عروس چند ماهه ام با مردان غریبه سروسر داشت!
مجنون شده بود و عقلش درست و غلط را تشخیص نمیداد. هرچه میگفتم دختری که در گوشی موبایل و کوچه و خیابان پیدا کنی به درد تو نمیخورد فایدهای نداشت. حدود یکسال سر همین مسئله با هم درگیر بودیم. دست به دامان عموهایش شدم تا بلکه با نصیحت و گفتگو سر عقل بیاید.
رکنا: مجنون شده بود و عقلش درست و غلط را تشخیص نمیداد. هرچه میگفتم دختری که در گوشی موبایل و کوچه و خیابان پیدا کنی به درد تو نمیخورد فایدهای نداشت. حدود یکسال سر همین مسئله با هم درگیر بودیم. دست به دامان عموهایش شدم تا بلکه با نصیحت و گفتگو سر عقل بیاید.
نتیجهای نگرفتم. میگفت: اگر به خواستگاری دختر مورد علاقهاش نروم بلایی سر خودش میآورد. مانده بودم چهکار کنم. یک روز برایم خبر آوردند او و آن دختر را سوار موتور با هم دیدهاند. دیگر فهمیدم کار از این حرفها گذشته است و از ترس آبرویم برایش آستین بالا زدم. او به خواسته دلش رسید و با دختر مورد علاقهاش ازدواج کرد. گرچه از این عروس دلچرکین بودم، اما از این که میدیدم پسر تهتغاریام سروسامان گرفته است احساس رضایت میکردم. با خودم میگفتم کمکم عروسم را به راه میآورم، آرزوهای قشنگی برایشان داشتم. ولی عمر این عشق دوآتیشه خیلی کوتاه بود. چند ماه بعد از عقدکنانشان، اختلافها کمکم شروع شد. نگران زندگی بچهام بودم و به هر دری میزدم تا مشکلی پیش نیاید. موضوعی که عذابم میداد این بود که به من نمیگفتند دعوا و مرافعهشان سر چیست. کارشان به کتککاری کشید و با شکایت عروسم موضوع جدی شد. تا به خودم آمدم متوجه شدم پسرم، زنش را طلاق داده است.
داشتم دق میکردم. از دلتنگی، هر روز به قبرستان میرفتم و سر مزار شوهرم مینشستم و به حال و روز خودم گریه میکردم. ٢سال از این ماجرا گذشت. وضعیت پسرم روزبهروز بدتر میشد. پا پیش گذاشتم تا با همسرش آشتی کند. اما او بالاخره بغضش ترکید و گفت که عروسم در فضای مجازی با فردی سروسری داشته است و به همین دلیل با هم درگیر و از همدیگر جدا شدهاند.
پسرم به وضعی افتاد که تحتنظر روانپزشک قرار گرفت. چند روزی هم با داماد بزرگم خانوادگی به مشهد آمدیم تا بلکه مسافرت حال این بچه را خوب کند. در خیابان سر موضوعی پیشپاافتاده با خواهرش درگیر شد. جلو رفتم آنها را جدا کنم. به طرفم حمله کرد و کتکم زد.
بعد هم مأموران پلیس ما را به داخل باجه پلیس هدایت کردند. تصورشان این بود که علت درگیری مزاحمت خیابانی بوده است. وقتی به آنها گفتم او پسرم است همه سرشان را پایین انداخته بودند.
من بعد از مرگ همسرم، برای بچههایم هم پدر بودم و هم مادر، اجازه ندادم کموکسری داشته باشند. این هم مزد آخر عمرم و بچهای که قرار بود عصای روزگار پیریام بشود.
دلم خیلی گرفته بود، صحبتهای کارشناس اجتماعی کلانتری ٣٠مشهد مرا آرام کرد. من از مرکزمشاوره آرامش پلیس بیاطلاع بودم. با پیشنهاد کارشناس پلیس میخواهم در اولین فرصت او را به این مرکز ببرم. تمام ترسم از این است که مبادا پسرم به خاطر فشار روحی و عصبی معتاد شده باشد. این بلایی است که به دلیل کمتجربگی سرخودش آورده و الان هم باید بتواند روی پای خودش بایستد و اشتباههای گذشته را جبران کند.
دیدگاه تان را بنویسید