آزادهای که در دوران اسارت ۸ زبان خارجی یادگرفت +عکس
صدایم را عوض کرده و به زبان فرانسه فریاد زدم آقای پاسکیه! ما می خواهیم با شما صحبت کنیم. هیات که در شُرُف خروج از اردوگاه بود لحظهای توقف کرد و راهشان را به طرف قاطع ما کج کردند و اسرا دورشان حلقه زدند.آقای پاسکیه پرسید: کی میخواست با من صحبت کند؟
![آزادهای که در دوران اسارت ۸ زبان خارجی یادگرفت +عکس](https://static1.fardanews.com/thumbnail/WJiM2NjOTc2M/SdsQBt-jClYzOjYWbHDYcYpUGMkpGTJp3QxTVGxb6TFEAfuHL-lxmP6vnw-e91LUtmUzjlWwh0IGVjryXcIB5w,,/WJiM2NjOTc2M.jpg)
از مدرسه تاجبهه
دکتر افخمی خاطراتش را از چگونگی اعزام به جبهه، اینطور شروع میکند:« مثل خیلی از نوجوانها در آن مقطع عشق جبهه بودم. چون تکیده و لاغر بودم ثبت نامم نمیکردند. دفعه سوم از میبد اقدام کردم. موقع اعزام به شناسنامه نگاه نمیکردند و به جثه نگاه میکردند.کفش پاشنه بلندی پوشیده بودم که قدم را 5-6 سانتی متر بلندتر نشان میداد و این حربه کارگر افتاد. دوره آموزشی را در شهرضا گذراندم و به اردکان برگشتم. دی ماه 1361 اعزام به جبهه داشتند. از مدرسه که برگشتم سریع ساکم را برداشتم؛ مادرم به بازار رفتهبود. با خواهرها خداحافظی کردم و سپردم به مادر بگویند که من به جبهه رفتم. مادر که خبردار میشود، سراسیمه تاکسی میگیرد و به دنبال اتوبوس ها 15-16 کیلومتر میآید. اما به ما نمیرسد و ناامید به شهر برمیگردد.»
ابوالقاسم افخمی در مرحله دوم والفجر مقدماتی به عنوان پیک و تکتیرانداز وارد عملیات میشود و در همین عملیات به همراه تعدادی دیگری از رزمندگان در محاصره دشمن قرار میگیرد و اسیر میشوند. یکی دوماه بعد صلیب سرخ آنها را ثبت نام میکند. اما تا 6-7 ماه او را به عنوان مفقودالاثر اعلام کرده بودند. بالاخره اولین نامه که یک فرم آبی رنگ بود بین آنها رد و بدل میشود.»
مقاومت در اردوگاه اطفال
در اردیبهشت ماه افخمی و تعدادی از اسرای کم سن و سال را به اردوگاه رمادیه یا اردوگاه اطفال منتقل میکنند. با این نیت که از آنان برای اهداف تبلیغاتی خود سوء استفاده کنند. اما نوجوانان آزاده ایرانی به هیچ وجه با آنها همکاری نمیکنند. مثلا به آنها توپ میدادند اما بازی نمیکردند. یکبار هم برایشان تلویزیون میآورند و بچه ها رویش آب میریزند و تلویزیون میسوزد!
در همان شرایط تمام سعیشان این است که از اسارت استفاده بهینه کنند. دکتر افخمی ادامه میدهد:« از سال سوم صلیب سرخ برایمان تعدادی کتاب آورد که خود من نهایت استفاده را از این کتابها کردم و در آن دوران، بدون هیچ معلمی و فقط به کمک کتابها 8 زبان خارجی: انگلیسی، فرانسه، عربی، آلمانی، ایتالیایی، اسپانیایی، ترکی و تاحدودی هم روسی را یاد گرفتم و سعی کردم به بچه های دیگر هم یاد بدهم. ما بچههای کمپ 7 اطفال چون در یک مقطع سنی بودیم که شخصیتمان در حال شکلگیری بود از برادر به هم نزدیکتر شدیم و هنوز هم بعد از سالها به داد همدیگر میرسیم. اگر یکی مشکل داشتهباشد دیگران برای کمک کردن پیش قدم میشوند. هرسال مردادماه یک دورهمی داریم و امسال کرمان است. هربار که دورهم جمع می شویم میگوییم کاش دوباره به آن دوستیها و همدلیها برمیگشتیم!»
صلیب سرخ در اردوگاه
دانستن زبان خارجی در زمان اسارت گاهی کمک بزرگی به اسرا کرده است. افخمی تعریف میکند:« چند سال از اسارت گذشته بود که از طریق روزنامه های عراق باخبر شدیم که یک هیات بلندپایه از طرف صلیب سرخ قرار است از اردوگاههای اسرای عراقی و ایرانی بازدید و گزارش خود را به سازمان ملل ارائه کند. بعثیها در حال تدارک تمهیداتی بودند تا نزد هیات بازدید کننده، حقایق را بپوشانند.اردوگاه رمادیه 2 (کمپ هفت) دارای سه قاطع (بند) بود؛ در قاطع 3 عمدتاً اسرای فریب خوردهای بودند که باب میل بعثیها عمل می کردند. حدس میزدیم که بعثیها هیات بازدید کننده را به قاطع 3 هدایت کنند تا آنچه نظر خودشان است تحقق یابد. تصمیم گرفتیم که اوضاع واقعی اردوگاه را به زبان انگلیسی روی چند برگ کاغذ نوشته تا اگر بازدیدکنندگان به قاطع ما نیامدند به نحوی به آنها برسانیم. هرطور بود، کاغذ تهیه شد و متنی گویا، از اوضاع اردوگاه تهیه و به زبان انگلیسی برگردان شد. عمده کار ترجمه را آقای «جعفر یاعلی» از بچههای نجف آباد اصفهان انجام داد و از آنجایی که ماموران اردوگاه ها میدانستند بنده و ایشان زبان انگلیسی بلدیم، فردی دیگر آنرا پاکنویس کرد تا در صورت لو رفتنِ اوراق، دست خطمان شناسایی نشود و مقرر شد فردی جسور برای رساندنِ آن به رئیس بازدیدکنندگان یعنی« امگیه پاسکیه» انتخاب شود.
«یحیی کمالی» از بچههای سیرجان این وظیفه را عهدهدار شد و به او تاکید شد خیلی مواظب باشد و تا لازم نشده برگهها را از جیبش بیرون نیاورد و فقط در صورتی که لازم شد به دور از چشم بعثیها به هیات بدهد و اگر لو رفت و خواستند او را به استخبارات بغداد ببرند برای اینکه شریک جرم داشته باشد و مجازاتش تخفیف یابد ما را نیز لو بدهد. اگرچه ما طبق قرار،انکار خواهیم کرد.بالاخره روز موعود فرا رسید. همانطور که پیشبینی کردهبودیم هیات توسط عراقی ها مستقیم به قاطع 3 هدایت شدند. ما بی صبرانه در محوطه قدم میزدیم و میدانستیم وقتی بازدیدشان از قاطع 3 تمام شود بعثیها آنها را از اردوگاه بیرون میبرند و اجازه نمیدهند از قاطع ما دیدن کنند. یک ساعت گذشت که دیدیم سر و کلهشان در محوطه بین 2 قاطع که روبروی درورودی اردوگاه بود- و ما اجازه رفتن به آنجا را نداشتیم پیدا شد- رحیم سرباز تیز و زرنگ عراقی که فارسی را خوب بلد بود در مرز بین دو محوطه نشستهبود و همه چیز را زیر نظر داشت.»
گلایه به صلیب سرخ
افخمی خاطره اش را ادامه میدهد:« صدایم را عوض کرده و به زبان فرانسه فریاد زدم آقای پاسکیه! ما می خواهیم با شما صحبت کنیم. هیات که در شُرُف خروج از اردوگاه بود لحظهای توقف کرد و راهشان را به طرف قاطع ما کج کردند و اسرا دورشان حلقه زدند.آقای پاسکیه پرسید: کی میخواست با من صحبت کند؟ لباس شخصیهای بعثی که معلوم بود به زبان انگلیسی مسلط هستند گوشها را تیز کردند. مجبور شدم به زبان فرانسه بگویم ما میخواهیم خصوصی با شما حرف بزنیم. یک نفر از هیات همراه ما به داخل یکی از آسایشگاهها آمد. دیگر لازم نبود برگههای نوشتهشده را به آنها نشان دهیم. یکی از بچه ها را هم دنبال یحیی فرستادیم تا به او بگوید لازم نیست برگه ها را تحویل هیات بدهد. غافل از اینکه همزمان که ما مشغول راضی کردن آقای پاسکیه جهت دیدار خصوصی بودیم رحیم عراقی به یحیی مشکوک شده و دور از چشمان هیات، کاغذ ها را از جیبش درآورده بود. ما از اوضاع اردوگاه و رفتار بعثیها به نماینده هیات گفتیم و آثار سوختگی کف پای رضا شاهسوندی را که بعثیها بیرحمانه سوزانده بودند نشان دادیم. هیات از اردوگاه خارج شد و سوت «داخل باش» را زدند. همه وارد آسایشگاه خود شدند بجز یحیی کمالی که غایب بود! یحیی را مستقیم به انفرادی بردهبودند. عراقی ها میدانستند نوشتن این نامه مفصل آن هم به زبان انگلیسی کار خود یحیی نیست. طبق انتظار، بنده را با ضرب و شتم نزد رحیم عراقی بردند. رحیم وقتی من را دیدگفت: ابوالقاسم میدانستم انگلیسی بلدی ولی نمیدانستم زبانهای دیگر هم بلدی! به این خارجیها چی میگفتی؟ راستی چقدر به انگلیسی مسلّطی! نامهای که نوشتهای خیلی سنگین است. کتک میخوردم و انکار میکردم. بالاخره من را به سلول یحیی بردند که حسابی شکنجهاش کردهبودند. رحیم از یحیی پرسید: کی نامه را به تو داد؟ او هم گفت: افخمی. من باز انکار کردم و گفتم: من کِی به تو نامه دادم؟ یحیی هم گفت: زیر راهپله به من دادی، یک نفر زیر راه پله آن را به من داد و گفت بدهم به این خارجیها برای خانواده ام ببرند.گفتم چرا خودت نمیبری؟ گفت دستشویی دارم و میترسم تا بروم و برگردم این خارجی ها رفته باشند.سرانجام بعثیها مجبور شدند یحیی را نیز از انفرادی بیرون بیاورند و بالاخره مجامع بین المللی رفتار بعثیها با اسرای ایرانی را نامناسب خواندند و محکوم کردند.»
مثل یک قاشق ماست
به شنیدن روایت افخمی نشستهایم که همسرش، آلبوم دستسازی را میآورد.آلبوم کار دست یکی از بچههاست که با نخهایی که از حوله بیرون کشیدهشده حاشیهدوزی شدهاست. دکتر افخمی میگوید:« به دلایلی من و چند نفر دیگر را از بچهها جدا کردند و 6 ماه بین اسرای مدنی یا شهری تبعید کردند. اینها شهروندانی بودند که با عقاید مختلف دستگیر شدهبودند.به همین دلیل دوران بسیار سختی بود. بعد از آن به کمپ 7 و بعد کمپ 17 منتقل شدم. 17-18 ماه آخر اسارتم آنجا و در خدمت حاج آقا ابوترابی سپری شد. یک روز با حاج آقا قدم میزدیم. گفتم حاج آقا امیدی هست که ما دوباره برگردیم؟ حاجی گفت:« مثل یک قاشق ماست است که میتواند یک بشکه شیر را ماست کند. اما احتمال زیاد آخر اسارت است.
چندی نگذشت که برایمان تلویزیون آوردند. ما تصاویر آزادی اسرا را میدیدیم خیلی از بچه ها را میشناختیم و ذوق میکردیم.بالاخره اول شهریور از طرف صلیب سرخ اسامی ما را هم نوشتند و چهارم شهریور سوار اتوبوس وراهی مرز خسروی شدیم. »
دیدگاه تان را بنویسید