اعترافات خجالت آور دختر جوان بعد از زندگی لاکچری با مرد پولدار!

کد خبر: 864791

«فریبا» زنی ۳۰ ساله بود، اما صورتش طبیعی به نظر نمی‌رسید. آشکار بود که بینی‌اش را عمل کرده چندین عمل جراحی زیبایی نیز روی صورتش انجام داده است. لب‌هایش با تزریق ژل برجسته‌تر شده بود و در گوشه چشمانش کشیدگی پوست به چشم می‌خورد.

اعترافات خجالت آور دختر جوان بعد از زندگی لاکچری با مرد پولدار!

نوداد: «فریبا» زنی ۳۰ ساله بود، اما صورتش طبیعی به نظر نمی‌رسید. آشکار بود که بینی‌اش را عمل کرده چندین عمل جراحی زیبایی نیز روی صورتش انجام داده است. لب‌هایش با تزریق ژل برجسته‌تر شده بود و در گوشه چشمانش کشیدگی پوست به چشم می‌خورد.

لباس‌های خارجی فریبا و عینک آفتابی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش می‌گفت: «این عینک آخرین سوغاتی است که شوهرم از خارج برایم آورده و حداقل ۴ میلیون تومان می‌ارزد.»

زن جوان وقتی از همسرش حرف می‌زد، بی‌اختیار نگاهش به گوشه‌ای خیره می‌شد و به فکر فرو می‌رفت. شوهرش «هومن» مردی ۳۵ ساله و از خانواده‌ای ثروتمند بود که با داشتن دو مدرک لیسانس از ایران و اوکراین و تسلط به چهار زبان عربی، انگلیسی، روسی و تاجیک ترجیح داده بود شغل پدرش را دنبال کند، برای همین به صادرات بلور و کریستال رو آورده بود.

آشنایی فریبا با همسرش به سه سال پیش بازمی‌گشت. شبی که در یک جشن تولد برای نخستین بارهمدیگر را دیدند. اسم اصلی مرد جوان «هومن» بود، اما چون دائم در سفر‌های خارجی بود، دوستانش او را «مارکوپولو» می‌خواندند! فریبا تازه تحصیلات دانشگاهی‌اش را به پایان رسانده بود و دنبال کار می‌گشت. هومن در همان آغاز آشنایی کار در شرکت واردات و صادرات پدرش را به فریبا پیشنهاد کرد. اما این رابطه کاری به دوستی چند ماهه میان آن‌ها و سرانجام ازدواج ختم شد. پس ازبرگزاری جشن عروسی مجلل، برای ماه عسل به یک سفر دور اروپا رفتند.

حرف زدن از گذشته برای فریبا سخت بود، اما سخت‌تر از آن انتظار برای موعد رسیدگی به پرونده‌اش بود. برای همین به آرامی از گذشته‌اش حرف می‌زد. می‌گفت: «هومن پسر خوبی بود، خیلی خوش تیپ و مهربان. از آن مهمتر کتاب زیاد می‌خواند و برای خودش یک پا متخصص موسیقی بود. وقتی درباره آلبوم‌های موسیقی حرف می‌زد، به یک استاد دانشگاه می‌ماند و آدم دلش می‌خواست پای کلاسش بنشیند...، اما حیف که چشممان زدند...»

فریبا در یک خانواده متوسط بزرگ شده بود و مثل مادرش به چشم زدن، نظرقربانی و دود کردن اسفند باور داشت. کلاس‌های یوگا هم رفته بود و دغدغه انرژی‌های مثبت و منفی هیچ وقت رهایش نمی‌کرد. همیشه نعل اسب به همراه داشت و لای دفترش پر کبوتر می‌گذاشت.

با این حال هومن دربند این حرف‌ها نبود و ترجیح می‌داد به دنیای شخصی همسرش کاری نداشته باشد. اما مشکل بزرگ زن و شوهر جوان این‌ها نبود، بلکه موضوع اصلی سفر‌های متعدد و گاه طولانی هومن به خارج از کشور بود که زندگی مشترکشان را تحت تأثیرقرارداده بود؛ تا حدی که بعضی از سفر‌های کاری مرد بازرگان به یک ماه هم می‌رسید. فریبا هر چند از این وضع چندان راضی نبود، اما مهربانی همسرش و سوغاتی‌های گرانقیمتی که می‌آورد باعث می‌شد سختی دوری ازهمسرش را تحمل کند.

با این حال زن جوان در روز‌های دوری از هومن وقتش را به گشت زدن در مراکز خرید شمال تهران، آرایشگاه‌ها و مراکز زیبایی می‌گذراند و اگر فرصتی می‌ماند به باشگاه ورزشی‌اش هم سری می‌زد تا بیش از اندازه چاق نشود.

اما دریای آرام زندگی زن و شوهر جوان بالاخره درگیر توفانی سهمگین شد که هومن را وارد چالش جدیدی کرد. درست یک سال پیش بود که مرد تاجر به‌دلیل اشتباه در سرمایه‌گذاری روی کالا‌های تقلبی و توقیف آن در یک کشور خارجی ورشکست شد و تعادل روحی‌اش را از دست داد. مدتی خانه نشین شد و به هر بهانه‌ای عصبانی می‌شد. درآمدش بشدت کم شده بود و غرورش اجازه نمی‌داد از پدر و خانواده‌اش کمک بگیرد. بی‌پولی از یک طرف و پرخاشگری هومن از طرف دیگر باعث شده بود دامنه اختلافات زن و شوهر بیشتر شود. مدتی بعد مرد جوان به مصرف مشروبات الکلی رو آورد و معتاد شد. زن جوان هم به سراغ رمال‌ها رفت تا شاید به کمک آن‌ها بخت بسته زندگی‌شان را باز کند، اما هیچ یک از آن‌ها نتوانستند گره این زندگی را باز کنند.

هنگامی که فریبا روی نیمکت پشت در شعبه ۲۶۱ نشسته بود، حدود ۵ ماه ازآخرین دیدار با همسرش می‌گذشت. چند ماه از این مدت را به حالت قهر در خانه پدرش گذرانده بود و مدتی هم با پس اندازش به سفر رفته بود. در مدت جدایی‌شان «هومن» حتی حاضر نشده بود به کمپ ترک اعتیاد برود یا تحت نظر روانشناس قرار بگیرد. از دو سه هفته پیش زن جوان به این نتیجه رسیده بود شاید بتواند با دادخواست دریافت مهریه ۱۱۰ سکه­ طلا به همسرش تلنگری بزند. با خودش فکر می‌کرد اگر بتواند شوهرش را به خاطر ناتوانی در پرداخت مهریه به زندان بیندازد، او از اعتیاد به مشروبات الکلی نجات پیدا خواهد کرد.

فریبا می‌گفت: «من همسرم را دوست دارم، اما اگر اعتیادش را ترک نکند طلاقم را می‌گیرم. از وقتی حسودان چشممان زده‌اند، به آینده‌ام بیشتر فکر می‌کنم...» بعد آینه‌ای از کیفش درآورد و به چهره‌اش نگاهی انداخت. آهی از ته دل کشید و گفت: «با یک شوهر بیکار و بی‌پول و معتاد که نمی‌شود آینده‌ای داشت، می‌شود؟!» زن جوان بعد از گفتن این جمله بلند شد، آینه و عینک زرد گرانقیمتش را درکیف دستی‌اش گذاشت و وارد دادگاه شد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت