاويه يک خفقان سخت و دشواری را ايجاد کرده بود که اين شرايط تا زمان سيدالشهدا(ع) ادامه پيدا کرد. حضرت در يک انزوای شديد و محدوديتهای زياد قرار گرفته بودند. با اين شرايط اگر امام حسين(ع)، چند ده سال ديگر هم عمر میکردند واقعاً شايد چندين جمله هم از ايشان نقل نمیشد، تبديل میشدند به يک وجودی که کمتر بهرهای از او گرفته نمیشود. البته اين فقط بخشیاش به امويان برمیگردد و اينگونه نيست که مثلاً عباسيان خيلی بهتر و مقيدتر بودند، فضای بعدی، بيشتر به دليل شرايط خود جوامع اسلامی و ايجاد رويکردهای گسترده در آن ايجاد شده بود -فضايی که آزادی انديشهی بيشتری در آن وجود داشت و نشاط علمی و فکریِ افزونتری رخ داده بود- که مختصری از
دلايل و شرايط آن، در بالا ذکر شد. بنابراين، دوران امام حسين(ع) از اين لحاظ اصلاً مشابه دوران امام صادق(ع) نيست. آنجا يک خفقان مطلق بود و اينجا يک بستر خوب و مفيد. در آنجا از اباعبدالله (ع) چند جمله بيشتر نقل نشده و شرايط تعليم و تعلم ويژهای صورت نگرفته اما در اينجا برای امام صادق(ع) چهار هزار شاگرد برمیشمرند و پايهگذاری و ابهامزدايی از مکتب رسول خداصلی الله عليه و اله و اميرمؤمنان(ع) که توسط ايشان به انجام رسيد. 3. قيام و شهادت امام حسين(ع) در دوران يزيد، عملاً همين بسترهايی را که برشمرديم برای حضرت صادق(ع) ايجاد کرده است. يعنی در آن عصر، برآيند آن قيام با آن ويژگیها و مختصات خاص، يک شرايط ويژه بود که دامنهاش تا زمان امام ششم رسيد و ايشان تجديد بنای دقيقی از اسلام و تشيع کردند.
* پی نوشت: در نگارش این یادداشت، از آثار شهید مطهری استفاده شایانی شده است.
دیدگاه تان را بنویسید