دختر ۱۵ ساله برای یک شب صیغه شد!
صبح زود قبل از رفتن به مدرسه مواد مصرف میکردم و در مدرسه دور از چشم ناظم داخل سرویس بهداشتی سیگار میکشیدم تا از خماری ام کم شود، چون مدام سرکلاس چرت میزدم و پیش همه میگفتم به خاطر شب نشینی و بی خوابی کسل هستم.
رکنا: هیچ کس از اعتیادم در مدرسه خبر نداشت تا این که روزی مدیر مدرسه حین کشیدن سیگار مچم را گرفت ...»
اینها بخشی از صحبتهای لیلا دختری جوان است که در سن ۱۵ سالگی فریب خورد و در تله اهریمن گرفتار شد. دختر رنگ پریده با دندانهای کدر درباره ماجرای زندگی زنگار بسته اش میگوید: از روزی که آن زن من را در دام اعتیاد گرفتار کرد یک روز خوش در زندگی ام ندیدم و همه چیزم را از دست دادم؛ از غرور و جوانی ام تا درس و مدرسه و آینده ام. به خاطر هوس و مزه مزه کردن مواد، دوران طلایی زندگی ام را تباه کردم. دختر نوجوان گرفتار در گرداب مواد افیونی که با تعارف فردی پای بساطی نشست که زمین گیرش کرد، تعریف میکند: روزی بعد از مدرسه به خانه آمدم و قبل از این که به سراغ درسم بروم پیش زنی که با ما زندگی میکرد رفتم و دیدم در خانه مشغول مصرف مواد صنعتی بود. او نگاهی به من کرد و گفت: اگر دوست دارم میتوانم چند پُک بزنم، زیرا به جایی بر نمیخورد و، چون جوان هستم مواد تاثیری جز خوشی بر من ندارد. نمیدانم چه شد که به تعارفش پاسخ مثبت دادم. چون او با لذت دود مواد را میبلعید هر کسی را وسوسه میکرد. دختر بی خبر از دنیا نمیدانست که تاثیر مواد صنعتی آن چنان است که در قدم اول مثل یک کوزه پر از شهد خود را نمایان میکند، اما بعد از افتادن داخل آن از شهد خبری نیست و آن چه انتظارت را میکشد اسید است و جانت را ذره ذره از درون ذوب و به جسمی بی خاصیت بدل میکند. دختر فریب خورده ادامه میدهد: وقتی برای اولین بار مواد مصرف کردم حس خوبی به من دست داد و بعد از آن وسوسه من را رها نکرد و هر روز از هروئین او استفاده میکردم و نشئه میشدم. پدر و مادرم هر دو کارگر بودند و صبح تا شب سر زمینهای مردم کارگری میکردند و شب از خستگی خیلی زود میخوابیدند و کاری به کار من نداشتند. دختر جوان کم تجربه علاوه بر مواد سیگار هم میکشید تا به قول خودش نشئه اش چند برابر شود. او درباره مدرسه اش میگوید: وقتی در دام اعتیاد گرفتار شدم آن زن که به خاطر تنهایی به خانه مان پناه آورده بود ناپدید شد. بعد از رفتن او مجبور شدم با سرقت Stealing پولهای مادرم خودم دم در خانه ساقی بروم و مواد بخرم.
بعد از مدتی آن زن به من گفت که صیغه یک مرد بشوم تا بتواند هزینههای اعتیادم را بدهد. به ناچار این کار را کردم، ولی آن مرد فقط شب اول صیغه شدنم آمد و یک انگشتر طلا برایم خرید و دیگر او را ندیدم درحالی که همه عفتم را باخته بودم زندگی نکبت بارم را ادامه دادم... صبح زود قبل از رفتن به مدرسه مواد مصرف میکردم و بعد از آن در مدرسه به دور از چشم ناظم در سرویس سیگار میکشیدم تا کمی از خماری ام کم شود، چون مدام سرکلاس چرت میزدم و به همه میگفتم به خاطر شب نشینی و بی خوابی کسل هستم. هیچ کسی از اعتیادم در مدرسه خبر نداشت تا این که روزی مدیر حین کشیدن سیگار مچم را گرفت و بعد از آن بود که خانواده ام متوجه اعتیادم شدند. بعد از این ماجرا مادرش خیلی سعی میکند او را در خانه ترک دهد، اما فایدهای نداشت، گذشته از اینها وقتی میبیند حال دخترش بد میشود به خاطر احساس مادرانه اش راه غلط را بر میگزیند و پول مواد دخترش را میدهد تا بیش از آن شاهد ناله و بد حالی جگر گوشه اش نباشد. دختر رنگ به رخسار نمانده میگوید: رفته رفته اعتیادم زیاد شد و دیگر از آن دختر با نشاط خبری نبود. به خاطر خماری لاغر و کج و معوج شده بودم به همین دلیل بعد از اتمام سال تحصیلی به ناچار ترک تحصیل کردم. در واقع عذر من را خواستند، چون به یک الگوی ناهنجار برای دانش آموزان در مدرسه تبدیل شده بودم. چند بار در خانه سعی کردم ترک کنم، اما دوباره پایم میلغزید و به سوی مواد میرفتم. دختر تنها که به خاطر یک اشتباه از جاده اصلی زندگی خارج شده بود برای مدتی دل به دیار غربت میسپارد و چند صباحی در یکی از شهرهای شمالی کشور روزگار میگذراند. او تعریف میکند: دیگر خسته شده بودم، چون اطرافم پر از مواد فروش بود و نمیتوانستم تصمیم درست بگیرم برای همین کوله بارم را بستم و راهی دیار غربت شدم. روز اول در شهر غریب در صف نانوایی با یک پیرزن آشنا شدم و با خرید چند عدد نان برای او دلش را به دست آوردم و این سرآغاز زندگی دو نفره ما شد. پیر زن که مثل من تنها زندگی میکرد از من خواست تا زمانی که در آن شهر هستم کنار او بمانم. در ازای کارهای خانه مزدی نمیگرفتم و از این که خرج من را میداد و یک سرپناه در اختیارم گذاشته بود راضی بودم. نزدیک به دو سال در کنار پیرزن ماندم و در این مدت به خاطر دوری از دوستانم و محله آلوده مان از بدیها پاک شدم و کم کم خودم را پیدا کردم. احساس میکردم دوباره همان دختر قبل از آشنا شدن با مواد شده ام و به آینده امیدوار شدم، اما حیف که دلتنگی هایم دوباره کار دستم آمد و با تماسهای مادرم هوای دیارمان را کردم و دوباره به محله مان بر گشتم. با برگشتنم نزد خانواده دوباره همه چیز از نو شروع شد و بوی مواد مرا تحریک کرد و نتوانستم مقاومت کنم و به سراغ مواد رفتم. بعد از شروع مصرف مواد به شدت از خودم و از همه خسته و بیزار شدم و خودم را دوباره در قفس دیدم. وقتی هر روز منزویتر شدم تصمیم قطعی ام را گرفتم و از برادرم خواستم من را به کمپ بیاورد تا از قفس دود و اعتیاد رها شوم.
دیدگاه تان را بنویسید