مادر و دختری که پس از ۳۸ سال همدیگر را در آغوش گرفتند! +عکس

کد خبر: 928435

گفتگویی تاثیرگذار با مادر و دختری که ٤ دهه از هم دور بودند را از می‌خوانید.

مادر و دختری که پس از ۳۸ سال همدیگر را در آغوش گرفتند! +عکس

رکنا: گفتگویی تاثیرگذار با مادر و دختری که ٤ دهه از هم دور بودند را از می‌خوانید. روز مادر امسال برایش متفاوت شد. بهترین هدیه‌ای که می‌توانست برای این روز داشته باشد را در آغوش کشید. لحظه ناب رسیدن. پایان ٣٨‌سال دوری از فرزند. فرزندی که در همه این‌سال‌ها به او فکر می‌کرد. برای این مادر هنوز هم مریم ٥ ساله بود. همان روز سرد زمستانی که مجبور شد دخترش را به دست سرنوشت بسپارد. آخرین تصویر تلخی که از فاطمه با خود داشت. فاطمه در همه این سال‌ها دوست داشت که مریم را ببیند. حتی شده برای یک‌بار، اما هرکاری کرد نشد. او هیچ ردی از دخترش پیدا نکرد تا فقط به یک اسم دلخوش باشد. به یک اسم در شناسنامه. سال‌ها گذشت و فاطمه ازدواج کرد، بچه‌دار شد، اما هیچ چیز و هیچ‌کس نمی‌توانست جای دخترش را بگیرد. دختری که فقط می‌دانست که همان سال‌ها قبل به ارومیه رفته. چندباری هم به آن‌جا رفت؛ اما فایده‌ای نداشت. دیگر به دیدن اسم فاطمه در شناسنامه رنگ و رو رفته‌اش عادت کرده بود، تا این‌که یک اتفاق همه چیز را تغییر داد.

مادر و دختری که پس از ۳۸ سال همدیگر را در آغوش گرفتند! +عکس

فاطمه، مادری که سختی و درد این سال‌ها روح و روانش را حسابی آزار داده بود، مدتی را برای درمان در یکی از مراکز درمانی شهر بروجن بستری شد. از این بدتر نمی‌شد، زنی بی‌کس و بی سرپناه که در یک مرکز اعصاب بستری شده بود. اما همین بدترین اتفاق به طرز معجزه آسایی زندگی او را تغییر داد تا این مادر و دختر پس از ٣٨‌سال در شب تولد حضرت فاطمه (س) به هم رسیدند. آن‌چه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی «شهروند» با این مادر است: ملاقات با دخترتان آن هم بعد از این همه سال، حال و هوای خاصی دارد. باورم نمی‌شد، هنوز هم باور نمی‌کنم، انگار خواب و رویا است. این همه‌سال از او دور بودم و زجر کشیدم تا دخترم را ببینم. واقعا این روز‌ها حال خوبی دارم، رنگ و بوی زندگی گرفتم. وقتی مریم کنارم بود، همه سختی این سال‌ها را فراموش کردم. دیگر هیچ آرزویی ندارم. چطور دخترتان را پیدا کردید؟ من هیچ کاری نکردم. خواست خدا بود و بعد هم کمک همسایه‌ها. به‌خصوص آقای سلیمانیان یکی از همسایه‌ها و همسرش که همه کار‌ها را آن‌ها انجام دادند. من فقط لحظه شماری می‌کردم تا او را ببینم و به آرزویم هم رسیدم. یعنی همسایه‌ها دختر شما را پیدا کردند؟ من ساکن دهاقان استان اصفهان هستم. مدتی قبل حالم بد شد و به بیمارستانی در بروجن رفتم. آنجا بستری شدم. محل زندگی ما به شهر بروجن نزدیک است. بعد از مدتی چند نفر از همسایه‌ها به سراغ من آمدند. باید از بیمارستان مرخص می‌شدم، اما کسی نبود که کارهایم را انجام دهد. چون شرایط روحی و روانی خوبی نداشتم، به دستور قاضی باید کسی قیم من می‌شد. به همین دلیل با یکی از اقوامم که ساکن شیراز است تماس گرفتند. دختر خواهرم سروستان شیراز زندگی می‌کند. در همین لابه‌لای کار‌های مرخص شدن من از بیمارستان یکی از همسایه‌ها که خیلی برای من زحمت کشید، شناسنامه‌ام را گرفت تا کار‌ها را انجام دهد. همان موقع تازه اسم مریم را در شناسنامه من دید. من تا آن موقع به آن‌ها چیزی درباره مریم نگفته بودم. از من پرسیدند و من هم ماجرای دخترم را و این‌که چطور بعد از این همه‌سال از او بی‌خبرم را برایشان تعریف کردم. برای ما هم تعریف کنید؟ من ١٦ سالم بود که ازدواج کردم. سال‌ها قبل از انقلاب. همسرم در هوانیروز بود. من از طرف پدری اهل همین دهاقان هستم. پدر من هم ارتشی بود، یک روز همسرم همراه با دوستانش به خانه ما آمدند، همانجا بود که من را از پدرم خواستگاری کردند. بعد ازدواج کردیم و همراه همسرم به کرمانشاه رفتیم. او نظامی بود. چند سالی در همان خانه‌های سازمانی ارتش اطراف بیستون زندگی کردیم. مریم هم همانجا به دنیا آمد. بعد انقلاب شد، همسرم از آن‌جا به اصفهان آمد، بعد هم به ارومیه رفتیم. هاشم اهل ارومیه بود، مادر و پدر و همه اقوامش در ارومیه زندگی می‌کردند. اما از وقتی که به آن شهر رفتیم، مشکلات من بیشتر شد. پدر و مادر هاشم از من خوششان نمی‌آمد، مدام مرا اذیت می‌کردند، کتک می‌زدند، اعتراض هم می‌کردم هاشم طرف آن‌ها را می‌گرفت. کار به جایی رسید که آن‌ها به من گفتند که باید طلاقت را بگیریم، می‌خواستند برای هاشم دوباره زن بگیرند. این شد که من از همسرم جدا شدم. یعنی پدر و مادر هاشم باعث جدایی شما شدند؟ بله. ولی خود هاشم هم اخلاقش خیلی بد شده بود. خیلی اذیت می‌کرد. فحش می‌داد و کتک می‌زد، دیگر خسته شده بودم. تقریبا از همان زمانی که کرمانشاه بودیم اخلاق و رفتار هاشم تغییر کرد، مدام هم بدتر شد، من آن اوایل خیال می‌کردم که اگر سازش کنم و اعتراضی به رفتار او نداشته باشم، خودش درست می‌شود، اما نشد. تا این‌که کارمان به جدایی کنید. بعدش چه شد؟ حدود دو‌سال از انقلاب گذشته بود، من همراه مریم به اصفهان برگشتم. پدرم هم وضع خوبی نداشت. مدتی خانه اقوام و آشنایان در اصفهان بودم. شرایط زندگی سخت شده بود، من مجبور بودم برای کار کردن به بازار سنگ بروم، اصلا محیط خوبی نداشت، پول هم نداشتم تا از مریم مراقبت کنم، همین شد که مجبور شدم او را ترک کنم. با برادر همسرم در ارومیه تماس گرفتم و ماجرا را برای او تعریف کردیم. بعد از چند روز هم او آمد و مریم را از من گرفت. پس خودتان مریم را به اقوام پدری او سپردید؟ بله و قرار شد هر وقت خواستم او را به من پس بدهند. اما این کار را نکردند. چندبار با آن‌ها تماس گرفتم، اما هربار من را دست به سر می‌کردند. حتی دوبار تا ارومیه رفتم، اما فایده‌ای نداشت. هیچ ردی هم از خانواده همسرم نداشتم، پدر و مادر هاشم چند‌سال بعد از طلاق من فوت کرده بودند و از خواهر و برادر‌های او هم هیچ نشان و ردی نداشتم. چرا از طریق ثبت احوال اقدام نکردید؟ رفتم، ولی نشد. یعنی گفتند که کاری نمی‌توانند برای من انجام دهند. از آن طرف هم دخترم مریم هم همین کار را کرده بود، اما ثبت احوال به او کمکی نکرده بود. مریم دوبار با همسرش هم برای پیدا کردن من به اصفهان آمده بودند، اما تلاش آن‌ها هم بی‌نتیجه بود. تا این که بالاخره یکی از آشنایان آقای سلیمانیان در شیراز اسم و مشخصات مریم را می‌گیرد و از طریق تولد فرزند مریم آدرس محل سکونت آن‌ها را در ارومیه پیدا می‌کنند. بعد هم تلفنی با او صحبت می‌کنند و بلیت اتوبوس برایش تهیه می‌کنند و او را پیش من آوردند. دختر شما ازدواج کرده؟ بله دوتا بچه بزرگ هم دارد. یک دختر و یک پسر. من الان دوتا نوه دارم. مریم هم خیلی سختی کشیده، وقتی از دوران کودکی و شرایط زندگی که با عمویش داشت برایم تعریف می‌کرد، قلبم داشت از جا کنده می‌شد. بیچاره دختر معصوم من زیر دست زن دوم عمویش بزرگ شده، خودش برایم می‌گفت که تا چند‌سال با کفش‌های عمویش به مدرسه می‌رفته. برای دخترم لباس هم نمی‌خریدند و لباس‌های کهنه مردم را تنش می‌کرده است. شما خودتان در این سال‌ها ازدواج نکردید؟ چرا. بعد از چند‌سال ازدواج کردم. اما از او شانس نداشتم. او هم معتاد شد و من را با یک بچه ول کرد. امید الان حدود ٣٠‌سال دارد. او را هم بدون شوهر بزرگ کردم. در همه این سال‌ها من تنها بودم. به جز امید هیچ‌کسی را نداشتم. امید هم بعضی وقت‌ها من را اذیت می‌کند، البته پسر بدی نیست بیشتر به خودش بدی می‌کند. مدتی را در زندان بود، اما حالا آزاد شده و سرش به سنگ خورده. کار می‌کند و شب‌ها پیش من خانه می‌ماند. حالا من یک خانواده دارم، دخترم، همسرش و بچه‌ها و امید. قرار است عید مریم و بچه به دهاقان بیایند و باهم به شیراز برویم.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت