زندانیان را برای تحقیر، در پس میله‌هایی شبیه به باغ وحش می‌بردند!

کد خبر: 892160

علیرضا اسلامی گفت: فکر می‌کنم بعد از ترور منصور، پدرم اولین کسی بودند که دستگیر شدند؛ چون ظاهرا در آغاز به منزل شهید امانی رفته و ایشان فرار کرده بودند و در منزل نبودند و مأموران موفق به دستگیری شهید امانی نمی‌شوند و در نتیجه پدرم را دستگیر می‌کنند.

زندانیان را برای تحقیر، در پس میله‌هایی شبیه به باغ وحش می‌بردند!

خبرگزاری فارس: نزدیک شدن به چهلمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، موسمی برای بازخوانی رنج‌ها و خاطره‌های آنانی است که به لحاظ خانوادگی، با جریان نهضت گره خورده بودند. در این نوبت و در گفت‌وشنودی که پیش روی شماست، شنوای خاطرات علیرضا اسلامی، فرزند شهید حاج محمدصادق اسلامی، شده‌ایم.

*قدیمی‌ترین خاطره سیاسی شما از پدرتان شهید حاج محمدصادق اسلامی، که به دوران مبارزات و زندان‌های ایشان مربوط می‌شود، چیست؟

ابتدا درباره این نکته‌ای که در مورد پدرم اشاره فرمودید عرض کنم که ایشان قبل از انقلاب ممنوع‌الخروج بودند و لذا نتوانستند به حج بروند. بعد از انقلاب هم می‌خواستند بروند، شهید رجایی نگذاشتند؛ چون ایام حج بود و ابوی سرپرست وزارت بازرگانی بودند و شهید رجایی گفتند: حج شما همین جاست....

اما شهرتشان حاج محمدصادق اسلامی است...

همین‌طور است و، اما در مورد نخستین خاطرات، یادم هست در روز ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، همراه عمه‌ام به روضه رفته بودیم. دهه محرم بود...

* چند سال داشتید؟

چهار سال. رفته بودیم روضه و صدای تیراندازی شدیدی را شنیدم و به منزل عمه دیگرم ــ که خانه‌شان در خیابان ری بود و درگیری هم در همان منطقه بود ــ رفتم. مجروحان را به بیمارستان بازرگانان آن موقع و شهید اندرزگوی فعلی می‌بردند. روی پشت بام رفته بودیم و یادم هست عمه‌ام قرآن به‌دست گرفته بود و توسل داشت. سرباز‌های شاه در آن دوره اسلحه‌های دسته‌چوبی بِرنو یا ام.۱ داشتند و با آن‌ها تیراندازی می‌کردند. دیدن این وقایع برایم خیلی عجیب بود و ما هم در آنجا گیر کرده بودیم. از آن طرف هم خانواده و مادرم نگران بودند. پدر هم صبح زود در حوض غسل شهادت کرده و از منزل خارج شده بود. در آن موقع منازل هنوز حمام نداشتند. ما تا شب که کار تمام شد در خانه عمه‌مان بودیم و بعد به منزل برگشتیم. این اولین خاطره‌ام از آن ایام است.

خاطره دوم مربوط به زمانی است که پدرم را دستگیر کردند. ما در منزل مادربزرگمان بودیم و ایشان از این رادیو‌های لامپی قدیمی داشت و رادیو داشت اخبار ترور منصور را پخش می‌کرد که مأموران ساواک به منزل ایشان حمله کردند. سوم بهمن و زمستان بود. داخل خانه ریختند و پدر را دستگیر کردند و بردند. ما تا مدت‌ها از ایشان خبر نداشتیم. گاهی می‌گفتند: ایشان در زندان قزل‌قلعه است. آن روز‌ها زندان قزل‌قلعه، قلعه‌ای خارج از شهر تهران بود که الان در بزرگراه آل‌احمد و نزدیک میدان تره‌بار قزل‌قلعه واقع شده است. آن روز‌ها بیابان بود و ما همراه مادرمان می‌رفتیم که لباس و غذا برای پدرم ببریم والبته آن‌ها هیچ چیز نمی‌پذیرفتند. بعد از دو سه ماه رفت‌وآمد، موقعی که لباس را قبول کردند، فهمیدیم پدرمان آنجاست. به دلیل دستگیری‌های بعدی، زندان قزل‌قلعه پر می‌شود و پدرم را به زندان عشرت‌آباد (پادگان، ولی عصر فعلی) می‌برند. در ضلع شمالی پادگان، ولی عصر، یک‌سری سلول انفرادی بود. آن روز‌ها آنجا پادگان نیروی زمینی ارتش بود. مدتی در آنجا در زندان انفرادی بودند تا محاکمه‌هایشان انجام شد. در آنجا هم یک بار ملاقات حضوری داشتیم.

*وضعیت روحی ایشان را بعد از جریان اعدام منصور ــ که به احتمال قوی یا مجازات اعدام یا حبس ابد یا حبس‌های طویل‌المدت داشت ــ چطور می‌دیدید؟ از واکنش‌های اولیه‌ای که بعد از دستگیری از ایشان به یاد دارید و احیانا از نکاتی که به خانواده گفتند، چه خاطراتی دارید؟

دنباله مطلب قبلی را عرض می‌کنم و بعد پاسخ شما را می‌دهم. در مرحله بعد، به دلیل اعتصاب غذای زندانی‌ها، آنان را به زندان قصر منتقل کردند. زندان قصر یک بند عمومی داشت و یکی دو بند سیاسی که به آن‌ها بند ۳ و ۴ می‌گفتند. در آن دوره ما موفق شدیم به ملاقات برویم. در وسط اتاق ملاقات، یکی دو میله شبیه به میله‌های باغ‌وحش بود!

* شاید به‌نوعی شبیه‌سازی هم کرده بودند که زندانی‌ها را تحقیر کنند؟

هم این مسئله بود و هم جلوگیری از فرارشان. بین این دو میله پاسبانی قدم می‌زد که چیزی رد و بدل نشود و مواظب باشد. زندانی‌ها از آن طرف می‌آمدند و ما هم از این طرف می‌رفتیم و با هم ملاقات می‌کردیم. در آنجا، زندانی‌ها چندتایی با هم می‌آمدند. مرحوم عسگراولادی، مرحوم شهید عراقی و مرحوم آیت‌الله انواری را به خاطر دارم که می‌آمدند و واقعا مثل شیر‌هایی بودند که آن‌ها را به زنجیر کشیده بودند. روحیه قوی، برخورد مقتدرانه و شادابی و خنده‌شان، برای ما خیلی عجیب بود. ما هفته‌ای یک یا دو بار می‌توانستیم برای ملاقات برویم.

فکر می‌کنم بعد از ترور منصور، پدرم اولین کسی بودند که دستگیر شدند؛ چون ظاهرا در آغاز به منزل شهید امانی رفته و ایشان فرار کرده بودند و در منزل نبودند و مأموران موفق به دستگیری شهید امانی نمی‌شوند و در نتیجه پدرم را دستگیر می‌کنند؛ زیرا از بستگان و داماد‌های آن خانواده بودند. ایشان را بعد از چند روز آزاد می‌کنند. حدود یک ماه آزاد بودند و بار دوم به عنوان آخرین نفر دستگیر می‌شوند؛ یعنی چیزی به دستشان نمی‌آید. شاید هم دام بود و می‌خواستند ارتباطات را کشف کنند. قاعدتا می‌دانید که ایشان عضو شورای مرکزی مؤتلفه بود و بیشتر نقش سیاسی داشت و نقش نظامی نداشت. از نظر ارتش، ساواک و دستگاه، عضویت ایشان در شاخه نظامی حزب مؤتلفه ثابت نشده بود. به‌هرحال ایشان یک ماه بیرون از زندان بودند و در ۱۳ اسفند سال ۱۳۴۳ مجددا دستگیر شدند. من در آن دوره، روحیه‌ای منفی در پدرم ندیدم.

*به‌طور مشخص نقش ایشان در آن رویداد چقدر بود؟ یعنی ایشان تا کجای رویداد را از لحاظ نظری و عملی تدارک دیده بود؟

بهتر است برای پاسخ به سؤال شما، قدری به عقب برگردیم تا بسترِ دقیق مبارزات ایشان مشخص شود. ایشان در جریان نهضت ملی نفت هم فعالیت داشت و با مرحوم آیت‌الله طالقانی و مرحوم مهندس بازرگان در نهضت آزادی همکاری می‌کرد. پس از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی، اعضای مؤتلفه به حضرت امام پیوستند.

ایشان استادی به نام آیت‌الله شاهچراغی داشتند که علاوه بر علوم جدیده، نزد ایشان علوم قدیمه هم می‌خواندند. ایشان اولین پیش‌نماز حسینیه ارشاد هستند و در جوانی فوت کردند. آدم فوق‌العاده‌ای بودند. ایشان شاگردانشان را به «حاج‌آقا روح‌الله» هدایت می‌کردند و این‌ها به قم می‌روند و قبل از شروع نهضت امام، به ایشان می‌پیوندند.

آنان آرمانشان را در امام دیده و لذا از آن موقع در جریان مبارزات بودند. در جریان انجمن‌های ایالتی و ولایتی فعال بودند و خدمت امام می‌روند. پدرم در محضر امام می‌گویند: «ما حاضریم به خودمان بمب ببندیم و زیر ماشین شاه برویم و او را نابود کنیم». امام می‌فرمایند: «الان به این کار‌ها نیاز نیست. شما باید باشید و ادامه بدهید». حضرت امام این عده را به عنوان هیئت‌های مؤتلفه اسلامی متشکل کردند.

در جریان اعتراض به رفراندوم شاه ــ یا به تعبیر خودشان انقلاب سفید شاه و مردم ــ هم، که در بهمن‌ماه برگزار شد، نقش فعالی داشتند و رابط بودند و در قم خدمت امام و بعضی مراجع دیگر می‌رسیدند. بعد قیام ۱۵ خرداد پیش آمد و سپس به جریان ترور منصور رسیدیم. ایشان قبلا هم در مبارزات، در زمانی که منصور در سازمان آب بود، با او درگیر شدند.

* پس، از منصور شناخت شخصی هم داشتند؟

بله؛ چون منصور بهایی بود و پدرم را اخراج می‌کنند و ایشان از استخدام در ادارات دولتی منع می‌شود؛ لذا به بازار و حوزه کار‌های آزاد آمدند. ایشان در زمره گروه مسجد شیخ‌علی و همراهان شهید حاج صادق امانی و شهید لاجوردی بودند و با هم کار می‌کردند. قبل از ترور منصور، چند باری هم برای زدن او اقدام کرده بودند، از جمله در مسجد مجد که در خیابان امام (سپه سابق) واقع شده است که موفق نشدند و جلوی مجلس در میدان بهارستان موفق می‌شوند.

*سهم ایشان در این رویداد چقدر بود؟

برنامه‌ریزی، هدایت و حتی اقدامات مسلحانه هم داشتند، اما در ساواک، از این نظر پرونده نداشتند و جرمشان سیاسی بود؛ لذا به دو سال زندان محکوم و در اسفند سال ۱۳۴۵ آزاد شدند و ما در روز آزادی‌شان، به شهربانی، روبه‌روی باغ ملی (وزارت خارجه فعلی) رفتیم. شهربانی آن موقع در آنجا بود. ایشان را سوار ماشین کردیم و به منزل بردیم. برای ما فرصت فوق‌العاده‌ای بود که بعد از دو سال، پدر را می‌دیدیم. این داستان زندان ایشان پس از اعدام منصور بود.

* مقام معظم رهبری یک بار فرمودند: اگر شهید اندرزگو توانست به مثابه یک چریک توانمند، نقش اساسی در تاریخ انقلاب ایفا کند و به صورت یک اسطوره دربیاید، به خاطر این بود که در کنار او کسی مثل صادق اسلامی بود. طبعا این نشان می‌دهد مبارزات ایشان تا حدی از جنس مبارزات شهید اندرزگو و هم‌راستای با او بوده است. این دو فرد چگونه به هم مربوط شدند؟ با عنایت به اختفای دائمی شهید اندرزگو و پیگیری مستمر ساواک نسبت به این شخصیت، تا چه حد توانستند به شهید اسلامی نزدیک شوند؟ از تعامل این دو شخصیت ــ که شاید تا به حال کمتر درباره آن صحبت شده است ــ برایمان بگویید.

مقدمتا عرض می‌کنم ایشان وقتی از زندان بیرون آمد، چون روحیه تشکیلاتی داشت و با تشکل‌های مختلف هم ارتباط داشت، به نظرم شبیه یک جعبه تقسیم بود؛ چون با نهضت آزادی، جبهه ملی، مؤتلفه اسلامی، نهضت حضرت امام، آیت‌الله طالقانی و... ارتباط داشت و در ارتباطاتی که بین این تشکل‌ها برقرار بود، نقش اساسی داشت.

نکته بعدی این است که وقتی از زندان بیرون آمد، قرار شد مبارزات به سبک دیگری ادامه یابد؛ مثلا با دوستان تصمیم گرفتند فعالیتشان را تحت پوشش فرهنگی ادامه بدهند و مؤسسه «رفاه» را ایجاد کردند. یکی از کار‌های این مؤسسه، تأسیس مدرسه رفاه بود. در آنجا شرکتی به نام «شرکت فیلم در خدمت دین» درست کردند؛ زیرا شهید بهشتی معتقد بودند اگر ما به فرزندانمان می‌گوییم به سینما نروند، چون سینمای آن موقع فاسد بود، باید خودمان برایشان این امکانات را فراهم کنیم. در این شرکت، فیلم‌هایی را می‌آوردند و دوبله می‌کردند و در مدرسه رفاه نمایش می‌دادند و با خانواده‌هایمان ــ که چادری و مذهبی بودند ــ می‌رفتیم و بلیت آن هم یک تومان بود و می‌نشستیم و نگاه می‌کردیم. یادم هست فیلم‌هایی از قبیل: «نایکا به بخارست می‌رود» را نشان می‌دادند.

کار دیگرشان راه‌اندازی شرکتی به نام «شرکت قائمیان» بود که هم در جنوب شهر، جاده ورامین برای کارگران کار ایجاد می‌کرد و هم تولیداتی داشت که به درد جامعه می‌خورد و درصدی از سود این کارخانه را برای مبارزه صرف می‌کردند؛ چون در آن موقع مبارزات منبع مالی نداشت و این منبع می‌توانست برای کسانی که زندانی بودند، تأمین مالی کند. ایشان مدتی هم مدیرعامل این کارخانه بود. شرکت دیگر، شرکتی تعاونی بود که تحت پوشش آن برای مبارزان لوازم خانگی تأمین می‌کردند. مورد دیگر، صندوق‌های قرض‌الحسنه بود برای اینکه متدینان بتوانند از آن‌ها وام بگیرند و تقویت مالی شوند و به بانک‌ها که ربا می‌گرفتند وابسته نباشند.

در زمینه فرهنگ، فعالیت‌های قرآنی و کلاس‌های عربی بود که ایشان شرکت می‌کردند. در اسناد ساواک هم به بعضی از این‌ها اشاره شده است؛ چون ساواک دنبال ایشان بود. به مسجد هدایت در چهارراه استانبول می‌رفتند.

اما در پاسخ به نکته‌ای که اشاره فرمودید، باید عرض کنم که ایشان، چون در مبارزات سال ۱۳۴۲ هم با شهید اندرزگو کار کرده بودند، با هم ارتباط داشتند. شهید اندرزگو مدتی هم با گروه‌هایی که مبارزات مسلحانه می‌کردند...

* از جمله مجاهدین خلق...

بله؛ ارتباطاتی داشتند و با آن‌ها کار می‌کردند تا متوجه شدند حضرت امام با آن‌ها موافق نیستند. مبارزانی مثل احمد احمد یا مرحوم مخبری، به منزل ما تردد داشتند؛ یعنی کلید داشتند و هر وقت جایی را نداشتند، به منزل ما می‌آمدند. مقام معظم رهبری هم گاهی به خانه ما تشریف می‌آوردند و درواقع منزل ما پایگاهی برای میهمانان مبارزی بود که به تهران می‌آمدند.

* نشانی منزل کجا بود؟

خیابان ایران، کوچه روحی بود. وقتی حضرت امام در اردیبهشت سال ۱۳۵۶ در نجف به شهید مطهری فرمودند: «به دوستان بگویید که جمع شوند، ریشه شجره خبیثه پهلوی از خاک بیرون آمده است و آن را برکَنند» شهید مطهری که به تهران آمدند، به ابوی زنگ زدند و گفتند: به دوستان بگویید به منزل ما بیایند؛ لذا یاران قدیمی امام ــ که عمدتا در هیئت‌های مؤتلفه اسلامی متشکل بودند ــ صبح زود که ساواک حساس نشود، به منزل ایشان رفتند و ایشان پیام را رساندند و در آنجا شورایی تشکیل شد که از آن به بعد مبارزات، از جمله راهپیمایی‌ها را ــ که انتظاماتش به عهده شهید اسلامی بود ــ اداره می‌کرد. از سال ۱۳۵۶ تا انقلاب، جلسات ۴۰ نفر مسئولان انتظامات، در منزل ما تشکیل می‌شد. شهید بروجردی یکی از آن‌ها بود، یا سردار ذوالقدر. این‌ها فرماندهان میدانی انتظامات بودند.

شهید اسلامی در عرصه‌های مختلف کار می‌کردند که بخشی فعالیت‌های علنی بود؛ مثلا ایشان اولین‌بار در مراسمی در شاه‌عبدالعظیم در مراسم دعایی، برای اولین بار نام امام را آوردند. بعد از کلانتری ۱۳ در بازار، برای برگزاری ختم مرحوم حاج‌آقا مصطفی خمینی در مسجد ارگ مجوز گرفتند و آقای حسن روحانی را دعوت کردند که آن ماجرا پیش آمد و درگیری شد؛ یعنی ایشان هم به شکل علنی در صحنه بودند و هم فعالیت‌های سیاسی فرهنگی داشتند. رفته‌رفته با بالا گرفتن امواج انقلاب، فعالیت‌های ایشان هم شدت گرفت که سرانجام به پیروزی منتهی شد.

منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

http://www.iichs.ir/s/۶۲۱۲

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت