بوسه «جلال جبههها» بر پیشانی حاج قاسم
پیرمرد با حرارت از روزهای دفاع مقدس میگوید و حاج قاسم با لبخندی ادامه میدهد عملیات سختی بود، بیشتر بچههای رزمنده خسته بودند، حاج قاسم میگوید وپیرمرد تکمیل میکند، پیرمردنقل خاطره میکند و حاج قاسم تایید میکند.
خبرگزاری فارس: پیرمرد با حرارت از روزهای دفاع مقدس میگوید و حاج قاسم با لبخندی ادامه میدهد عملیات سختی بود، بیشتر بچههای رزمنده خسته بودند، حاج قاسم میگوید وپیرمرد تکمیل میکند، پیرمردنقل خاطره میکند و حاج قاسم تایید میکند.
«پیرمرد با حرارت از روزهای دفاع مقدس میگوید و حاج قاسم با لبخندی ادامه میدهد عملیات سختی بود، بیشتر بچههای رزمنده خسته بودند، حاج قاسم میگوید و پیرمرد تکمیل میکند، پیرمردنقل خاطره میکند و حاج قاسم تایید میکند، گویا این دو رزمنده در لحظهای زمان از جمع حاضر بریدهاند و به روزهای آتش و خون دفاع مقدس پیوستهاند.
سینی چای میرسد و صدای اعتراض همسر پیرمرد لحظهای مرور خاطرات را قطع میکند که میگوید، در این گرمای تابستان شربت برای سردار تهیه میکردید، نمیدانم، شاید مادر شهیدان به یاد لبهای تشنه علیرضا در لحظه شهادت در شب ۲۳ رمضان افتاده است، شاید هم چهره ابوالقاسم دامادش با دیدن چهره گرم و صمیمی سردار برایش تداعی شده است که این گونه معترض است و به خانواده میگوید چرا شربتی خنک آماده نکردهاید. نمیدانم. شاید.. لحظات سخت تنهایی و نبودن همسرش حاج جلال، که با فرزندانش در جبهههای دفاع مقدس مشغول دفاع از کشور بودند و مسئولیت سخت خانه وخانواده بر دوش این شیر زن بود، تداعی شده است... شاید...
آری، امروز فرمانده سپاه قدس حاج قاسم سلیمانی به دیدن حاج جلال حاجیبابایی رزمنده سالهای دفاع مقدس و همسرش، که دو فرزند شهید تقدیم حفظ وحراست میهن کردهاند، آمده است و حاج جلال با بوسه حاج قاسم بر پیشانی خود، از عطر وجود جوانان شهیدش علیرضا و ابوالقاسم جان گرفته است و هم و غم همسرش، بهترین پذیرایی از حاج قاسم است.
چهره تکیده و خطوط پیشانی حاج جلال، لایههای استقامتی است که از ایستادگی در پای حفظ ارزشهای اسلام و میهن عزیزمان جمهوری اسلامی ایران، حکایت میکند و من پس از هزاران بار مرور قطعهای از فیلم این دیدار به زندگی این پیرمرد قهرمان که در قسمتی از تاریخ سرزمینم میدرخشد، میاندیشم، تولد نوزادی که قصه زندگی او برگ زرینی از تاریخ این کشور است.
پاسی از شب گذشته است، اما برخلاف هر شب چراغها خاموش نشدهاند و سوسوی چراغهای پیهسوز از دور دیدگان همسایگان را به این خانه جلب میکند.
بانوان فانوس به دست در حیاط بزرگ خانه در رفت و آمدند، التهاب لحظهها به جان کربلایی افتاده است، خواب از چشمان پیرمرد رهیده و نگاهش در انتظار، دقیقه به دقیقه به انتهای مهتابی خانه، که تازه با دستان زنان همسایه برای جشنی بزرگ گل اندود شده، به اتاق عروس جوانش که با پشت دریهای سفید تزیین شده، میدود، احمد، ناگهان صدای حیات در فضای خانه میپیچد، صدای گریه نورسیدهای، عطر نفسهای نوزادی در هوا پخش میشود، دخترکی با چارقد گلی، دوان دوان پلههای گلی را دو تا یکی طی میکند و از بزرگ طایفه مشتلق میخواهد و نفس نفس زنان، با هیجان میگوید: «آقا بچه پسر است».
خون به صورت احمد میدود، گرمایی پدرانه سراسر وجودش را میگیرد، اسکناس مچالهای را در کف دست دخترک نهاده، سر به سجده شکر به آستان جانان مینهد.
جلال متولد میشود، که قرار است حاج جلال جبهههای میهن شود، جلال متولد میشود، که قرار است ابوشهیدان شود، جلال متولد میشود، که قرار است برگی زرین، از تاریخ ایران زمین را ورق بزند، قدمهای چنین مولودی به راستی سجده شکر که نه، سجدههای شکر دارد.
مریانج در دل الوند قرار گرفته است، سرزمین آلالههای وحشی که سالها بعد با خون شهیدان لاله باران میشود، مریانج به عاشوراهای پر شور وشعور شناخته میشود، به دستههای سینهزنی سالار و سید شهدا، به عشقهای خالص و بیریای جوانانش به حضرت علی اصغر (ع) و حضرت علی اکبر (ع) و حضرت قاسم (ع)، شهیدان دشت نینوا معروف است، که همین شور و شعور است که با لالایی مهر حسین (ع) از شیرازه وجود مادران به کام کودکان میریزد و با خون آنها عجین شده و خود، علیاکبرها و قاسمهای کربلای ایران میشوند.
جلال که در کنار مردان خانواده به کشاورزی مشغول میشود، موقعیت اجتماعی و مرجعیت خانواده، باعث میشود، احمد پسر حاج محمد ابراهیم مراوداتی فراتر از منطقه مریانج داشته باشد.
او در یکی از سفرهای خود به تهران با یکی از بزرگان منطقه دهدیوان فامنین آشنا میشود، دوستی حاج احمد و حاج نعمت الله ریشه میدواند و منشاء پیوند آسمانی جلال پسر حاج احمد و دخترحاج نعمت الله میشود.
این ازدواج، پیوندی استراتژیک منطقهای بین دو شخصیت بزرگ و سرشناس دو منطقه است که در نوع خود کم نظیر است و آثار و برکات زیادی دارد، اما زیباترین جلوههای رحمت و برکت الهی در فرزندانی متجلی میشود که حاصل این پیوند ملکوتی است.
علیرضا اولین مولود آسمانی است که خداوند به این زوج عطا میکند، امانتی که در دستان پاک جلال و دامان مطهر همسرش رشد میکند و در اوج جوانی با عروجی ملکوتی، پدر و مادر را در داغ فراق خود میسوزاند.
حمیدرضا دومین فرزند خانواده که پا به پای پدر و برادر رشد میکند، در امتداد راه پاک شهیدان خانواده با خدمات صادقانه در عرصههای مختلف علمی، اجرایی و قانونگذاری، وزارت و وکالت مجلس شورای اسلامی، منشای خیر و برکت و رحمت برای مردم کشور میشود.
خواهر حاج جلال، فاطمه که با فاصله سنی زیادی از برادر متولد شده است، همبازی علیرضا و حمیدرضاست، دیگر به مثابه فرزندش شناخته میشود و با کودکان جلال پا میگیرد، همه این خانواده را با دو خواهر و پنج برادر میشناسند.
انتظارپدربزرگ از پسران خانواده این است که در زمین کشاورزی پدر روزگار را سپری کنند، اما جلال دربرابر همه میایستد و سختیها را به جان میخرد و اولویت اصلی خود را، تحصیل فرزندانش اعلام میکند.
حالا دیگر روزگار سختی شده است، کشاورزی کفاف تامین مخارج خانواده را نمیدهد، سرزنشهای اطرافیان شروع میشود که جلال را به ترک تحصیل فرزندان و استفاده از نیروی کار آنها ترغیب میکنند و روز به روز بیشتر میشود، اما پدر، چون کوه میایستد و فرزند حاج احمد بزرگ و معتمد مریانج، در زمان استراحت سایر کشاورزان در فصل زمستان هم دست از تلاش معاش برنمیدارد و با معمار علی اکبر به بنایی در فصل زمستان تن میدهد، تا بتواند هزینه تحصیل فرزندان خود را بدون اتکای به دیگران تامین کند.
تمثال سیدی پاک چشم کودکان و نوجوانان خانواده را در اتاقی گلی مینوازد، جلال صبحها چشمانش را بر تصویر نصب شده بر دیوار اتاق باز میکند و از حضرت فاطمه زهرا (س) جده بزرگوار مرجع تقلیدش، یاری میجوید، علیرضا و حمیدرضا که بزرگتر هستند، برای خواهر و برادرهای کوچک خود عبارت زیر تصویر سید محبوب پدر را اینگونه میخوانند، روح الله الموسوی الخمینی...
زمزمههایی در منطقه برپاست، از همدان خبر میرسد، سیدی مدنی نام کلاسهایی را تشکیل میدهد. علیرضا که حالا نوجوانی قد کشیده شده است خود را به کلاس درس اخلاق آیتالله مدنی میرساند و همین آشنایی منشاء حضور علیرضا و حمیدرضا، در کنار پدر در صحنههای انقلاب میشود.
این حضور روز به روز پررنگتر میشود. حال دیگر همدان در سیطره نیروهای امنیتی قرار گرفته است، باید سخنرانانی انقلابی در فضای ایمن حضور یابند از این رو منزل داماد جلال، عزیز احمدی (لاله کار) و سعید لاله کار محل اختفای سخنرانان انقلاب در لحظات بحران امنیتی میشود.
به یاری خداوند و با رهبری امام خمینی (ره) و با حضور مردم انقلاب اسلامی ایران به بار مینشیند و مردم در بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ پیروزی انقلاب را جشن میگیرند، اما حلاوت این پیروزی دیری نمیپاید که دشمن از مرزهای ایران سربرمیآورد، مردم غیور ایران ناگزیر به دفاعی مقدس از دین و خانواده و کیان خود میشوند.
این بار امر پدر به حضور همه فرزندان تعلق میگیرد و حاج جلال به همراه پسران خود در جبهههای دفاع مقدس حضور مییابند. تنها مادر و دختران و پسر کوچک خانواده که هنوز دوران کودکی را سپری میکند در خانه میمانند و از آنجا به تدارک و پشتیبانی جبههها میپردازند.
حضور هشت ساله جلال در جبهههای دفاع مقدس باعث شده است که او را «حاج جلال جبههها» خطاب کنند، زمانی که یکی از فرزندان حاج جلال مجروح میشود، فرمانده اصرار میکند که پسرانت همه در جبهه هستند تو در کنار خانوادهات باش، به شدت مقاومت میکند و میگوید، آنها به سهم خودشان در جبهه هستند و من هم باید به وظیفه و سهم خودم عمل کنم و در جبهه حضور داشته باشم.
حالا علیرضا فرمانده تیپ همدان در سپاه پاسداران شده است، که اولین فرمانده تیپ محسوب میشود، فرمانده در منطقه سرپل ذهاب مجروح میشود و هنوز جراحتهای او التیام نیافته است که، مجنون وار به سوی لیلی میدود و این بار توسط منافقین در شهر همدان مورد اصابت قرار میگیرد و باز هم تاب و توان ایستادن ندارد عاقبت انتظار وصال بسر میرسد و در گرمای تابستان در لیالی قدر در عملیات رمضان دعوت معبود را لبیک میگوید و عاشقانه به معشوق خود میپیوندد.
خبر شهادت علیرضا هنوز به گوش پدر نرسیده است. حاج جلال با مادر خود در نماز جمعه شهر همدان در روز قدس به رسم روزهایی که در جبهه نیست شرکت میکند و این بار بغض دشمن بر سر مردم بیدفاع شهر خالی میشود و نمازگزاران را به خاک و خون میکشاند. مادر و پسر هر دو در این بمباران در استادیوم قدس همدان مجروح و به بیمارستان منتقل و جانباز میشوند.
هنوز داغ شهادت فرزند ارشد خانواده بر دلها سنگینی میکند که خبر شهادت مسئول بهداری همدان سردار حاج اسماعیل شکری موحد داماد خانواده میرسد. شهیدی و لالهای و آلالهای دیگر در باغ سرخ خانواده به بار مینشیند.
این بار حبیب خبرساز خانواده شده است. برادر کوچکتر در جبهه مجروح و به بیمارستان منتقل میشود. حاج جلال خود را میرساند و از زمزمهها در مییابد فرزندش جانباز ۵۰% شده است.
حاج جلال ابوالقاسم را داماد میکند، اما نوداماد، چون قاسم دشت نینوا، حضور در کنار عروس خود را برنمیتابد و به جبهه برمیگردد و بعد از ۴۰ روز از دامادی در عملیات والفجر چهره به خون خضاب کرده و بار دیگر قصه دامادی قاسم کربلا را درتاریخ نینوای ایران ثبت میکند.
زمانی نمیپاید که لالهای دیگر درباغ این خانواده میروید گویی خداوند مقرر کرده، باغ لاله حاج جلال، آباد و خانهاش گلستان گردد و شهید باران و شهید باران شود. این بار حاج جلال در کنار دامادش سردار حاج عزیز احمدی در عملیات بیتالمقدس حضور دارد. در اثر انفجار خمپاره، حاج عزیز شهید و حاج جلال برای دومین بار مجروح و فرزند سردار شهید یار محمدی نیز در این عملیات جانباز ۷۰% میشود.
حالا دیگر قطرات سخاوت خداوندی بر زمینهای حاج جلال نتیجه داده است. دستان پینه بستهاش که در گرمای آتشین تابستان رفیق و داس و بیل کشاورزی بود و در سرمای استخوانسوز زمستان با خاک و آجر عجین شده بود، تا سفره اش پرشود از برکتهای خداوندی به بار نشسته است و حاصل این همه عشق و ایثار خالصانه، برگ زرینی بر تاریخ ایران زمین است.
پدری با چهار شهید و سه جانباز در خانواده که هنوز خود را بدهکار انقلاب میداند، به سنت روزهای حضور در دفاع مقدس، نه ادعای شهیدان خانوادهاش را دارد و نه در سایهسار وزارت و وکالت فرزندش نشسته است. حاج جلال اینها را تنها فرصتی میداند برای خدمت به اسلام و میهن و مردم سراسر مهر و محبت این سرزمین.
پیرمرد پاک سرشتی که، هنوز هم اگر کهولت و ضعف اجازه دهد، همان کشاورز ساده و صمیمی مریانج است که امروز، رنگ زیبای نشاط و زندگی را به همت فرزندان غیرتمند خود، نه فقط مریانج، بلکه همدان و ایران زمین از نعمت وجود پربرکتشان، به بالندگی رسیده، را به نظاره نشسته است و چونان جد خود سربر سجده شکر دارد که: «أَسْتَجِبْ لَکُمْ»، پاسخی است به دستهای پر نیاز او به درگاه خداوند که: «رَبِّ هَبْ لِی مِن لَّدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاء»
پیرمرد بار دیگر حاصل زندگی اش را با خود مرور میکند و گاهی الماسی اشکی گونه از فراق جگرگوشه هایش در عمق چشمانش میدرخشد و زمانی غنچه زیبای لبخند رضایت بر گوشه لبهایش شکوفا میشود:
۱- معلم شهید سردار علیرضا حاجیبابایی، مزین به کسوت زیبای معلمی و فرمانده ... سرپل ذهاب، فرمانده اولین تیپ همدان در عملیات رمضان
۲- دکتر حمیدرضا حاجیبابایی، مزین به کسوت پرافتخار معلمی، دارای مدال خدمت صادقانه در جایگاههای ریاست آموزش وپرورش اسدآباد، کبودرآهنگ و همدان، وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلام، نمایندگی پنج دوره مردم شریف همدان در مجلس، رئیس فراکسیون نمایندگان ولایی مجلس، دانشیار دانشگاه تهران
۳- سرهنگ پاسدار جانباز حبیب حاجی بابایی جانباز ۵۰%
۴- سردار شهید ابولقاسم حاجیبابایی (از سرداران وفرماندهان لشکر انصارالحسین)
۵- مریم حاجی بابایی رئیس دبیرستان پروین اعتصامی در همدان و همسر سردار شهید اسماعیل شکری موحد
۶- فاطمه حاجی بابایی همسر مداح شهید حاج عزیز احمدی
۷- و مادر جانبازش که حاضر نشد پرونده جانبازی تشکیل دهد.
۸-محمدرضا حاجی بابایی کارمند صدا وسیمای مرکز که در دوران جنگ کودکی بود که اجازه رفتن به جبهه به او ندادند.
حاج جلال مرور میکند لحظات پرشور جوانی را که باعشق بر تمثال مبارک رهبرش دیده میگشود و میرسد به عشقی عمیق و خدایی به ولایت، به رهبرمعظم انقلاب اسلامی و بازهم زیر لب زمزمه میکند: مَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ
رابطه او با ولایت نا گسستنی است شاید به همین دلیل است که در سال ۱۳۸۳ مقام معظم رهبری در سفر به همدان در بدو ورود به فرزند ایشان دکتر حاجیبابایی میگوید: میخواهم پدر ومادرت را ببینم و در ملاقات با پدر و مادر و خانواده وقتی پدر و مادر و همسران شهدا و فرزندان شهدا را میبینند به دکتر حاجیبابایی میفرمایند مثل اینکه از این خانواده فقط شما سر پایید.
پدری که زندگیاش فرق نکرده، با مردم متواضعانه رفتار میکند و همه او را دوست دارند. مردم میگویند او خود به تنهایی یک بنیاد شهید است.
اما هر آنچه گفتیم در باره مادر شهیدان هم صدق میکند حاج خانم افروز کریمی که در حیا و مهربانی و افتادگی زبانزد خاص و عام است زوجی که خدمات انها به نظام مقدس جمهودی اسلامی مثال زدنی است و توقع آنها هیچ است حاج خانم در دوران دفاع مقدس هم زینب بود و هم خدمتگزار در پشت جبهه ها. این زوج در ۸ سال دفاع مقدس هیچ سالی نیست که جانباز یا شهیدی را تقدیم نکرده باشند.
به ترتیب:
۱- سال ۵۹ مجروح شدن علیرضا
۲- سال ۶۰ درگیری با منافقین و انفجار نارنجک و زخمی شدن شدید علیرضا
۳- سال ۶۱ شهادت علیرضا در عملیات رمضان و جانبازی حاج جلال و مادرش در روز قدس
۴- سال ۶۲ جانباز شدن حبیب
۵- سال ۶۳ شهادت شهید شکری موحد داماد خانواده
۶- سال ۶۴ شهادت شهید ابوالقاسم
۷- سال ۶۶ شهادت حاج عزیز داماد خانواده
دوباره فیلم دیدار را مرور میکنم. حاج قاسم سلیمانی با حاج جلال، بوسهای دوباره بر پیشانی همرزم سالهای دفاع مقدس میزند و آرام آرام در انبوه مردم مشتاق دیدار فرمانده محبوب سپاه قدس دور میشود و، اما منزل برای حاج جلال حاجیبابایی و همسرش پر از عطر حضور علیرضا و ابوالقاسم است، لبریز لبریز است از شمیم حضور فرزندانشان، هنوز با وجود گذشت چندماه... هنوز...
دیدگاه تان را بنویسید