گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

کد خبر: 915084

زبان برای حرف زدن از محمودرضا بیضایی الکن می‌ماند. محمودرضا را به قول هم‌رزمان افغانش باید نشست ویک دل سیر سیل کرد. چراکه این دردانه رفیق مجاهدشان اهل حرف نبود و در سکوت و اشتیاقی تمام‌نشدنی به آنچه دل و دینش را گره‌ زده بود عمل می‌کرد.

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند
خبرگزاری فارس: از نهج‌البلاغه خبری به ما رسیده است. علی(ع) با تمام جان و روحش سخت مشتاق دیدار سربازان هنوز نیامده‌اش بود. روایت است که روزی دست کمیل را گرفت و به جبان (قبرستان کوفه) برد و آنجا گفت بسیار دل‌تنگ و مشتاق دیدار مجاهدان و بصیرانی است که حجت خدا در زمین هستند. در نشانه‌هایی که امام از این مردان می‌دهد باریک می‌شوم. آن‌ها را کنار آنچه از شهید محمودرضا بیضایی دستگیرم شده می‌نشانم و از این‌همه نشانه و نشانی‌های درست و دقیق درمی‌مانم. امام در آن گورستان دلگیر به کمیل گفت: «زمین هرگز از حضور آن‌ها خالی نمی‌شود. شمارشان اندک ولی نزد خدا بسیار بزرگ‌مقدارند. نور حقیقت بر قلبشان تابیده و آنچه خوش‌گذران‌ها دشوار می‌پندارند آسان می‌یابند. در دنیا با بدن‌هایی زندگی می‌کنند که ارواحشان به جهان بالا پیوند خورده است. آنان جانشینان خدا بر زمین‌اند و چه سخت اشتیاق دیدارشان را دارم.» از روایت‌هایی که دوست و آشنا از شهید بیضایی برایمان گفته‌اند این‌طور برمی‌آید که با او مثل کسی که نیست و سال‌هاست رفته معامله نمی‌شود. یاد و خاطره‌اش جوری به دل‌های دوست و آشنا کوچه بازکرده که بی‌سفارش‌های او قدم از قدم برنمی‌دارند.
گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

آتش جهاد در دلش تنوره می‌کشید

دکتر احمدرضا بیضایی شباهت دوری به برادر شهیدش دارد. نگاه سنگین، لبخندِ به لب‌ها سنجاق شده و ریش و موهای سیاه‌روی هم حلقه خورده هم‌خونی‌اش با محمودرضا را داد می‌زند. ادب وحیای تبریزی‌طورش پیشی می‌گیرد و زودتر از کلامش به ما منتقل می‌شود. همه می‌دانند برادر بزرگ‌تر، محرم رازهای مگوی محمودرضا بود و پا به هر راهی که می‌گذاشت زودتر از هرکسی او را خبر می‌کرد. دکتر بیضایی می‌گوید خاطره ساعتی که محمودرضا از عزیمتش به سوریه خبر داده هنوز جلوی چشمانش است: «نه تعجب کردم و نه ممانعتی در کار بود. هرکس اندکی با محمودرضا محشور می‌شد حرارتی را در رفتارش حس می‌کرد. آتش جهاد در دلش تنوره می‌کشید. از نوجوانی خودش را برای این راه تربیت‌کرده بود. جزو کسانی بود که مراقبه از نفس می‌کرد و ما می‌دیدیم چطور عزم به تربیت خودش کرده است. از 10سالگی رشته ورزشی کاراته را دنبال می‌کرد و در آن به موفقیت‌های درخشانی رسیده بود. اما این‌ها را برای رسیدن به نام و نان و نوا نمی‌خواست. این‌جور موفقیت‌ها پشیزی برایش قدر و مقدار نداشتند. هدفش مشخص بود و درراهی که می‌رفت لمبر نمی‌خورد.»

پاسدار شدن دل او را با خود برده بود

همه فرزندان خانواده بیضایی در مدرسه‌هایشان نورچشمی معلم‌ها بودند. در نظم و انضباط حرف اول را می‌زدند و نمره‌هایشان لبخند رضایت روی لب‌های پدر و مادرشان می‌نشاند. محمودرضا اما بعد از گرفتن دیپلم دل به درس خواندن برای کنکور نداد و به خدمت سربازی رفت. دکتر بیضایی می‌گوید درهمان سال‌ها عضو بسیج مساجد بود و مکرر کتاب‌هایی از زندگینامه شهدا در گوشه و کنار وسایلش می‌دیدیم: «بعد از پایان خدمت سربازی به دانشکده افسری امام علی(ع) رفت. حالا دیگر مسیرش برای بقیه علنی شده بود. محمودرضا می‌خواست پاسدار باشد و هیچ کار و شغل دیگری از او دلبری نمی‌کرد.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

از اخبار روز پیشی می گرفت

اشتیاق در چشم‌هایش دویده بود وقتی خبر مربی شدنش را به برادر بزرگ‌تر می‌داد. دکتر بیضایی به یاد می‌آورد که محمودرضا چطور سرش را با حسرت تاب می‌داد وقتی از آموزش دادن نظامی به سربازان عراقی حرف می‌زد: «از جوانی مدام مطالعه می‌کرد. گاهی با تحلیل‌هایی که داشت از اخبار روز هم پیشی می‌گرفت. حواس‌ جمعی برای پیگیری حاشیه‌هایی که در اطراف نظام پا می‌گرفتند داشت. همین بصیرت پای او را به جلسه‌های آموزش نظامی سپاه پاسداران باز کرد. محمودرضا مربی آموزشی سربازان عراقی بود که برای آموزش نظامی به ایران می‌آمدند. سال‌هایی بود که هنوز اکثریت جامعه با تحولاتی که در کشورهای عراق و سوریه اتفاق می‌افتاد بی‌خبر بودند. محمودرضا مثل همیشه حسرت خط مقدم را داشت. دل‌دل می‌کرد زودتر به خیل جهادگرها برسد و مقابل تکفیری‌ها سینه سپر و قد علم کند.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

صدایش از خوشحالی می لرزید

فروردین‌ماه سال 1390 بود که محمودرضا به آرزویش رسید. دکتر بیضایی می‌گوید در خانه بستری بوده که این خبر را از خود محمودرضا شنیده است: «محمودرضا خیلی بشاش بود. مدام شوخی می‌کرد و سربه‌سر بچه‌های خانواده می‌گذاشت. کم پیش می‌آمد که دورش خالی شود. در خانه بستری شده بودم و سرم به من وصل بود. به این بهانه که من بیشتر استراحت کنم دور خودش و من را خلوت کرد. صدایش از خوشحالی می‌لرزید. به این حال و احوالش آشنا بودم. دستم آمد بود چه جور خبری تا این اندازه می‌تواند شوق به دلش بیندازد. گفت به‌زودی به سوریه اعزام می‌شود. خبر محرمانه است و تنها لازم دیده این را به من بگوید. همان‌طور که گفتم، هنوز جنایت‌های داعش برای عموم مردم روشن نشده بود و کسی درک درستی از دلایل جهاد در سوریه نداشت. من خبرها را کماکان از زبان محمودرضا می‌شنیدم. نگران بودم اما دلم به حرفه‌ای بودنش قرص بود. کمی باهم حرف زدیم اما بقیه، دوری از محمود رضا را تاب نمی‌آوردند. خیلی زود بچه‌ها از راه رسیدند ودوباره از سر و کولش بالا رفتند.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

می‌گفت شریک راه می‌خواهد

برادر شهید بیضایی می‌گوید محمودرضا در انتخاب همسر هم پیش از هر چیز به آرمان‌هایش توجه داشت: «به همراه خانواده برای ایشان چند باری به خواستگاری رفتیم. محمودرضا در آن روزها در گردان اسلامشهر تهران فعالیت می‌کرد و می‌خواست با همسرش آنجا ساکن شود؛ اما معمولاً برای تبریزی‌ها سخت است که دخترانشان را از خودشان دور کنند. به او می‌گفتند چه فرقی می‌کند، بیاید در سپاه قدس تبریز فعال شود؛ اما محمودرضا خیلی قاطع از جا بلند می‌شد و همه‌چیز را ختم می‌کرد. می‌گفت شریک راه می‌خواهد. کسی که مثل خود او عاشق شهادت باشد. بعد این مراسم‌های خواستگاری به من می‌گفت: داداش من اگر پشت میز بنشینم می‌میرم، تو این را می‌دانی. باید در تهران باشم و به مجاهدها خدمت کنم. درنهایت محمودرضا شریکش را پیدا کرد و از او صاحب دختر شیرین و زیبایی به نام کوثر خانم شد.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

روا نمی‌دید برای پاسداری حقوق بگیرد

یاد خاطره‌ای هنوز خاطر احمدرضا را می‌خلد به جانش خنج می اندازد: «تازه بچه‌دار شده بودند. گفتم می‌خواهی چه کنی؟ حقوق ناچیز پاسداری کفاف شمارا می‌دهد؟ گفتم محمود رضا تابه‌حال دو نفر بودید یک‌جوری سر می‌کردید از حالا به بعد چه می‌کنید. سربه‌زیر انداخت. لبخند روی لب‌هایش خشک شد. جوابی که داد هنوز بعد چند سال شرم‌زده‌ام می‌کند. گفت راستش من مدتی است دنبال یک شغل می‌گردم که دیگر حقوق پاسداری را به خانه نیاورم. برای خودش روا نمی‌دید که با حقوق پاسداری زندگی‌اش را بچرخاند. این را وظیفه ذاتی‌اش می‌دانست و از این‌که برای پاسدار بودنش حقوق می‌گرفت شرمگین بود.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

هرکجا هستم آنجا مرکز جمهوری اسلامی است

همه آن‌هایی که مدتی همکار محمودرضا بودند از ماجرای جمله‌ای که بالای میزش به دیوار نصب‌کرده بود خبر دارند. احمدرضا می‌گوید برادرش به‌طور حساب‌شده و دقیقی به این جمله وفادار بود و نعل به نعل آن را اجرا می‌کرد: «آقا محمود رضای ما عاشق مقام معظم رهبری بود. جمله‌ای از ایشان را با فونت درشت تایپ کرده و بالای سرش زده بود. مضمون جمله این بود: «هرکجا که خدمت می‌کنید آنجا را مرکز جمهوری اسلامی بدانید و جوری کارکنید که گویی همه امور متمرکز کار شماست.» محمود رضا بسیار پرکار بود. تعهد عجیبی به کار داشت. از مافوقش با اصرار خواسته بود روزهای جمعه را هم روز کاری او قرار دهد. می‌گفت تا پرکار نباشیم شهادت نصیبمان نمی‌شود و شهدای ما غالباً انسان‌های بسیار پرکاری بوده‌اند.»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

فریاد می‌زد من شیعه‌ام و تو در امان منی

کوثر خانم این روزها نورچشمی خانواده بیضایی شده است. دیدن عکس‌ها و فیلم‌های برادر با حضور دختر دردانه‌اش برای احمدرضا حال و هوای دیگری دارد. می‌گوید کوثر به داشتن چنین پدر شجاعی افتخار می‌کند: «فیلم‌های زیادی از محمودرضا برای دخترش کوثر به‌جا مانده. دیدن همین دقایق کوتاه می‌تواند شناخت دقیقی از او به مخاطب بدهد. زیباترین فیلمی که از محمودرضا دیده‌ام مربوط به حمایتش از یک پسر نوجوان تکفیری است که به اسارت نیروهای مجاهد سوری درآمده بود. این پسر که سن و سال کمی دارد و حسابی ترسیده است تیربارچی تکفیری‌ها بود. همرزمان محمودرضا بعدها برایم تعریف کردند که همین نوجوان دقایقی قبل از اسارتش تلفات زیادی از مجاهدان سوری گرفته بود. به همین دلیل همرزمان محمودرضا به‌شدت عصبانی بودند و می‌خواستند به او آسیب برسانند.»

احمدرضا می‌گوید برادرش در مدارا مرید مولایش امام علی(ع) بود: «محمودرضا به زبان عربی تسلط داشت. هرگاه اسیری را می‌گرفتند جلو می‌دوید و فریاد می‌زد تا همه بشنوند. بلند می‌گفت ما شیعه علی(ع) هستیم و تو در امان ما هستی. آن روز هم این مرام را تکرار کرد. در فیلم می‌بینیم مقابل پسر سوری می‌ایستد و از او دفاع می‌کند تا در اسارت آسیبی به او نرسد. چنین روحیه‌ای تنها از مرید واقعی حضرت مولا برمی‌آید. وقتی این صحنه‌ها را از محمودرضا می‌بینم احساس حقارت می‌کنم و می‌دانم ریشه این رفتارهای او از چشمه مراقبه‌های طولانی‌ مدتی که کرد آب می‌خورد.» حتی در مواجهه با سنی‌ها

از آوردن نامش معذور است. می‌گوید در دو عملیات هم‌رزم محمودرضا بوده است. در همین مدت کم که همپای شهید بیضایی مجاهدت‌ها کرده خاطره‌های نابی از او برایش ماندگار شده است. می‌گوید محمودرضا همیشه لبخند به لب داشت. از هیچ بزنگاهی نمی‌ترسید. خیلی خوب با بقیه ارتباط می‌گرفت و این حسن نیتی که داشت خیلی وقت‌ها به کار گروه شناسایی می‌آمد: «دریکی از شهرهایی که از سکنه خالی و تخریب‌شده بود در حال گشت زنی بودیم. جلوی درب خانه‌ای چند زن دیدیم که خود را در چادر پیچیده بودند. صورت‌های آن‌ها پیدا نبود اما ترس‌خورده، چمباتمه زده بودند و به عربی حرف می‌زدند. به محمود رضا گفتم این‌ها مشکوک هستند. شاید انتحاری باشند. از ماشین پایین پرید و همین‌طور که به سمت زن‌ها می‌رفت فقط گفت: «شاید هم نباشند.» دل‌شیر داشت و به او غبطه می‌خوردیم. نزدیک زن‌ها رفت و با زبان عربی به آن‌ها گفت ما شیعه علی بن ابی‌طالب(ع) هستیم و شما در امان ما خواهید بود. زن‌ها که این را شنیدند از جا بلند شدند. چنددقیقه‌ای با محمودرضا حرف زدند. نشانی چند خانه که تکفیری‌های زیادی در آن پنهان‌شده بودند را به محمودرضا دادند و با دعای خیر از او جدا شدند. محمودرضا همیشه همین‌طور بود. به نام مولا علی(ع) توسل می‌کرد و سر صحبت با دیگران را به نام نامی مولا آغاز می‌کرد و همیشه هم جواب می‌گرفت. حتی در مواجهه باسنی‌ها!»

گفتیم شاید انتحاری باشند، گفت شاید هم نباشند

تا آخرین دم با اهل بیت بود

ساکن اسلامشهر تهران است. رفاقتش با محمودرضا از سال 1391 پا گرفت و می‌گوید تا دنیا دنیاست به این دوستی می‌بالد. او هم در گردان آموزشی و هم در عملیات سوریه همراه محمودرضا شده است. هنوز نگاه کردن به‌صورت آرام و مردانه محمودرضا به او آرامش می‌دهد اما دیدن یک فیلم کوتاه از رفیق نازنینش همیشه او را به حال بکاء می‌اندازد. می‌گوید بارها با دیدن این فیلم از محمود رضا خواسته شفیع او باشد: «بحمدالله فیلم‌های زیادی از شهید بیضایی در دسترس مردم قرارگرفته است. بین این فیلم‌ها دل‌بستگی‌ام به تصاویری که چند ساعت پیش از شهادت از او ضبط ‌شده بیشتر است.»

همرزم محمود رضا چند لحظه‌ای مکث می‌کند و بعد راوی ارادتی مثال‌زدنی به اهل‌بیت (ع) می‌شود: «همرزمانمان تعریف کردند برای شناسایی منطقه‌ای در حلب سوریه به پشت‌بام مسجد تخریب‌شده‌ای رفته بودند. گنبد سبزرنگ مسجد جابه‌جا ریخته و آسیب‌دیده بود اما پرچم قرمزرنگی هنوز بر بالای آن دیده می‌شد. باد پرچم را به دور میله‌اش چرخانده بود و نوشته روی آن دیده نمی‌شد. محمودرضا بی‌خیال از این‌که توسط تکفیری‌ها که در نزدیکی آن‌ها بودند دیده شود با شوقی عجیب به بالای گنبد می‌رود و باله پرچم را در باد رها می‌کند. روی پرچم سرخ‌رنگ نوشته یا اباالفضل العباس. همرزم ما همین‌طور که دارد از محمودرضا فیلم می‌گیرد به او می‌گوید: ان شاءالله بری کربلا. به سه ساعت نکشید که محمودرضا به آرزویش رسید. در یک کانال چند ترکش به پهلوی چپش اصابت کرد و به شهادت رسید. بالای سرش که رسیده بودند نفس‌های آخرش بود. غلتیده به خون آرام بود و ذکر نامعلومی می‌گفت.»

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت