زن ایرانی که تکتیرانداز بود! +عکس
او عضو زنان گردان رزمی فاطمه الزهرا(س) زنان بود.نرجس عطارنژاد ملقب به «خانم کاشانی» تک تیرانداز گردان بود. این اما تنها جلوه از زندگی پرمخاطره او نبود. او مدتی را هم به عنوان سفیر فرهنگی ایران در قلب اروپا گذراند.
مجله فارس پلاس: سودابه رنجبر:از سالهای مبارزهاش که میگوید انگار تاریخ جلوی چشمان زنده میشود او زن مبارز و مادر شهیدی است که در تمام مقاطع مبارزه از سال ۱۳۴۲ تاکنون حضورداشته است؛ از مبارزه با ساواک در اعتراض به قرارداد کاپیتولاسیون و تبعید امام خمینی(ره) به ترکیه گرفته تا پخش اعلامیههای ضد طاغوتی.
البته مبارزات او با پیروزی انقلاب پایان نگرفت. او جزو اولین زنانی است که در پیشبرد و تشکیل بسیج نقش اساسی داشته و یکی از اعضاء فعال زنان در گردان رزمی فاطمه الزهرا(س) بوده. باوجود پسران کوچکش در خانه چندین ماه در شهرهای مرزی و جنگزده اسلامآباد و گیلان غرب حضور داشت.
البته مبارزه «نرجس عطار نژاد» به اینجا ختم نمیشود. او با امضاء رهبر انقلاب در اواخر جنگ بهعنوان سفیر فرهنگی به قلب اروپا فرستاده شد تا بتواند مغلطههایی که روزنامههای اروپایی برپا کرده بودند را خنثی کند و برای این شفافسازی بارها در لندن با سردبیران روزنامهها قرار گذاشت و تلاش میکرد این انحرافی که در نشر اخبار ایران به وجود آمده بود را به آنها گوشزد کند. حتی در خیابانهای لندن با پوشش اسلامی قدم میزد و در محل تجمع کسانی که میتوانستند بهراحتی عقاید خود را ابراز کنند حضور داشت تا آنها را با ایدئولوژی انقلاب اسلامی ایران آشنا کند.
«نرجس عطار نژاد» مشهور به خانم کاشانی است. اوج فعالیتهای فرهنگی او وقتی است که در صحن و سرای حضرت عبدالعظیم(ع) زمانی که فرزند شهیدش امیر مصور کاشانی را تشیع میکردند پشت تریبون رفت و مدت ۴۵ دقیقه سخنرانی کرد. او در محضر بزرگانی چون آیتالله گلپایگانی، امامی کاشانی، آیتالله حقشناس، آیتالله مهدوی کنی و آیتالله خوشوقت تحصیل علم کرده است.
خانهای که نمایشگاه انقلاب است
این خانه و صاحبان آن به حضور مهمان عادت دارند. همسایهها از وقتی به یاد میآورند در این خانه نهتنها به روی مهمانهای روضه امام حسین(ع) باز بوده بلکه در دوران مبارزه و انقلاب نیز محل رفتوآمد و استقرار خواهران بسیجی بوده است. همان موقع که حضرت امام خمینی فرمان تشکیل بسیج را داده بود و خانم این خانه همه داروندارش را گذاشته بود تا بسیج خواهران شکل بگیرد. طوری که خانهاش در دوران جنگ، محل آموزش و استفاده از اسلحه برای خواهران بسیجی بود. زنانی که امروز پای درس اخلاق و دینداری او مینشینند شاید ندانند زن سالخوردهای که حالا منبرنشین شده است، روزگاری برای خودش شیر زنی بوده و پای ثابت مبارزات سیاسی انقلاب از سال ۴۲ تا پیروزی انقلاب. طوری که طاغوتیها برای دستگیری و به دام انداختنش بارها نقشه کشیدند، اما هر بار لطف خدا، تیزهوشی و توسل «نرجس عطار نژاد» از دام آنها جسته است خاطرات روزهای مبارزه را هنوز در خاطر دارد. هر فصل از زندگی این زن مبارز میتواند دستمایه یک کتاب باشد اما در طول کتاب زندگی او همیشه نگاههای نگران و مضطرب پسرهای قد و نیم قدش که پا جای پای مادر گذاشتند و دلشورههای آقا محمود کاشانی ادیب همسر او، چاشنی خاطرات دوران مبارزه شدهاند.
ضرب و شتم با نیروهای ساواکی
از کودکی مبارزه را آموخته بوده از همان روزهایی که هنوز بگیروببندهای رضاشاهی پابرجا بود و برگزاری روضه در خانهها غدغن، اما مراسم روضه یکبار هم از خانه پدریاش قطع نشد و مردم برای نشستن پای روضه از پشتبام وارد خانه «محمدحسین عطار نژاد» پدر نرجس خانم میشدند. در ۱۵ سالگی همسر شده بود و مادر فرزندی که در شکم داشت. اما همه فکر و ذکرش تحصیل رشته حوزوی بود. نرجس عطار نژاد از ۱۵ سالگی وارد مبارزات سیاسی شد، از اولین باری که بهصورت فیزیکی درگیر مبارزه شده برایمان تعریف میکند اتفاقی که نهتنها خودش بلکه بعدها تمام خانواده او وارد این مبارزه شدند: «تابستان گرم سال ۱۳۴۲ بود چند روز از عاشورا میگذشت «شیخ انصاری» بزرگ صبح همان روز در تکیه «میدان کوچک» در شهرری خطیب بود. طبق عادت همیشگی نزدیک به منبر نشستم که بتوانم یادداشت کنم و چیزی از فرمایشات شیخ انصاری را از قلم نی اندازم. خطیب همانطور که روی منبر نشسته بود دستانش را محکم روی منبر کوبید و گفت: از آن روزی که اینجا پا گذاشتم، ترک سر کردم. آقایان، خانمها، معتمدین و کاسبها و بازاریها و... ساواک دیشب ریخته حاجآقا روحالله خمینی را گرفته و برده، چونکه ایشان از حق دفاع کرده بود.
جملهاش که به پایان رسید ساواکیها داخل حسینیه هجوم آوردند. استکاننعلبکی بود که زیر پای ساواکیها خورد میشد. چند مأمور به سمت منبر و مابقی به سمت مردم یورش آوردند. فاصله زیادی با منبر نداشتم. چند قدم که برمیداشتم بهپای منبر میرسیدم و میتوانستم پای مأمور را بگیرم. لحظهای فراموش کردم که باردار هستم و در مقایسه با مرد قویهیکل، ناتوان و ضعیفم. دستم را به دور پای مرد ساواکی قلاب کردم و چنان کشیدم که مرد با سر به زمین خورد. حتی صدای برخورد سر ساواکی با زمین را هم شنیدم اما بهیکباره یکی محکم به پهلویم لگد زد. در خود مچاله شدم. شکمم را بین دستم گرفتم و همانجا درست کنار منبری که دیگر شیخی بالای آن سخنرانی نمیکرد، چمباتمه زدم. دیگر نه توان حرکت داشتم و نه حرف زدن. شکمم منقبضشده بود. انگار جنین در خود مچاله شده و مثل من بیحرکت مانده بود.
مادر جان بمیر! فدای سر بچههای امام حسین (ع)
خانم کاشانی به اینجای حرفش که میرسد کمی مکث میکند انگار همه آن روزها جلوی چشمانش زنده شده باشد، هرچند بیش از نیمقرن از آن روزها میگذرد، ادامه میدهد: «به هر جان کندنی بود نیمخیز شدم و دستم را روی شکمم گذاشتم و آهسته به جنینی که در شکم داشتم گفتم: مادر جان! خاکبرسرت یک لگد برای امام حسین (ع) خوردی، مُردی! خوب بمیر. فدای سر بچههای امام حسین (ع) احساس کردم جنین حرکتی کرد. آهسته دیواره منبر را گرفتم و بهسختی بلند شدم. داخل کوچه خاکی، قطرات خون ریخته شده بود در عالم نوجوانی خودم احساس کردم این باید خون شیخ انصاری باشد که برای بیان حرف حق بر زمین ریخته شده. روی زمین نشستم، انگشتم را داخل خون تازه ریخته شده زدم و به جایگاه قلب جنین زدم به نیت اینکه قلب فرزندم را با خونی که در مجلس امام حسین (ع) ریخته شده مهر میکنم. وقتی امیر مسعود به دنیا آمد، درست در سمت قلبش جای اثرانگشتم حکشده بود...
امیر مسعود پسر ارشد خانم کاشانی دریکی از عملیاتیهای والفجر مورد اصابت گلوله قرار گرفت بهطوریکه گلوله ازیکطرف وارد سرش شد از طرف دیگر خارج شد. او به طرز معجزهآسایی زنده ماند همه پزشکان آن دوران زنده ماندن او را از کرامات میدانستند. خانم کاشانی میگوید جای گلولهای که بر سر «امیر مسعود» نشسته دقیقاً شبیه به همان اثرانگشت روی کمرش است.
من و کرو لالم حتی به قیمت زندگی
خاطرات عطار نژاد از آخرین روزهای مبارزه، شیرین و شنیدنی است. در اتاقی میزبان این زن مبارز هستیم که همه دیوارهایش پر از عکسهای پسر شهیدش است. هنوز هم شهادت امیر منصور برایش تازگی دارد. عکسهایی که یکلحظه از جلوی چشمانش دور نمیشود عکسهایی که داخل قبر شهید رفته و از نزدیک با پسر شهیدش خداحافظی میکند. انگار امیر منصور زندهتر از همه در این خانه زندگی میکند. اما یاد خاطرهای جالب از آن روزها میافتد و میگوید: «سال 57 بود. اعلامیه جدید امام (ره) را باید میان مردم شهرری پخش میکردم. اعلامیه در خصوص سخنرانی امام برای فرار سربازان از سربازی در آن سالها بود. اعلامیهها را یکییکی لوله کردم و در آستین پیراهنی که مچ آن را با کش دوخته بودم قراردادم. وارد خیابان حرم شدم و از دور دیدم که در میدان اصلی شهرری عدهای جمع شدهاند. خودم را به آنجا رساندم. یکی از مأمورین دولتی برای مردم صحبت میکرد. هنوز حرفش تمام نشده بود که عدهای هو کشیدند و پلیسها با باطوم دنبالشان دویدند. آنوقتها تعدادی از مردان شهرری سرشان را تراشیده بودند و خودشان را به شکل و شمایل سربازهای فراری از نظام در آورنده بودند تا نیروهای شاه را منحرف کنند. خودم را به کوچههای خلوت رساندم و اعلامیه را یکییکی زیر در خانهها میانداختم. آن روز بالاخره گیر افتادم. اما بهسرعت اعلامیهها را در چالهای که سر راهم بود انداختم و خودم را به کر و لالی زدم. انگار نه چیزی میشنیدم و نه میتوانستم حرفی بزنم. مأمور مرا به کلانتری برد و به رییس گفت قربان، این زن یک خرابکار است. اعلامیه پخش میکرد. راستش را بگو اعلامیهها را از کی گرفتی؟ فقط یکچیز از خدا خواستم و اینکه کمکم کند تا حرفی نزنم. به رئیسش گفت الآن از پشت سر یک گلوله مشقی شلیک میکنم آنوقت معلوم میشود که این زن خرابکار کر و لال است یا نه. آنقدر احمق بود که متوجه نشد اگر کر و لال نباشم صدایش را میشنوم. آن روز هم به دعای خیر مادرم از زندان ساواک نجات پیدا کردم.»
اولین زن تیرانداز در جبهه نظامی
طی سالهای جنگ زنان بسیاری بهخصوص در قسمت غربی کشور دست به اسلحه بردند تا بتوانند از دین و ناموس خود دفاع کنند اما آموزشهای رزمی گردان فاطمه الزهرا (ع) به صورت برنامه ریزی شده انجام شد. کاشانی میگوید: «آموزشهای آمادگیهای جسمانی زنان در کوه بی بی شهربانو جنوب تهران انجام میشد البته کار با اسلحههای کلت، یوزی، ام یک، کلاشینکف نیز جزئ آموزشهای لاینفک بود. بعد از اتمام دورههای آموزشی با سیستم دفاعی ورزیده وارد شهرهای مرزی ایران میشدیم. اکیپ ما علاوه بر دفاع رزمی هدف بزرگتری داشت و آن ترویج فرهنگ اسلامی بین شهرهای جنگ زده ایای بود که تعداد زیادی از خانوادههای خود را از دست داده بودند. در شهرهای مرزی بارها دست به اسلحه شدیم برای حمایت از خانوادههای جنگ زده و حتی جان خودمان. در سالهای پایانی جنگ به دلیل تیراندازی ماهرانه ای که داشتم به سوریه اعزام شدم سفری که هیچوقت شیرینی آن از کامم نمیرود.
تجربه حج خونین
«باید میرفتم به عنوان معین کاروان حج راهی عربستان شدم به هیچ کسی نگفته بودم که باردارم تا مانع رفتنم نشوند. چند روزی بود که رسیده بودیم وآماده میشدیم بر ای راهپیمایی برائت از مشرکین. کفن سفید رنگی را که از قبل اماده کرده بودم پوشیدم تازه ورد ماه هشتم بارداری شده بودم. راهپیمایی شکل گفته بود مردم شعار می دادندکسانی که در صف اول راهپیمایی بودند با باتوم مورد حمله قرار گرفتند. تا به خودم امدم دیدم که تانکرهای آب جوش را روی مردم گرفتهاند. صدای فریاد و کمک خواهی مردم گوش فلک را کر می کرد و گاز اشک آور بودکه بین مردم زده میشد. دهها جنازه را در اطراف خود میدیدم طوری که توان برخاستن نداشتم.... بعد ازاینکه جان سالم به در بردم چند روزی در بازداشتگاههای عربستان بازداشت بودم.»
خانم کاشانی این روزها وارد دهه ۸ زندگیاش شده است اما همچنان دست از مبارزه برنمیدارد و کلاس درس اخلاق و دینداری او دایر است. او سالها در کنار همسرش محمود کاشانی ادیب فعالیتهای و مذهبی و فرهنگی داشته است و مدیریت چندین حوزه علمیه در تهران و مدرسه عالی استاد شهید مطهری را بر عهده داشته و همچنان امور خیریه را چندین مجموعه خیریه را در این روزهای جنگ اقتصادی مدیریت میکند.
دیدگاه تان را بنویسید