روش سرگرد بعثی برای فرار از جبهه
سرگرد با یک کلاشینکف داخل سنگر شد. بعد از چند دقیقه با شلیک یک گلوله دست خود را زخمی کرد و بعد بیرون آمد و به یکی از سربازان گفت: «با فرماندهی تماس بگیر و بگو که سرگرد صباح زخمی شده و باید به پشت جبهه منتقل شود.»
خبرگزاری فارس، مرتضی سرهنگی از اساتید حوزه ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع است که قلمش خدمات شایانی به تاریخ درخشان این سرزمین کرده است. یکی از کتابهای سرهنگی مربوط است به گفتوگوهایش با اسرای عراقی جنگ تحمیلی. آنچه خواهید خواند گفتو گویی است با یکی از اسرا که ماجرای حضورش در ایران و سرانجام اسیر شدنش را تعریف میکند:
****
واحد ما از شهر حله حرکت کرد. شب به بصره رسیدیم، همان جا ماندیم و فردا صبح بطرفه جبهه حرکت کردیم. وقتی به منطقه رسیدیم یکی از مراحل حمله شما شروع و تمام شده بود. کشته و زخمی بسیار بود. تانکها و نفربرهای منهدم شده در تمام منطقه به چشم میخورد. ما را برای ضدحمله آورده بودند. آن روز سه بار قصد حمله کردیم و هر بار شکست خوردیم و با تلفات و ضایعات بسیار عقب نشستیم. این منطقه شرق پایگاه زید بود. همان روز من به اتفاق سه نفر دیگر، داخل سنگر نشسته بودم که فرمانده گردان ۲ تیپ ۲۰ لشکر ۵ - سرگرد صباح - داخل سنگر شد سنگری که در آن بودیم حکم آشپزخانه را داشت.
یعنی در آنجا غذا توزیع میکردند. سرگرد با یک کلاشینکف داخل سنگر شد. بعد از چند دقیقه با شلیک یک گلوله دست خودش را زخمی کرد و بعد بیرون آمد و به یکی از سربازهای نگهبان گفت: «با فرماندهی تماس بگیر و بگو که سرگرد صباح زخمی شده و باید به پشت جبهه منتقل شود.» البته خودش همه چیز را آماده کرده بود، جیب فرماندهی خودش هم حاضر بود. سرگرد سوار جیپ شد و با این حیله از جنگ فرار کرد. این روحیه ارتش عراق است. من این اتفاق را به چشم خودم دیدم. حمله سوم شما در غروب آفتاب شروع شد. خیلی خسته بودم. ستوانیاری به من گفته «برو داخل سنگر و هر کس صدایت کرد جواب نده و همان جا بمان.» خود را به سنگر رساندم و راحت خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم هوا روشن شده بود و سروصدایی شنیده میشد. آرام بیرون را نگاه کردم. چند پاسدار شما در خاکریز ما مشغول جمع آوری غنایم بودند. از سنگر بیرون آمدم و همراه آنها مشغول جمع آوری غنایم شدم. آنها ابتدا متوجه من نبودند. کمی که گذشت یکی از پاسدارها متوجه من شد و با تردید از من پرسید «تو کی هستی؟» گفتم «اسیر عراقی» گفت: اینجا چه میکنی؟» گفتم «با شما غنایم جمع میکنم؟» او خندید. بقیه پاسدارها هم جمع شدند و من داستان خوابیدنم را گفتم. آنها از من استقبال کردند، مخصوصا آن پاسداری که عربی میدانست. اهل خوزستان بود. اسمش حمید بودو سنش زیاد. تقریبا پنجاه را داشت. ریشش سفید شده بود. خیلی مرد خوبی بود.
غنائم را داخل یک کامیون ایفا ریختیم، شب گذشته چند نفر از افراد میخواستند با کامیون فرار کنند، ولی هرچه تلاش کردند روشن نشد و آنها با پای پیاده فرار کردند، صبح پاسداری پشت کامیون نشست و با اولین استارت آن را روشن کرد.
پس از جمع آوری غنایم به وسیله حمید و سایر پاسدارها به پشت جبهه منتقل شدم. حمید مرا به بهداری برد، زیرا پوتین تنگم هر دو پایم را زخمی کرده بود و تمام مدتی که با پاسدارها بودم پابرهنه راه میرفتم، حمید برایم کپسول و پماد گرفت و پاهایم را پانسمان کردند. بعد به مقر افسر جوانی آمدیم. افسر گفت: «صبحانه خورده ای؟» گفتم «نه، افسر برایم کره موبا، نان و بیسکویت آورد. از چند سرباز پرسید چای دارید؟» گفتند تمام شده لذا او خود برایم چای درست کرد و آورد. ورزشکار نیستم، ولی جثهام بزرگ است. در عراق تقریبا ۱۰۳ کیلو وزن داشتم و مکانیک بودم، اما باور کنید همان یک شبی که در جبهه بودم تمام گوشتهای بدنم آب شد. الان اینجا ورزش میکنم و تقریبا هشتاد کیلو هستم و دوست ندارم وزنم بیش از این بشود. یک نکته را فراموش کردم برایتان بگویم. روز حمله مجروحان بسیاری را دیدم که روی زمین افتاده بودند و به افراد در حال فرار خودمان التماس میکردند آنها را با خود بیرند. حتی چند نفر میرفتند که زخمشان زیاد نبود دنبال کامیونها میدویدند، ولی نتیجهای نداشت، زخمیها را رها میکردند و یکی از آن سربازهای زخمی را در اردوگاه دیدم و به او گفتم «تورا دیدم که زخمی شده بودی۔ چطور شد که زنده ماندی؟» گفت: «رزمندگان اسلام به دادم رسیدند.» شما ببینید رحمت و عطوفت رزمندگان اسلام چقدر است.
حتی خود عراقیها این عطوفت را نسبت به خودشان ندارند. من مطمئنم که نیروهای عراقی بسیاری در جبهه هستند که میترسند تسلیم شوند. اگر میدانستند چنین رفتار عطوفت امیزی با ایشان میشود به خاطر فرار از چنگ بعثیها حتمأ تسلیم نیروهای اسلام میشدند. این ترس را تبلیغات حزب بعث در دل نیروهای عراق میافکند. روزی که به جبهه اسدیم بنا بود نیروی ما جایگزین نیرویی شود که طی چند روز در گیرودار حملات نیروهای شما تقریبا سازمانش از هم پاشیده بود. دستور آمد جایگزینی را فردا صبح انجام دهیم. همان شب بدون اینکه جایگزینی صورت بگیرد، هم أن واحد تقریبا نابود شد و هم از واحد ما چیزی باقی نماند. حزب بعث اطلاع داشت که نیروهای شما آن شب حملهای دارند؛ بنابراین میخواست حداکثر استفاده را از نیروهای خود بکند که موفق نشد و دو واحدش از هم پاشید. در واقع نیروها را فریب داد، اما هیچ نتیجهای نگرفت. ارتش بیچاره عراق با چنین دستگاه و حکومتی روبروست. الان دیگر چیزی برای عراق نمانده است. تمام سرمایههای معنوی و مادی عراق در حال نابودی است، ملتهای انسان دوست دنیا باید برای ملت مظلوم و مسلمان عراق بیندیشند.
اینها درد دلهایی است که ما نمیتوانستیم در جایی بیان کنیم، اسرای دیگر نیز دل بر حکومت جبار صدام حسین تکریتی جاهل دارند. آن روز در پشت جبهه شاهد بودم که پاسداران شما برای دفن جنازههای عراق گروه گروه میرفتند. آنها مجروحین را به پشت جبهه منتقل و آنها را مانند مجروحین خود مداوا میکردند. من تقریبا تا ظهر در پشت جبهه شما ماندم. آنها آنقدر به من اطمینان داشتند که مرا در کنار تعداد زیادی کلاشینکف غنیمتی و یک جیب تنها گذاشته و رفته بودند بدون اینکه دستهایم را ببندند. بعد یک ماشین آمد و مرا به اتفاق چند اسیر دیگر به اهواز منتقل کرد. دیگر آن برادر پاسدار یعنی حمید را ندیدم که با او خداحافظی کنم.
حادثه دیگری برایتان تعریف میکنم. این، نمونه دیگری از خفقان و وحشیگریهای حزب صدام حسین است. پسرخالهای دارم که سازمان امنیت عراق او را دستگیر کرده و مدتهاست هیچ کسی از او خبری ندارد. پسر خاله ام دانشجوی دانشگاه شبانه المستنصریة عراق بود. او در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر شد. از دوستانش شنیدم که یک شب در دانشگاه وقتی همه مشغول درس خواندن بودند یکباره برق قطع میشود. وقتی پس از چند دقیقه دوباره چراغها روشن میشود همه دانشجویان با تعجب میبینند روی تخته سیاه نوشته اند «درود بر امام خمینی». همین یک نوشته باعث میشود هجده نفر از دانشجویان را همان شب از دانشگاه بگیرند. بعد معلوم میشود کار کار اتحادیه ملی دانشجویان بوده است. این اتحادیه یک سازمان بعثی است این نقشه را با هماهنگی سازمان امنیت تدارک دیده بودند تا بهانهای برای دستگیری دانشجویان مؤمن و نماز خوان دانشکده بدست آورند. فردا که پسرخاله ام به دانشکده میرود با همکلاسی هایش صحبت میکند و میگوید چرا دانشجویان را گرفته اند؟ مگر انقلاب اسلامی چه بدی دارد که دولت ما نباید با آن رابطه داشته باشد؟ درثانی دولت ما هم پیام تبریک به جمهوری اسلامی داده است. همین چند کلمه باعث میشود که مامورین سازمان امنیت عراق او را هم دستگیر کنند و اسباب اذیت و آزار خانواده اش است خبری از او نداریم. را فراهم سازند، طوری که یکی از برادرهایش اجبار به ایران پناهنده میشود و ما چند سال با این وضعیتی که برایتان تعریف کردم زندگی کردیم. آیا عراق جای زندگی است؟ کدام انسان ازاده و مؤمنی است که بتواند حتی یک ساعت این حکومت فاشیستی را تحمل کند؟
امیدوارم مردم عراق به خدا توکل داشته باشند که بنابه بیانات امام خمینی به خدا توکل کنند و قیام کنند و از کشته شدن و شهید دادن هراسی و بنابه بیانات امام خمینی حفظه الله، پیروزی را خون میآورد نه شمشیر.
دیدگاه تان را بنویسید