روایتی از برخورد زشت پلیس با یک خبرنگار

کد خبر: 876647

بهمن هدایتی از قدیمی‌ترین وبلاگ نویسان ایرانی و موسس پارسینه دیروز از داستان جلب شدنش نوشت: بخاطر دوتا خبر کپی پیستی سال ۹۳ #صداوسیما شکایت کرده بود ازم، احضاریه نرسیده بوده دستم و محاکمه غیابی و #هفت_ماه حبس! امروز با تماس تلفنی اجرای احکام رفتم واخواهی که... جلب شدم!

روایتی از برخورد زشت پلیس با یک خبرنگار

سرویس جامعه فردا: بهمن هدایتی از قدیمی‌ترین وبلاگ نویسان ایرانی و موسس پارسینه دیروز از داستان جلب شدنش نوشت:

محمدهاشمی: صداوسیما به نفع اصولگرا‌ها تبعیض قائل میشود/ صداوسیما دست نیرو‌های نزدیک به سعید جلیلی است

بخاطر این دوتا خبر کپی پیستی سال ۹۳ #صداوسیما شکایت کرده بود ازم، احضاریه نرسیده بوده دستم و محاکمه غیابی و #هفت_ماه حبس! امروز با تماس تلفنی اجرای احکام رفتم واخواهی که... جلب شدم!

‏از دادسرا به کلانتری، با دستبند! اولین باری که در عمرم مچ دستهایم دستبند را تجربه می‌کرد، اعتراض کردم که مگر بخشنامه نبود که #دستبند نزنید به مطبوعاتی‌ها و...؟ من که خودم با پای خودم آمدم، اما از نظر کلانتری متهم متهم است، چه قتل. چه مواد مخدر، چه جلب بخاطر شکایت صداوسیما!

‏در مرحله اولیه بازپرسی و تشکیل پرونده جوانکی که نماینده حقوقی سازمان بود گفت: یک نامه ‎#ندامت به #علی_عسگری بنویس! خیلی سانسور کردم که چیزی نگفتم تلفنی بهش، اما خبر‌ها از خروجی سایت حذف شده بودند

‏یکی از پول زورترین پول‌هایی که به عمرم خرج کرده بودم پول تاکسی دربست از کلانتری تا دادگاه بود و پول برگشت سربازی که همراهم آمده بود!

‏در شعبه دادگاه کیفری، قاضی با کمی تعجب و میزان قابل قبولی احترام برخورد کرد؛ سوال همیشگی قاضی‌ها را پرسید که درامد سایت از کجاست؟ توضیح دادم، سرباز هم با دستبند چسبیده بود بهم، گفت: باز کن دستبند رو، تا رها شدم در فاصله نامه نگاری ها، رفتم آب بخورم، سرباز دنبالم دوید که کجا کجا؟

‏بدترین موقعیت امروز وقتی بود که دستبند به دست با سرباز دویست متری راه رفتیم تا به عابربانک برسیم. نگاه‌های مردم به خصوص خانم‌ها عجیب بود لابد فکر میکردند یکی از اعضای القاعده را گرفته اند یا یک قاتل و...! تنها وسیله دفاعی نگاه متقابل و طلبکارانه و "بخدا اشتباه گرفتن" پنهان بود!

‏موبایلم همراهم بود و در همان لحظات اول جلب و تحت نظر گسیل شدن به دادگاه، مادر خبر داد که ماشینت را هم جرثقیل برد! جالب‌تر این بود که وقتی مادرم از ماجرای دستگیری و.. باخبر شد، گفت: سلفی نگرفتی با مامور و دستبند؟! راستش یواشکی گرفته بودم، ولی پاک کرده بودم!

‏نگرانی بزرگترم این بود که داستان تکراری و ملال انگیز کفیل و کفالت و پیدا کردن و آویزان شدن و مزاحمت برای یک کارمند رسمی با فیش حقوقی تکرار شود که قاضی لطف کرد و با یک قرار التزام ساده مشکل را حل کرد

این بود حکایت هفتم مهر ۹۷ من

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت