ماجرای متین و بچههای کوره پزخانه بعد از دیدار با جهانبخش
ماجرا از یک عکس ساده شروع شد. از بچههای کار کوره خاوران، از عکسی که آنها را در کورههای آجرپزی نشان میداد درحالیکه نام بازیکنان محبوب تیم ملی را به لباسهایشان سنجاق کرده بودند.
صبح نو: ماجرا از یک عکس ساده شروع شد. از بچههای کار کوره خاوران، از عکسی که آنها را در کورههای آجرپزی نشان میداد درحالیکه نام بازیکنان محبوب تیم ملی را به لباسهایشان سنجاق کرده بودند. عکسها دیده شدند و بعد از آن یکی از بازیکنان تیم ملی، آقای «علیرضا جهانبخش» در صفحه شخصیاش از مردم خواست او را به یکی از این پسربچهها که نام جهانبخش را پشت پیراهنش سنجاق کرده بود، برسانند. کودک لاغراندام کوره، خیلی زود پیدا شد. دست «متین دشتبانی» را در دست جهانبخش گذاشتند و ستاره تیم ملی بعد از حضور در جمع بچهها و خانوادههایشان، پیراهنش را همراه با توپ فوتبال به متین اهدا کرد و بعد هم یک فوتبال کودکانه و دستگرمی که عکسهایش حال خوبکن بود و به بسیاری از رسانهها راه یافت. حالا، اما مشاهدات خبرنگار «صبحنو» از متین و بچههای کوره پزخانه نشان میدهد که پس از آن دیدار صمیمی، اتفاقهای زیاد و تلخی افتاده است.
خاوران، جایی نزدیک پاکدشت ورامین است. منطقهای در شرق تهران و دور از شهر. جایی که متین در آن زندگی میکند. زمینهای کشاورزی و مغازههای تعویضروغنی در کنار جاده میگویند که در حاشیه شهر هستیم. در ابتدای جاده منتهی به روستای قاسمآباد، ساختمانهای آجری یکشکل دیده میشوند. در تصویر پسزمینه ساختمانهایی که کولرهای گازی، بشقابهای ماهواره و گلدانهای رنگارنگ آویزان مهمترین نشانههای بیرونی آن است، کورههای بلند خاکی پیدا میشود. جاده باریک و خاکی است. شیب تندی دارد و پر از گلسنگهای بزرگ است. درست کنار کوره، در گودالی خیلی عمیق، مردهای جوان و نوجوانان، وسط زبالهها ایستادهاند و بدون دستکش و ماسک، زبالهها را بستهبندی میکنند. بوی تندی در فضای کوره پیچیده است. اینجا کوره آجرپزی بهار در خاوران است.
ماهی ۱۰۰ هزار تومان اجاره میدهیم رنگ خاکی تنها رنگ غالب فضاست. زن جوانی کنار شیر آب، روی دو زانو نشسته است و ظرفهای کثیفش را میشوید. کنارش، یک لگن پر از لباس کثیف است. ۲۰، ۳۰ متر دورتر از شیر آب، یک بنای آجری دو طبقه قرار دارد. بنایی که چند تا از آجرهایش ریخته است. چند بچه کوچک که موهایشان را تراشیدهاند، پابرهنه و خاکی در وسط حیاط، زیر آفتاب نشستهاند و با هم بازی میکنند. گوشه حیاط مشترکشان، پارک کوچکی است که گروه خیریه «حنیفا»، همان گروهی که عکسهای بچهها با نام بازیکنان را منتشر کرد- برای آنان ساخته است. پارکی که تنها یک سرسره دارد و رنگهای شادش زیر خاک مدفون شده است. حشرات و بوی بد به استقبال میآیند. دختربچه زیبای کوچکی با قدمهای بلند میدود: «اینجا را ببینید! یک موش بزرگ مرده است.» دختربچه زیبا، نگاهی نمکین دارد و موهای خوشرنگ مجعدش دور صورت گرد آفتابسوختهاش را قاب گرفته است. او مبیناست، خواهر کوچکتر متین. تا موش را نشان ندهد، دستبردار نیست. دور موش سیاه بزرگ را مورچهها و حشرات گرفتهاند. تا میفهمد که دنبال متینیم، به دنبالش میرود. متین در خانه است، خانه که نه. اتاقشان. جلوی اتاق آنها پر از وسایل است، کمد چوبی شکسته، مبلی که پایه ندارد، فرشهای پاره و رختخوابهایی با ملحفههای رنگورو رفته جلوی محل زندگی متین و خانوادهاش را پوشانده است. بهجز خانواده متین ۲۰ خانواده دیگر هم پای این کوره زندگی میکنند. زن جوانی که قلیان خاموش رنگ و رو رفتهای را بغل کرده است، میگوید: «ما ۵۰۰ تومان پول پیشپرداخت کردهایم و ماهی هم ۱۰۰ هزار تومان اجاره میدهیم.» کوره، حمامی ندارد و تنها سرویس بهداشتی آن هم یک توالت کوچک و کثیف است. توالتی که بدون آب است، دری ندارد و یکی از دیوارهایش هم ریخته است. متین کوچک و خجالتی است. موهایش بیش از اندازه کوتاه است و تمام بدنش، صورت، دستها و پاهای لاغرش آفتابسوخته است.
به اسم متین برای خودشان پول جمع کردند خانواده متین، ۱۵ سال پیش از تربتحیدریه به تهران مهاجرت کردند و از آن روز تا به حال در کوره زندگی میکنند. در اتاق کوچک ۱۰، ۱۲ متری خانهشان، خانواده پنج نفره متین زندگی میکنند. متین تازه هفت سالش شده است و یک برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود دارد. او تازه امسال به مدرسه خواهد رفت. پدر متین هر روز ضایعات جمع میکند و خرج خانه پنج نفره از این راه تأمین میشود. مادر متین متولد ۱۳۶۷است. پوست صورت زردش را لکههای قهوهای پوشانده است. چین روی صورتش افتاده، بیشتر از سنش به نظر میآید. دندانهایش همه خراب و سیاهاند. سفیدی چشمش به زردی میزند. لبهایش سیاه است و لباسهایش درست مثل بوی اتاقشان، بوی سوختگی تیزی میدهد.
او در گفتگو با «صبحنو» درباره ماجرای عکاسی میگوید: «برای جامجهانی و تیم ملی، خانم خیری که همیشه به ما سر میزنند، آمدند و اسم بچهها را نوشتند و کاغذها را پشت بچهها چسباندند، از بچهها عکس انداختند و عکسهای بچهها را در تلگرام و فضای مجازی منتشر کردند.» شوق بچهها در همین حد باقی ماند تا اینکه متین بهوسیله یکی از خبرنگاران کشف میشود: «آقای خبرنگاری از طرف آقای جهانبخش مأمور شده بود تا متین را پیدا کند. از متین عکس انداختند و به آقای جهانبخش نشان دادند.» بعد از آن را همه میدانند، بازیکن تیم ملی به کورههای آجرپزی رفت، با بچهها عکس یادگاری انداخت و پیراهن و توپ امضا شدهاش را به متین داد. بعد از آن، اما اتفاقهای دیگری هم افتاد. اتفاقهایی که شاید خوشایند نبودند. چند موسسه خیریه، به اسم متین و دیگر بچههای کورههای آجرپزی شماره کارت منتشر کردند تا به او کمک کنند. یکی از موسسههای خیریه پا را از این هم فراتر گذاشت و اعلام کرد که حتی متین را آنها کشف کردهاند. او را به جشنهای خود بردند و از او برای جمعآوری کمک استفاده کردند. درنهایت هیچ پولی از کمکهای جمعآوری شده، برای کوره و متین خرج نشد. مادر متین میگوید: «متین بعضی وقتها از آن روز یاد میکند. از من میپرسد که چرا آقای جهانبخش نمیآید؟ یا چرا به من فوتبال یاد نمیدهد؟ فکر کنم که او به انگلیس رفته است. از روزی که ایشان را دیده، بیشتر دوست دارد که فوتبالیست شود.»
جهانبخش را بردم متین حرف نمیزند. از جهانبخش که میپرسیم، به درون اتاقش میدود. چند دقیقه بعد با توپ فوتبالی که برایش خریدهاند، پیدایش میشود. توپ را در حیاط میاندازد و دنبالش میدود. برای این که متین حرف بزند، باید با او فوتبال بازی کنیم. متین کوچک و لاغر و چابک است. توپ را با دریبل حریف فرضی پیش میبرد و سریع در حیاط کوچک میدود. توپ در بین پاهای او میرقصند و همراه پاهایش میدوند. متین دوست دارد که فوتبالیست شود: «من میروم توی تیم ملی. مثل آقای جهانبخش.» عرق از گردن آفتابسوخته و نازک متین به طرف پایین راه باز میکند. او حتی یکی دو بار هم، دمپاییاش روی توپ چرمی سر میخورد و زانویش خونی میشود. سرآخر مجبور میشود کتانیاش را به پا کند. پسربچه کوچک از روزی که آقای جهانبخش به دیدنش رفته است، میگوید: «آن روز آقای جهانبخش با ما بازی کرد. من، اما او را بردم.» فوتبال متین خیلی خوب است: «تازه آقای جهانبخش قول داده که به ما فوتبال یاد بدهد. خودش گفته است که برمیگردد و با ما فوتبال کار میکند.» متین به یکباره توپ را رها میکند، میایستد وسط حیاط و میپرسد: «شما از طرف او آمدهاید؟ کی دوباره به اینجا میآید؟» نگاه متین در زیر نور آفتاب میدرخشد. دیگر آن بچه کوچک و تنها نیست. زمانی که فوتبال بازی میکند، آن بچه خجالتی جای خود را به پسربچه پر جنبوجوش و شیطان میدهد. پسربچهای که رویایش با توپ فوتبال قل میخورد و گل میشود. متین موقع خداحافظی هم حواسش نیست. حواسش به توپش است، دنبال آن میدود و به مادرش که او را صدا میزند تا برای ناهار خوردن به خانه برود، توجهی ندارد. او حواسش پیش توپش است، اینکه چطور، کاتدار و با زاویه توپ را درون مستطیل کمرنگی روی دیوار که با گچ کشیده شده است، جا دهد. اینکه چطور گل بزند. متین هرروز با رویاهای خوش فوتبالیست شدن به خواب میرود. رؤیایی که البته در کوره سودجویی برخی گروههای بینام و نشان میسوزد.
دیدگاه تان را بنویسید