تلاشی جالب برای ساماندهی آسیب‌های اجتماعی +عکس

کد خبر: 906961

دنیای عجیبی است. در فروشگاه‌های بزرگ جایی برای بازی کودکان در نظر گرفته‌شده تا کودکان، خسته و آغشته دنیای بزرگ‌ترها نشوند. فکر کمتر کسی اما به سمت کودکی‌های گمشده خانواده اعتیاد رفت. حالا «خانه مادری» خبری خوش برای زمزمه مادرانگی در هرندی است.

تلاشی جالب برای ساماندهی آسیب‌های اجتماعی +عکس

فضایی ایجاد کردیم تا بچه‌ها بیایند در این فضا کمی بازی و درس‌های عقب‌افتاده را جبران کنند. خانه‌ای رنگین ببیند و غرق در دنیای رنگ‌ها از دنیای خاکستری و سیاه اعتیادی که خانواده‌شان را درگیر کرده،‌ فاصله بگیرند. در مجال رنگ‌ها و اسباب‌بازی‌های ساده‌ای که برایشان فراهم کرده‌ایم و به چشم آن‌ها فقط یک مجال ساده نیست بلکه دریایی از آرزوها و کودکی‌هایی است که در «خانه مادری» در آن غوطه‌ور می‌شوند و طعم شادمانی را می‌چشند. این‌ها جملات مشترکی است که بانیان و فعالان «خانه مادری» درباره این خانه که فعالیت خود را به‌طور غیررسمی از مرداد و رسماً از آذرماه سال جاری آغاز کرده است، می‌گویند. خانه‌ای که برای حمایت از کودکان خانواده اعتیاد، ترغیب والدین به ترک اعتیاد، پیشگیری از بزهکاری کودکان و ترک اعتیاد و سم‌زدایی نوزادانی که معتاد به دنیا می‌آیند، افتتاح‌شده است.

مادر، مادر است حتی اگر معتاد

«مژگان علیشاهی»، مددکار اجتماعی است اما در خانه مادری فقط یک نام و عنوان دارد؛‌ «مامان مژگان». او هرروز به محله هرندی می‌آید؛ محله‌ای که معتادان و خانواده‌های آسیب‌دیده‌اجتماعی بسیاری آنجا زندگی می‌کنند. نگاهش اما بیشتر خوبی‌ها را می‌بیند: «اینجا هر بدی که داشته باشد یک خوبی دارد؛ بیشتر ساکنانش قوم‌وخویش هستند. به خانه هم رفت‌وآمد دارند. اگر موضوعی را به یکی از خانواده‌ها بگویید به بقیه اطلاع می‌دهد. شما باید برای اعتمادسازی وقت بگذارید. خانواده‌های اعتیاد معمولاً خانواده‌های خشنی هستند اما نباید بین اعضای خانواده جدایی انداخت. ما به والدین این بچه‌ها هرچند درگیر اعتیاد باشند این اعتمادِ خاطر را می‌دهیم که قرار نیست فرزندشان را از آن‌ها جدا کنیم. مادر معتاد اگرچه معتاد اما بالاخره مادر است. من یک مادر هستم و می‌دانم برای مادر، شیرین‌تر از لحظه‌ای که فرزندش را در آغوش می‌کشد. لالایی می‌خواند و «بخواب آرامِ جان مادر» می‌گوید، وجود ندارد. حتی همین مادرانگی‌های کوتاه هم حکم نمکِ زندگی برای فرزندان خانواده اعتیاد دارد.»

مصطفی حالا بزرگ نشو!

اگر قرار باشد نام دیگری برای این خانه انتخاب کرد؛ ‌«خانه امید» برای خانواده‌های درگیر اعتیاد، آسیب‌دیده اجتماعی و مواد مخدر است. حق با مادران و مددکاران این خانه است، چشم کودکان این خانواده حتی پس از بارها مراجعه به این خانه یکجا بند نمی‌شود. از رنگ آجری به آجر دیگر، از یک اسباب‌بازی به اسباب‌بازی دیگر می‌دود و احتمالاً ذهن معصومشان خیال می‌بافد که کاش این خانه رؤیایی مال من بود. «مصطفی» یکی از کودکان افغانستانی که در بازار کار می‌کند، می‌گوید:‌ «این محله را عین کف دستم می‌شناسم. این خانه قبلاً این شکلی نبود، داشت ویرانه می‌شد. معتادها از میله پنجره‌ها کمک می‌گرفتند و خودشان را می‌رساندند داخل. خانه‌های اینجا معمولاً همین شکلی هستند چند تا در میان،‌ خراب، متروک یا ویرانه‌ای هستند که پاتوق معتادان شده است.» مثل عاقله‌مردهای ریش سپید و دنیادیده دستی به چانه هنوز سبز نشده‌اش می‌کشد و می‌گوید: «ای‌والله! خوب نونوارش کردید. صاحب قبلی خانه برگردد،‌ خانه خودش را نمی‌شناسد.» علیشاهی می‌گوید: «این خانه برای شما بچه‌های گل وقف‌شده است.» مصطفی اما باوجود همه چرتکه انداختن، تیزبینی و سر از حساب-کتاب درآوردن‌هایش هنوز هم کودک است. محبوب‌ترین وسیله بازی او در این خانه تیوپی شبیه لاستیک تریلی است. اولین کاری که هرروز انجام می‌دهد، این است که در تیوپ بدمد و مثل راننده‌های تریلی 18 چرخ بگوید: «بادِ چرخ خیلی مهمه، خیلی...» پادویی در بازار اما از او کودکی هوشیار ساخته؛ وقتی بین لحن راننده کامیون‌وارش می‌گویی: «کامیون، سالار جاده‌هاست! ماشینِ سواری دیگه چیه؟!» می‌گوید: «ماشین فقط سواری شاستی بلند و باکلاس...» مددکار اجتماعی راست می‌گفت؛ احوال بزرگ‌سالی زود در افکار این بچه‌ها می‌پیچد. مصطفی مثل بیشتر پسربچه‌ها شیفته ماشین مسابقه‌ای و کامیون نیست. سودا و بوی پول جای عطر خوش آرزوهای کودکی را در مشامش پرکرده. کار مربی‌ها در این خانه همین است؛ آموزش فردی و اجتماعی سرِ بزنگاه. علیشاهی می‌گوید: «عجله نکن! بزرگ شدن انقدر هم شیرین و محال نیست. چشم بهم بزنی دلت می‌خواهد به کودکی برگردی. یک روزی آقای جاافتاده‌ای می‌شوی که دیدن یک‌تکه گچ سفید روی آسفالت سیاه خیابان وسوسه‌ات می‌کند خم شوی،‌ لی‌لی بکشی و پاهایت در حالی در خانه‌هایش بنشیند که پر از حسرت همین روزهای کودکی هستی.» بعد رو به ما می‌گوید: «این جمله‌ها لالایی هرروز ماست نه برای خواب کردن بچه‌ها برای هوشیار کردنشان نسبت به مفهوم زندگی.» شاید آرزو کنی، کاش مصطفی برادر کوچکت بود تا دست نوازش به سرش می‌کشیدی و برایش شعر می‌خواندی؛ همان شعر معروف را«ول کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد...»

آموزش به سبک «عمو خیاط»

خانه امید علاوه یکشنبه‌ها که شلوغ‌ترین روز آموزشی هفته است. هرروز برای کودکان ساعت بازی و آموزش دارد و به گفته مسئولان خانه هرروز به‌طور متوسط 25 تا 40 مراجعه‌کننده دارند. این تعداد در جشن‌ها و مناسبت‌ها بیشتر هم می‌شود. درهای خانه با توجه به بافت جرم‌خیز محله برای تأمین امنیت بچه‌ها از داخل قفل اما درهای خانه به روی آن‌هایی که به امیدی به آن سر می‌زنند، باز است. یکی از مربی‌های این مرکز «مریم هروی» است و می‌گوید: «این بچه‌ها مثل زمین تشنه آماده کاشتن بذر و آبیاری هستند. هر موضوعی که در کلاس آموزش می‌دهیم زود متوجه می‌شوند. اگر درس نمی‌خوانند، دلیلش این نیست که میلی برای درس خواندن ندارند، اتفاقاً دارند اما شرایط برای آن‌ها آن‌طور که بایدوشاید رقم نخورده است.» مربی از صبری که باید برای آموزش این بچه‌ها به خرج داد، می‌گوید: «گاهی وقت‌ها بچه‌ها موقع درس چرت می‌زنند. معمولاً شرایط خانوادگی مناسبی ندارند. کودک کار هستند و خسته از سر کار می‌آیند. با شیوه عموخیاط با کمک تصاویر و لوازم کمک‌آموزشی به آن‌ها درس می‌دهیم. بسیاری از این بچه‌ها برگه شناسایی و هویت ندارند. به همین دلیل نمی‌توانند مدرسه بروند اما نباید از درس و مدرسه عقب بمانند.»

خودت را خوشبخت کن!

زوجی جوان و فعال در حوزه حقوق کودکان هستند. قبل از خانه مادری تجربه حضور در مراکز مختلف مرتبط با کودکان آسیب‌دیده‌اجتماعی را داشته‌اند. «مائده ادهم ملکی» و «ضیاء بابایی» معتقدند کودکان خانواده‌های اعتیاد، کودکان کار، فرزندان خانواده‌های جرم‌خیز می‌توانند سرنوشت بهتر از خانواده خود پیدا کنند، بابایی می‌گوید: «همزمان با تقویت درس بچه‌ها عزت نفس و اعتمادبنفس آن‌ها را هم بالا می‌بریم. تقویت این باور که می‌توانند سرنوشتشان را رقم بزنند و چه کسی گفته فرزند یک معتاد یا کارتن‌خواب نمی‌تواند پزشک، مهندس، معلم یا فردی مفید برای جامعه باشد از کارهای ماست. اگر این را بپذیرند، طعم زندگی‌شان متفاوت می‌شود. تلخی می‌رود، شیرینی می‌آید. غم می‌رود، امید می‌آید. سستی جای خودش را به تلاش و انگیزه می‌دهد.»

اینجا غافلگیر شدیم

بابایی که تحصیلاتش درزمینهٔ برنامه‌نویسی کامپیوتر است، می‌گوید: «تجربه تدریس در مدرسه را دارم. همسرم هم در یک موسسه مدرس زبان انگلیسی است. در موسسه‌ای دیگر هم کارهای مرتبط به مددکاری و حمایت از کودکان آسیب‌دیده اجتماعی انجام می‌دهند. از آن طریق مطلع شدیم خانه مادری نیاز به مدرس داوطلب دارد. زمان را از دست ندادیم و اعلام آمادگی کردیم.» از غافلگیر شدن در خانه مادری می‌گوید: «فکر می‌کردیم وضع بچه‌ها خیلی بد است اما اوضاع امیدوارکننده‌تر از تصورات ما بود.» «بهتری» را که می‌گوید، این‌طور توضیح می‌دهد: «وضع خانوادگی و زندگی بچه‌ها به همان بدی بود که فکر می‌کردیم و شنیده بودیم اما وضعیت تحصیلی‌شان، نه! ضریب یادگیری بالایی دارند. خانواده‌ها درگیر یا غرق در مشکلات مرتبط با آسیبی که در آن گرفتارشده‌اند، هستند اما مهر و عاطفه مادری هنوز پررنگ است. اعضای خانواده به فرزند خود توجه می‌کنند تا دست‌کم او مانند آن‌ها نشود. همین‌که اجازه می‌دهند فرزندشان سر این کلاس‌ها حاضر شود،‌ حرفم را تأیید می‌کند. مادران این خانواده‌ها میزان قابل‌اعتنایی عاطفه مادری دارند، دلسوزانه به ما سفارش می‌کنند هوای بچه‌هایشان را داشته باشیم. حالا شما فکرش را بکنید اگر قرار بود برویم سراغ خانواده‌هایی که خودشان هم اعتقادی به این آموزش‌ها و تلاش برای بهبود دست‌کم یک عضو خانواده نداشتند، ماجرا چقدر تغییر می‌کرد؟»

سیر شد؛ در سخوان شد

بانویی جوان است که هر وقت می‌خواهد برود سراغ دانش‌آموزان ویژه‌اش در محله هرندی، ساده‌ترین کفش و لباس‌هایش را می‌پوشد. با ظاهری مرتب اما ساده از سرِ صبر و حوصله به دانش‌آموزان درس می‌دهد. ادهم درباره چرت‌های گاه و بی‌گاه بچه‌ها در کلاس درس می‌گوید: «خیلی وقت‌ها دلیل اینکه این بچه‌ها در مدرسه متوجه درس نمی‌شوند، این است که شب نتوانسته‌اند درست استراحت کنند یا بنابه مشکلاتی که در خانه پیش‌آمده استرس داشته‌اند و متوجه درس نشده‌اند اما یک دلیل بسیار مهم دیگر هم هست؛ گرسنگی و سوءتغذیه. قبل از اینجا در «خانه کودک» شوش تدریس می‌کردم. شاگردی داشتم که متوجه درس نمی‌شد. هرروز حالت تهوع داشت. وقتی پیگیر وضعیت سلامتش شدیم، معلوم شد هرروز چیزی جز آب و چند عدد بیسکوئیت برای خوردن ندارد. کودک کار هم بود. پدر و مادرش سواد نداشتند. بعداً متوجه شدیم اصلاً بعضی از خانواده‌ها فقط این بچه‌ها را به دنیا می‌آورند تا از کودکی؛ همان 3، 4 سالگی آن‌ها را بفرستند سرِ کار و منبع درآمدی برای خانواده باشند. اینجا به بهانه‌های مختلف غذا، چای، بیسکوئیت، یک لیوان شیر یا ...دست بچه‌ها می‌دهیم، رشدشان عالی است.» از دیگر تجربیاتش هم گفتنی‌هایی دارد: «در هر کلاس درس مدارس آن منطقه 35 تا 40 دانش‌آموز هست. معلم معمولاً فرصت تمرین و تکرار دوباره بعد از تدریس ندارند. همه این عوامل دست‌به‌دست هم می‌دهد تا فرزندان این خانواده‌ها از درس عقب بمانند.»

جبری که نیست...

ادهم از سال 1391تاکنون تجربه فعالیت درزمینهٔ حقوق کودکان دارد. او همسرش را در این راه فقط همراه خودش نمی‌داند بلکه از او به‌عنوان بزرگ‌ترین مشوقش یاد می‌کند. از آرزوهای کودکانی می‌گوید که گویی آرزوهایشان گرد پیری به چهره‌شان پاشیده: «وقتی از آرزوهایشان می‌گویند، احساس می‌کنی آرزوهای یک مرد یا زنی میانسال پشت چهره کودکانه آن‌ها استخوان ترکانده و جا خوش کرده است.» آرزوهای بی‌قواره‌ای که هیچ شبیه دنیای شیرین کودکی نیستند. ادهم می‌گوید: «یک روز از بچه‌ها پرسیدم چه آرزویی دارید از پاسخ‌هایی شنیدم که شوکه شدم. یکی می‌گفت کاش یک‌خانه داشته باشم، دیگری دلش ماشین می‌خواست و مبل و حتی آن‌یکی که آرزویش داشتن یخچال و اجاق گاز بود. تنها آرزوی کودکانه‌ای که آن روز شنیدم مربوط به پسری بود که دلش دوچرخه می‌خواست.» خانم معلم از جبری که در این خانه نیست و برای بچه‌ها غنیمت به‌شمار می‌رود، می‌گوید: «امکانات خانه‌های کودک و خانه مادری بهانه خوبی است تا آن‌ها را به دنیای کودکی؛ دنیای بازی برگردانیم. بچه‌ها خانه مادری را دوست دارند چون اینجا جبری در کار نیست حتی برای درس خواندن و بازی کردن. آن روز یکی از بچه‌ها آمد و گفت: دلم نمی‌خواهد امروز درس بخوانم، فقط آمده‌ام بازی کنم. ساعت بازی گذشته بود به او گفتیم عیبی ندارد اگر امروز حوصله درس خواندن ندارد اما زمان بازی گذشته و باید فردا بیاید. این کاملاً تعمدی است تا دور از جبر و فرمایش، بچه‌ها قوانین را رعایت کنند. اینجا همه رفتارهای ما برمبنای آموزش اجتماعی، مددکاری اجتماعی و دور از ترحم است.»

لیلا حواسش هست

معلم خانه مادری از شاگردان خوبش از مهرهای موثرشان بر خانه مادری و کانون خانواده خودشان می‌گوید: «شاگردی داریم به نام لیلا که بعد از کلاس همه‌جا را مرتب می‌کند. حواسش به خواهر و برادر کوچک‌ترش هست. طوری که حس می‌کنی برایشان مادری می‌کند. مادرش هم با آموزش‌هایی که دیده دیگر آن‌ها را به دلیل اینکه پول کمتری از دست‌فروشی در مترو به دست می‌آورند، دعوا نمی‌کند.» یاد حرف‌های خانم علیشاهی می‌افتیم که درباره لیلا می‌گوید: «اینجا بچه‌ها خواه ناخواه زود بزرگ می‌شوند. دخترها زود مادری کردن یاد می‌گیرند. لیلا که در مترو دست‌فروشی می‌کند و با پول این دست‌فروشی‌ها پاییز امسال برای خواهر و برادر کوچک‌تر از خودش شال و کلاه گرم خرید اما خودش هرروز در سرما می‌رود و می‌آید. دختر فداکاری که وقتی مادر خانواده سرکار است و خودش هم از دست‌فروشی مترو برمی‌گردد، حواسش به خانواده‌شان هست چون پدرشان معتاد است.»

مادرها به خانه بر می‌گردند

مادر خانه مادری که تحصیل در رشته مددکاری اجتماعی، سبب شده با مشکلات و نیازهای این خانواده‌ها بهتر از هرکس دیگری آشنا باشد، می‌گوید: «معمولاً وقتی مردم در محافل مختلف درباره فعالیت چنین مرکزهایی می‌شنوند، تحت تأثیر عواطف انسانی و قابل‌احترام، دست‌به‌جیب می‌شوند و مبلغی اهدا می‌کنند که در جای خود، لازم و بسیار گره‌گشاست اما حضور افراد مانند خانم‌ها هروی و ادهم و آقای بابایی بسیار مؤثر و دلگرم‌کننده‌تر است. خانواده‌های درگیر آسیب‌های اجتماعی معمولاً با مشکلات اقتصادی دست‌به‌گریبان‌اند اما بیشتر درزمینهٔ فرهنگی نیاز به رسیدگی و کمک دارند. اینکه کسی آن‌ها را قضاوت نکند اما اگر کاری در هر زمینه‌ای برایشان از دستش برمی‌آید، انجام دهد. این موسسه یکN.G.O و کاملاً مردم‌نهاد است که طبق قوانین موسسه «طلوع بی‌نشان‌ها» اداره می‌شود.» از دیگر فعالیت‌های مکمل این خانه می‌گوید: «به‌موازات خانه مادری واحد دیگری با عنوان «سرای مهر» داریم که به بانوان معتاد برای رهایی از اعتیاد کمک می‌کند. بسیاری از آن بانوان وقتی اعتیادشان را ترک می‌کنند، برمی‌گردند. تا جایی که در توان دارند، وضع خانواده‌شان را سروسامان می‌دهند و کمک‌حال ما می‌شوند.»

مادرانگی از نو

آذر یکی از بانوانی است که حال و احوالش مؤیّد گفته‌های علیشاهی است، بانوی مهربانی که بچه‌ها او را «خاله آذر» صدا می‌کنند. زندگی او روزهای پرفراز و نشینی داشته،‌ سختی‌هایی که یک حلقه اشتراک شوم داشتند؛ اعتیاد. چهره‌اش، چهره زنی رنج‌کشیده است که حالا با لبخند شیرین روزهای رهایی، دل‌نشین‌تر شده. از معجزه رهایی می‌گوید: «یک روز با پوششی سرتاپا مشکی وسط جاده‌ای بسیار تاریک راه می‌رفتم به این امید که یک ماشین به من بزند وزندگی‌ام تمام شود. درست است که تمام این سال‌ها وابستگی من به مصرف مواد مخدر کاری کرد که نتوانم مادری خوب باشم اما به‌هرحال مهر مادری در وجود همه مادرها هست حتی مادران معتاد. قبل از آن تصمیم فقط یک کار انجام دادم؛ با دو پسرم تماس گرفتم تا صدایشان را بشنوم. خواست خدا چیز دیگری بود پسرم که مدت‌ها زندگی‌اش به خاطر من سخت شده‌بود، پاسخ داد و از من خواست برای ترک اعتیاد برویم. حالا شکر خدا پاکم.» از فرصت از نو مادر شدن می‌گوید: «اگر روزگاری اعتیاد فرصت مادری کردن را از من گرفت حالا اما در خانه مادری وقتی این بچه‌های نازنین و کوچک را می‌بینم احساس می‌کنم دوباره حس مادری در وجودم جوانه‌زده است. خوشحالم بچه‌هایی که اینجا می‌آیند روزبه‌روز چهره خندان‌تری دارند. با عشق برایشان آشپزی می‌کنم، لالایی می‌خوانم، موهایشان را شانه می‌زنم و نوازششان می‌کنم.»

مادری، حتی در نقاشی‌های رنگین

بچه‌ها آن‌قدر خاله آذر را دوست دارند که فقط در خانه مادری دست در دستانش نمی‌گذارند. خاله آذر و مامان مژگان همه‌جا با آن‌ها هستند حتی در خواب‌ها و نقاشی‌هایشان. نقاشی‌های کودکان معصومی که روزهای اول مراجعه به خانه مادری پر بود از رنگ‌های تیره‌وتار؛ ابرهای سیاه، آسمان خاکستری، چهره‌های عبوس شخصیت‌های ترسیم‌شده و حالا اما رنگین‌کمانی از رنگ هستند. این معجزه خانه مادری است که آغوشی گرم برای خانواده‌های آسیب‌دیده اجتماعی بازکرده و می‌خواهد از میان مرثیه درد و رنج، دنیای خاکستری اعتیاد و درماندگی، آوار حسرت و اندوه، فرزندان پاک و معصوم را بی‌آنکه از کانون خانواده جدا شوند، بیرون بکشد و توانمند کند. فرزندانی که بهترین مرهم و نوشداروی زندگی خودشان و خانواده‌هایشان خواهند بود. لیلا چه شیرین می‌گوید: «زندگی بالاخره برای ما هم شیرین می‌شود. امروز در مترو دست‌فروشی می‌کنم. یک فردای نه‌چندان دور در مطبم طبابت، حالا ببینید کی گفتم؟!» لیلا در هر جمله خودش را به خانه مادری گره می‌زند: «من با خانه مادری به همه‌جا می‌رسم.»

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت