جشن تولد شوم برای دختر پاک
چشمهایش فکرم را حسابی مشغول کرده بود، جلوی آینه میایستادم و با خودم حرف میزدم. حس عجیبی بود، تمام هوش و حواسم به گوشی تلفن همراهم بود تا پیامی از او ببینم و لحظه شماری میکردم تا زنگ بزند.
رکنا: چشمهایش فکرم را حسابی مشغول کرده بود، جلوی آینه میایستادم و با خودم حرف میزدم. حس عجیبی بود، تمام هوش و حواسم به گوشی تلفن همراهم بود تا پیامی از او ببینم و لحظه شماری میکردم تا زنگ بزند.
اولینبار در آن جشن تولد شوم بود که پسرعمویم را دیدم. چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. با نگاهش دلم را لرزاند و لحن حرفزدنش برایم جذاب بود. بیمقدمه در همان مراسم به من ابراز عشق و علاقه کرد و خانوادههایمان را به باد ناسزا گرفت که چرا این همه سال ما را از هم دور کردهاند.
ارتباط من و پسرعمویم در فضای مجازی روزبهروز حالت هیجانیتری به خود میگرفت. میگفت: میخواهد دلش را به دریا بزند و مرا از مادرم خواستگاری کند.
قسمش دادم درباره حضورم در جشن تولد به کسی چیزی نگوید، چون بدون اطلاع خانوادهام به جشن تولد دخترعمویم رفته بودم. بعد از مرگ پدرم با عموها و عمههایم قطع ارتباط کردیم. مادرم میگفت: وقتی آنها را میبیند حالت خفگی به او دست میدهد. من دخترعمویم را خیلی اتفاقی در فضای مجازی پیدا کردم. به او پیام دادم و بعد هم به جشن تولدش دعوت شدم و برادرش را دیدم.
انگار همه این اتفاقها افتاد تا سرنوشت خودم را اینطور داغون و سیاه کنم. پسرعمویم به خواستگاری آمد. مادرم به شدت مخالف بود. خانواده عمویم نیز مخالف بودند. اما ما سماجت کردیم. کار به دعوا و تهدید کشید. ما در برابر بیتفاوتی خانوادههایمان ساکت نماندیم و تهدیدهایمان جدیتر شد. مادرم میترسید بلایی سر خودم بیاورم، برای همین کوتاه آمد و این ازدواج با وجود مخالفت خانواده عمویم انجام شد. شوهرم میگفت: با خانوادهاش قطع ارتباط میکند و به هیچ کس اجازه نخواهد داد در زندگی مشترکمان دخالت کند. البته مادرم دلهره داشت و ازهمان روز اول میگفت: به عاقبت این ازدواج خوشبین نیستم.
چندماه از دوران عقد ما گذشت. خانواده عمویم کمی از تب و تاب لجبازیهایشان افتاده بودند و به ظاهر آشتی کردند. حتی به خانه ما آمدند و مادرم نیز با روی باز از آنها پذیرایی کرد.
اما این خانه از پای بست ویران بود و لبخندهای ظاهری در آ. تش کینههای قدیمی سوخت. کمکم اختلافهایی بین من و شوهرم به وجود آمد. اختلافهایی که مسبب آن بزرگترهایمان بودند. یکبار دعوایمان شدید شد. شوهرم قهر کرد و به خانهشان رفت. حدود یکماه هیچ خبری از من نگرفت. داشتم دیوانه میشدم. به سراغش رفتم و عذرخواهی کردم. او مرا به خانه رساند. همان روز وقتی میخواستم لباسهایش را بشویم یکبسته مشکوک پیدا کردم. از او درباره این بسته توضیح خواستم. سروصدا راه انداخت و از خانه بیرون زد. حالش اصلا خوب نبود. با زنعمویم مشورت کردم. میگفت: با دوستان لاابالی رفتوآمد دارد و باید هرچه سریعتر سرخانه و زندگی خودتان بروید. این مسئله را هم از مادرم پنهان کردم و به هر بدبختی بود زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. اما حالا فهمیدهام با یک معتاد بیمسئولیت که از نظر اخلاقی نیز تعهدی به من ندارد زندگی میکنم. چند ماه رفت و گموگور شد. بعد هم برگشت و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. من طلاق گرفتم و، چون دچار افسردگی شدید شده بودم به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسانرضوی آمدم. کاش برای مشاوره قبل از ازدواج هم به اینجا میآمدم.
دیدگاه تان را بنویسید